ابهام رسیدن …
دل در خیال رفتن و من فکر ماندن / او پختهی راه است و من خام رسیدن
بر خامیام نام تمامی میگذارم / بر رخوت درماندگی نام رسیدن
هر چه دویدم جاده از من پیشتر بود/ پیچیده در راه است ابهام رسیدن …
قیصر امینپور
دل در خیال رفتن و من فکر ماندن / او پختهی راه است و من خام رسیدن
بر خامیام نام تمامی میگذارم / بر رخوت درماندگی نام رسیدن
هر چه دویدم جاده از من پیشتر بود/ پیچیده در راه است ابهام رسیدن …
قیصر امینپور
امروز دوم اردیبهشت ماه، سالروز تولد شاعر دلتنگیها و عاشقانهها قیصر امینپور است؛ شاعری که در میان شاعران معاصر بیشترین دلبستگی را در من ایجاد کرده است. کسی که هر چند عمر کوتاه او حسرت همیشگی را بر دل دوستداراناش گذاشت؛ اما آثارش آن چنان زیبا و دلانگیزند که گذشت زمان هیچگاه آنها را و یاد خود قیصر را کهنه نخواهد کرد.
به مناسبت این روز قطعهای از شعرهایاش را با صدای زیبای خودش از آلبوم فاصله دکتر محمد اصفهانی تقدیمتان میکنم. روحاش شاد و یادش گرامی باد.
امشب داشتم شعر «حافظ» فریدون مشیری عزیز را در وصف آن بزرگمرد راه عشق میخواندم. خواندن این بخش از شعر این استاد فقید که در آن در هر بیت مصرعی را از حافظ تضمین کرده است آن قدر لذتبخش بود که گفتم اینجا هم بنویسماش (بخشهای داخل پرانتز از حافظ است):
ای خوشا دولت پایندهی این بندهی عشق،
که همه عمر بود بر سر او فرّ همای.
«خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای»
بندهی عشق بود همدم خوبان جهان:
«شاه شمشادقدان، خسرو شیریندهنان»
بندهی عشق چه دانی که چهها میبیند:
«در خرابات مغان نور خدا میبیند»
بندهی عشق، چنان طرح محبت ریزد:
«کز سر خواجگی کون و مکان برخیزد»!
باده بخشند به او، با چه جلال و جبروت،
«ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت»!
بندهی عشق، ندارد به جهانی سودایی،
«از خدا میطلبد: صحبت روشنرایی»!
میلان کوندرا برای من یعنی تمام ادبیات. از روزی که خیلی اتفاقی رمان هویتاش به دستام رسید و خواندماش تا روزهایی که جهالت و بار هستی و جاودانگیاش را خواندم؛ هر روز بیشتر و بیشتر از قبل فهمیدم که لذت خواندن آثار یک رماننویس فیلسوف تا چه حد است: کوندرا برای ما از تفسیر “هستی” میگوید و این تفسیر، وقتی همراه میشود با سرخوردگی او از دنیای انسانی اطرافاش، دیدگاهی تلخ و در عین حال درست را پدید میآورد. دیدگاهی که زندگی را در پستی و بلندهای زندگی معنوی بشر (در برابر زندگی مادی و نه در معنای مذهبیاش) میجوید و تلاش میکند بدین وسیله، به انسانها بگوید که در سراسر زندگیشان چرا و چطور فکر میکنند و عمل میکنند. کوندرا به دنبال ریشهیابی چیستی و چرایی زندگی نیست؛ کوندرا به دنبال این است که به انسان بفهماند حالا که به هر دلیلی بر روی این کره خاکی بهوجود آمده، باید به دنبال این باشد که بفهمد ریشه رفتارهای خودش و دیگران چیست (هر چند که فهمیدن این موضوع هم به نظر او خیلی تفاوتی در زندگی ایجاد نمیکند و دست آخر، بشر باید این دنیای نامطلوب را “فقط” تحمل کند!)
یادداشتهای زیادی از کتابهای کوندرا دارم که از این پس هر از چند گاهی اینجا آنها را مینویسم. این هم اولین مورد:
چرا معمولا در بحثهای بیهودهای که هیچ نتیجه عملی هم ندارد بحث و جدل پیش میآید؟ کوندرا در رمان جاودانگیاش میگوید معتقد است به دو دلیل: ۱- عقاید و باورهای ما انسانها بخشی از وجود ما شدهاند؛ ۲- هیچ یک از ما تحمل “حق نداشتن” ندارد!!! (دومی خیلی مهمتر است!)
زندگی ذره ذره میکاهد / خشک و پژمرده میکند چون برگ
مرگ ناگاه میبرد چون باد / زندگی کرده دشمنی یا مرگ!؟
فریدون مشیری از آن شاعرانی است که خواندن شعرهایاش همیشه مرا از لذتی سرشار، سرمست میکند. چه بسیار وقتهای دلتنگی که با خواندن قطعه شعری از او امید به دلم برگشته و چه بسیار لحظاتی که خواندن عاشقانههایاش مرا به دنیای دلانگیز عشق کشانده است. خیلی از کتابهای فریدون مشیری را خواندهام و خوشحالام که هنوز خیلیهای دیگر را نخواندهام.
این پست سرآغازی بر یادداشت کردن مستمر شعرهایی از فریدون مشیری و سایر شعرای مورد علاقهام تا شما را هم در لذت خودم شریک کنم.
من هم مثل بسیاری دیگر از دیشب که خبر مرگ سلینجر را شنیدهام در بهت و حیرت به سر میبرم. نویسندهای که با همان کتاب اولی که از او خواندم ـ ناتور دشت ـ مرا به کلی شیفته خود کرد.
به نظرم عنوان این پست گویاترین چیزی است که میتوان درباره سلینجر گفت؛ چه در مورد خودش و چه در مورد داستانها و شخصیتهایاش. در مورد خود سلینجر همه میدانیم تا چه حد با دنیای اطرافاش مشکل داشته و به همین دلیل سالها دور از اجتماع و حاشیههایاش زندگی کرد. نخبگی او هم که از همین داستانهایاش پیداست!
من سلینجر را با ناتور دشت کشف کردم؛ با شخصیت جوان عصبی و عقل کلی به نام هولدن کالفیلد که با همه چیز و همه کس مشکل دارد حتی خودش! آدمی که با زندگی و تفکر مکانیکی اطرافاش مشکل دارد و دوست دارد آن طور که خود میخواهد زندگیاش را بگذراند. جالب است که ماجراهای کتاب تنها در سه روزی که هولدن از مدرسه اخراج شده و دارد به این فکر میکند این بار چطور به مادرش قضیه اخراج شدن مجددش را توضیح بدهد رخ میدهد. عصیان هولدن در آن روزهایی که من داستاناش را میخواندم به خاطر سن کمام برایام چندان ملموس نبود؛ اما این روزها کاملا با هولدن همذاتپنداری میکنم! (اگر چه هولدن هم آخر داستان تصمیم گرفت دست از کلهشقی بردارد و به دنیای اطرافاش تن بدهد!)
کتابهای بعدی که از سلینجر خواندم ـ به ترتیب: سیمور: پیشگفتار، تیرهای سقف رابالا بگذارید نجاران، فرانی و زویی و همین اواخر مجموعه دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم ـ این دیدگاه را که شخصیتهای سلینجر به شدت آدمهایی هستند که به دلیل سطح بالاتر درک و شعورشان نسبت به اغلب آدمهای جامعه تنها هستند، در من تقویت کرد. آدمهایی مثل شخصیتهای مختلف خاندان گلس در داستانهای مختلف سلینجر که همواره به دنبال این سؤال میگردند که: چرا بقیه این طور هستند!؟ و حتی ذرهای به این نمیاندیشند که این خودشان هستند که با بقیه متفاوتاند! (بامزهترین نمود این تفکر جایی در داستان فرانی و زویی است که سلینجر در یک پاورقی به این نکته اشاره میکند که بچههای خانواده گلس ۲۴ سال پیاپی در مسابقه بچههای حاضر جواب شرکت کردهاند و هیچ آدم بزرگی هم نتوانسته جواب حرفهایشان را بدهد!!!)
در این میان بعضیهایشان مثل سیمور به آخر خط میرسند و خودکشی میکنند و برخی دیگر مثل فرانی و زویی تصمیم میگیرند برای فهمیدن چرایی زندگی ـ از دیدگاه آنها پوچ دیگران ـ و یا لااقل تحمل آن تلاش کنند. و شاید جالبتر این باشد که خود سلینجر اگر چه مثل سیمور خودش را از زندگی این دنیا رها نکرد؛ اما تصمیم گرفت که دیگر کاری به دنیای دیگران نداشته باشد و سالهای سال را بدون نوشتن هیچ داستانی به سر ببرد.
ویژگیهای جذاب داستانهای سلینجر برای من اینها بودند: ۱- شخصیتهایی نخبه و به شدت تنها؛ ۲- بستر داستانهای سلینجر همین وقایع روزمره زندگی است و هیچ اتفاق عجیب و خارقالعادهای در آنها نمیافتد؛ ۳- عصیان آدمها نسبت به دنیای اطرافشان که به نظر آنها اصلا دنیای جالبی نیست و تلاششان برای ایجاد تغییر در آن (گیرم که همهشان یا شکست میخورند یا کلا بیخیال میشوند!)
همین اواخر مجموعه دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم را با ترجمه مرحوم احمد گلشیری خواندم. در میان داستانهای این مجموعه، دو داستان به شدت بر من تأثیرگذار بودند: یکی داستانی که همنام کتاب است و داستان جوان نقاشی است که در یک کلاس مکاتبهای نقاشی بهعنوان معلم استخدام میشود تا کارهای شاگردان ندیدهاش را اصلاح کند و همینجا است که از راه دور به یک راهبه جوان دل میبندد (!) و نهایتا وقتی که آن دختر راهبه از دوره انصراف میدهد دیگر انگیزهای برای ادامه کار ندارد، کارش را ول میکند و بر میگردد به نیویورکی که از آن فرار کرده بود! دیگری هم داستان آخر کتاب به نام تدی که در مورد پسر بچه ۱۲ سالهای به نام تدی است؛ پسری با تواناییهای روحی فوقالعاده، بچهای که فراتر از هر انسان دیگری میفهمد و دانش اشراقیاش ـ البته شاید الهام درونی عنوان بهتری باشد ـ برای همه اطرافیاناش ـ بهویژه پدر و مادرش ـ درک نشدنی و غریب است. تدی پس از یک مکالمه طولانی با یک جوانک دانشجوی فلسفه و ادبیات ـ که لااقل بخشی از ارزشهای وجودی تدی را درک میکند ـ و توصیف فلسفی دنیای اطراف از دید خودش، در پایان داستان مطابق پیشبنی خودش در استخر کشتی به دلیل شوخی احمقانه خواهر کوچکترش میمیرد و باز این سؤال را پیش میکشد که آیا زندگی ارزشاش را دارد!؟ (تعبیر تدی در همین داستان در مورد دوست داشتن برای من بسیار جالب و تر و تازه بود: دوست داشتن به معنای وابستگی و اتصال میان آدمها است و نه به معنای داشتن احساس نسبت به یکدیگر!)
سلینجر هم در این سال مصیبتوار ۸۸ برای ما ایرانیان رفت و یک جای خالی دیگر را برایمان در دنیای ادب و فرهنگ و هنر به جا گذاشت. (من که شخصا دعا میکنم این سال هر چه زودتر تمام شود؛ از بس که خبرهای بد و بدتر را هر روز داریم میشنویم.) خوشحالام که هنوز دو کتاباش را نخواندهام و البته، در اولین فرصت باید دوباره فرانی و زویی و دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتماش را بخوانم. یکی هم به این میلان کوندرا بگوید که قبل از اینکه خدای نکرده بلایی سرش بیاید، نوشتن را دوباره از سر بگیرد!
همین الان این شعر عمو شلبی مرحوم را خواندم و آنقدر زیبا بود که گفتم باید سریع بگذارماش توی وبلاگام:
یه شکل تازهای بکش که نو باشه؛
اگه اونقداـ م خوب نباشه!
یه شعر تازهای بگو که نو باشه؛
اگه اونقداـ م خوب نباشه!
یه چیز تازهای بخون که نو باشه؛
اگه اونقداـ م خوب نباشه!
تو هم به کاری دس بزن ـ
تو هم تو دنیای بزرگ
یه چیزی یادگار بذار
که نو باشه؛
اگه اونقداـ م خوب نباشه!
(نقل از:ماشین مشقشب نویس؛ شل سیلورستاین؛ ترجمهی: علیمراد حسینی؛ انتشارات ترفند)
شعر زیر از سالهایی که زیاد رادیو ورزش گوش میکردم به یادم مانده و یادم هست چهقدر هم از آن لذت میبردم. شعر منصوب به پوریای ولی است و ظاهرا همان موقعی که از پهلوان هندی شکست میخورد در جواب کسانی که علت را جویا میشوند، میگوید:
پوریای ولی گفت که صیدم به کمند است از همت داوود نبی بخت بلند است
افتادگی آموز اگر طالب فیضی هرگز نخورد آب زمینی که بلند است ….
مصرع سوماش به نظرم یکی از مهمترین اصول اخلاقی است.