پیشینیان با ما
در کار این دنیا چه گفتند؟
گفتند: باید سوخت
گفتند: باید ساخت
گفتیم: باید سوخت،
اما نه با دنیا
که دنیا را!
گفتیم: باید ساخت
اما نه با دنیا
که دنیا را!
بهاحترام ۶۰ سالگی قیصر امینپور. روح بزرگ و دریاییاش غریق دریای رحمت الهی.
پیشینیان با ما
در کار این دنیا چه گفتند؟
گفتند: باید سوخت
گفتند: باید ساخت
گفتیم: باید سوخت،
اما نه با دنیا
که دنیا را!
گفتیم: باید ساخت
اما نه با دنیا
که دنیا را!
بهاحترام ۶۰ سالگی قیصر امینپور. روح بزرگ و دریاییاش غریق دریای رحمت الهی.
دریا که صدا میزندم وقت کار نیست
دیگر مرا به مشغلهای اختیار نیست
پر میکشم به جانب همبغض هر شبم
آیینهای که هیچ زمانش غبار نیست
دریا و من چقدر شبیهایم گر چه باز
من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست
با او چه خوب میشود از حال خویش گفت
دریا که از اهالی این روزگار نیست
امشب ولی هوای جنون موج میزند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست
ای کاش از تو هیچ نمیگفتمش، ببین!
دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست
***
استاد محمد علی بهمنی این هفته ۷۶ ساله شدند. همیشه گفتهام که بیغزلها و ترانههای استاد، جهان برای من رنگ و بویی دیگر داشت. خدای بزرگ این غزلسرای سپیدموی عاشقپیشهی مهربان این سرزمین را برای ما سالهای سال حفظ کند.
خطی، خبری، هلهلهای از تو ندارم
با این همه حتی گلهای از تو ندارم
آمادهی ویران شدنم، حیف، زمانیست
دیگر اثر زلزلهای از تو ندارم!
در دست، بهجز شاخهی خشکیدهی سرخی
در پای، به جز آبلهای از تو ندارم
عمریست فقط شاعر چشمان تو هستم
هر چند که چشمِ صلهای از تو ندارم
بگذار به در گویم و دیوار بفهمد
من فاصلهای، فاصلهای از تو ندارم
هر لحظه بیایی، قدمت روی دو چشمم
در دل به خدا مسئلهای از تو ندارم
محمد سلمانی
تنها افراد متوسط همیشه در بهترین وضعیت خود هستند.
ژان ژیرودو ـ نویسندهی فرانسوی
پسکوچههای قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
یک آسمان ستارهی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت
من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانههای عشق
مرهم به زخم فاجعهگونم کشید و رفت
تا از حصار حسرتِ رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن منِ بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت
با این شب مکدّر و خاموش دم نزن
خواب سیاه عقربهها را به هم نزن
از این من رها شده در شب، غزل مخواه
با من، منِ شکسته دل از عشق دم نزن
وقتی به آسمان نگاهت نمیرسم
دیگر عزیز! طعنه به بال و پرم نزن
حق دارد آفتاب نتابد بر این غبار
از من چه مانده؟ زخمه به ساز عدم نزن
دارم تمام میشوم انگار در خودم
بیهوده است، در منِ ویران قدم نزن
حسن یعقوبی
من پیر شدم ،دیر رسیدى، خبرى نیست
مانند من، آسیمهسر و دربهدرى نیست
بسیار براى تو نوشتم غم خود را
بسیار مرا نامه، ولى نامهبرى نیست
یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که درى هست مرا بال و پرى نیست
حالا که مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثرى نیست
بگذار که درها همگى بسته بمانند
وقتى که نگاهى نگران پشت درى نیست
بگذار تبر بر کمرِ شاخه بکوبد
وقتى که بهار آمد و او را ثمرى نیست
تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر
در شهر به جز مرگ متاع دگرى نیست …
ناصر حامدی
مثل عشقی که به داد دل تنها نرسد
ترسم این است که این رود به دریا نرسد
اینکه آویخته از دامنهی کوه به دشت
میخرامد همهجا غلتزنان تا …، نرسد
ترسم این است که با خاک بیامیزد و سنگ
از زمین کام بگیرد … به من اما، نرسد
پشت هر سنگ، درنگی، پس هر خار، خسی
حتم دارم که به همصحبتی ما نرسد
ماه مأیوس شد و موج به دریا برگشت
بیسبب نیست که حتی به تماشا نرسد
من به هرصخره ازین فاصله میکوبم، سر
ترسم این است که این رود به دریا نرسد
عبدالجبار کاکایی
شرمیست در نگاه من؛ اما هراس نه
کمصحبتم میان شما، کمحواس نه
چیزی شنیدهام که مهم نیست رفتنات!
درخواست میکنم نروی، التماس نه
از بیستارگیست دلم آسمانی است
من عابری «فلک» زدهام، آس و پاس نه
من میروم، تو باز میآیی، مسیر ما
با هم موازی است ولیکن مماس نه
پیچیده روزگار تو، از دور واضح است
از عشق خسته میشوی اما خلاص نه!
کاظم بهمنی
ساغرم آیینگی کرد و جهانی یافتم
وان جهان را بی کران در بی کرانی یافتم
جستهام آفاق را در جام جمشید جنون
هر چه جز عشق تو باقی را گمانی یافتم
شبنم صبحم که در لبخند خورشید سحر
خویش را گم کردم و از او نشانی یافتم
ساحل آسایشی نبود که من مانند موج
رفتم از خود تا در این دریا کرانی یافتم
در بیابان طلب سرگشته ماندم سالها
تا دراین ره نقش پای کاروانی یافتم
روشنی بخش گلستانم چو ابر نو بهار
وین صفای خاطر از اشک روانی یافتم
چشم بستم از جهان کز فرط استغنای طبع
در دل بی آرزوی خود جهانی یافتم
استاد محمد رضا شفیعی کدکنی