سفری به درون داستان ایده تا کسب‌وکار (۳): لبه‌ی تاریکی

داستان به این‌جا رسید که من تصمیم گرفتم گرفتار وادی شک نمانم و دوباره کارمند شوم. در یک پروژه‌ی جذاب و بزرگ مشغول کار تحلیل کسب‌وکار (در معنای تحلیل و طراحی نرم‌افزاری‌ش) شدم. من که قرار نبود دیگر کاری جز طراحی کسب‌وکار، مدل کسب‌وکار و استراتژی انجام دهم، دوباره جامه‌ای را پوشیدم که در انتهای سال ۹۰ با طیب خاطر از تن بیرون آورده بودم و عطای کار کردن در آن حوزه را به لقای‌ش بخشیده بودم. کار شروع شد. با یک استاندارد جدید تحلیل کسب‌وکار آشنا شدم که قبلا اسم‌ش را هم نشنیده بودم. وعده‌های بسیاری گرفتیم که قرار است چنین کنیم و چنان شود. اما هر چه از کار گذشت، دل‌سردتر می‌شدم. تعریف پروژه از نظر من اشتباه بود، کارفرما اعتماد چندانی به تیم مجری پروژه نداشت و اطلاعاتی در اختیار تیم نمی‌گذاشت و چالش‌های اداری بین مدیریت پروژه و مدیریت سازمانی که پروژه در آن تعریف شده بود سرعت‌گیر جدی کار بود. از همه مهم‌تر من دیگر تحمل کار کردن در سیستم اداری و تن دادن به نظم اداری را نداشتم. 🙂 (این آخری همیشه یکی از مشکلات جدی من در کار کردن بوده!)

روزی از روزهای ابتدایی اسفند ماه به ما اعلام شد که پروژه تا اطلاع ثانوی متوقف است. هفته‌ی بعدش جلسه‌ای اضطراری در محل دفتر پروژه برگزار شد و مدیران پروژه اعلام کردند به‌دلیل مشکلاتی که در بالا نوشتم از همکاری در پروژه انصراف داده‌اند. فرصت باری من هم غنیمت بود و تصمیم گرفتم کار را در آن پروژه ادامه ندهم. به این ترتیب بود که این تجربه‌ی کارمندی من هم به‌پایان رسید.

حالا وارد فضای تاریکی شده بودم که در آن هیچ چیزی در مورد آینده مشخص نبود. در آستانه‌ی سی سالگی با تجربه‌ی هشت سال و اندی کار کردن در حوزه‌های مختلف کاری و با داشتن ایده‌هایی بسیار زیاد برای راه‌اندازی کسب‌وکار دچار سرگیجه‌ی جدی شده بودم: “گام بعدی چیست؟” نشانه‌ها دوباره به‌سراغم آمدند. همان روز یکی از مجلات مدیریتی را ورق می‌زدم که به مصاحبه‌ی یکی از کارآفرینانی که به‌صورت اتفاقی از نزدیک می‌شناختم‌شان برخورد کردم. مصاحبه‌گر از ایشان پرسیده بود فکر می‌کنید چه عاملی باعث موفقیت شما شده؟ آقای کارآفرین لابد بعد از کمی فکر نفس عمیقی کشیده بود و گفته بود: “فکر می‌کنم یک تصمیم ساده باعث موفقیت من شد: این‌که با وجود نیاز مالی که داشتم تصمیم گرفتم “آب باریکه‌ی حقوق کارمندی” را از زندگی‌ام حذف کنم.” این جمله‌ی ساده روی من بسیار تأثیر گذاشت. به‌یاد آوردم که اولین اصل ادبیات کارآفرینی پذیرش ریسک است. بعد به‌یاد حرف‌های استاد افتادم که به من گفته بودند مرد عمل باش نه حرف زدن. 🙂 حالا وقت یک تصمیم بزرگ بود!

از این‌جا به‌بعد داستان پر از دست‌انداز می‌شود: چند تجربه‌ی ناموفق برای راه‌اندازی شرکت، طولانی شدن زمان رسیدن ایده‌ها به نتیجه و دردسرها و مشکلات این مسیر، فشار انتظارات و انرژی‌های منفی خانواده و دوستان، حس تنهایی و درماندگی و بالا و پایین شدن روحیه و توان و انگیزه و البته مشکلات مالی ناشی از نداشتن شغل با درآمد ثابت و بدقولی کارفرماهای پروژه‌ها، تنها بخشی از مشکلاتی هستند که در این حدود یازده ماه با آن‌ها مواجه شده‌ام. در مقابل البته دست‌آورد بزرگ هم کم نداشتم:

  • تجربه‌ی دیدن “نادیدنی‌ها”ی دنیای کسب‌وکار؛
  • دست و پنجه نرم کردن با چالش‌های بزرگ و حل آن‌ها؛
  • کشف اهمیت شاخه‌هایی از علم مدیریت که قبلا اصلا به آن‌ها علاقه‌ای نداشتم (به‌ویژه: مذاکره، ره‌بری و مدیریت مالی)؛
  • درک تفاوت آن‌چه من از اصول علمی راه‌اندازی و توسعه‌ی کسب‌وکار می‌دانستم با نیازهای دنیای واقعی؛
  • بالا رفتن صبر و تحمل و انگیزه و شجاعت برای شروع و تمام کردن یک کار از ایده تا اجرا.

این آخری به‌گمانم مهم‌تر از همه بوده است. در سال‌های اخیر بارها ایده‌هایی جذاب برای انجام کارهای بزرگ داشته‌ام که یا اصلا آغاز نشدند یا به‌پایان نرسیدند. برای‌ام جالب است که هنوز هم نیازهایی که ایده‌های من به‌دنبال پاسخ دادن به آن‌ها بودند، در دنیای واقعی برقرارند. 🙂 مسئله این است که شروع کردن به کار روی اجرا کردن یک ایده برای خودش داستانی است و ادامه دادن تا به نتیجه رسیدن، داستانی دیگر!

واقعیت این است که هنوز هم در تاریکی قدم برمی‌دارم؛ اما خوش‌بختانه این تاریکی دیگر مطلق نیست. حالا ستاره‌هایی را در حال درخشش می‌بینم و با کمک نورشان می‌توانم “راهِ رفتن تا رسیدن” را به‌تر ببینم. حالا زمان زندگی کردن رؤیاها است

پ.ن. برای مطالعه‌ی تمامی قسمت‌های این مجموعه یادداشت‌ها به این‌جا مراجعه کنید.

دوست داشتم!
۱۶
ـ این‌جا دفترچه‌ی یادداشت‌ آن‌لاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشته‌ی مهندسی، پاسخ سؤال‌های بی پایان‌ش در زمینه‌ی بنیادهای زندگی را در علمی به‌نام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم می‌داند و می‌خواهد علاقه‌ی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
علی نعمتی شهاب
Latest posts by علی نعمتی شهاب (see all)
علی نعمتی شهاب

6 دیدگاه برای «سفری به درون داستان ایده تا کسب‌وکار (۳): لبه‌ی تاریکی»

  1. ممنونم رامین جان؛ خوشحالم که این داستان برای شما جذاب و مفید بوده 🙂

  2. ممنون از زحمتی که برای نوشتن داستان‌تان کشیدید. این‌که داستان‌ ما به‌هم شبیه است در نوع خودش جالب است و به من هم برای ادامه‌ی مسیر قوت قلب می‌بخشد. دارم تلاش می‌کنم با نوشتن این داستان و مستندسازی مسیری که طی می‌کنم به افرادی که برای شروع کردن تردید دارند یا در این مسیر هستند، همین را نشان بدهم که سختی‌ها و مشکلات و چالش‌های مسیر برای همگی افراد مشابه هم هستند و برای کسی که تاب بیاورد و در این مسیر پیش برود، موفقیت، تنها جایی است که در انتهای مسیر انتظارش را می‌کشد.

  3. سلام
    راستش خیلی وقته وبلاگ و نوشته های شما را دنبال می کنم ، اما این یکی از آن نوشته های خاصی هست که انگار تجربیات ۱۲ ساله من هست ، این راه بسیار شبیه به راهیست که من رفتم ، من هم مثل شما از سال ۸۲ شروع به کار کردم ، فارغ التحصیل رشته ریاضی کاربردی بودم ، در برنامه نویسی قوی بودم رفتیم تو خط نرم افزارهای حسابداری سه سال تلاش کردیم خون دل خوردیم سال ۸۵ در این زمان نتوانستیم به آنچه که باید و شاید دست یابیم در واقع مشکل ما در عدم انسجام گروه و بازاریای بود گروه منحل شد و ما رفتیم کارمند شدیم در این مدت که کارمنچ بودم همیشه ناراحت بودم که اگر تجربه گذشته را خوب مدیریت می کردم حالا مجبور نبودم کارمند باشم ، اخلاق من اصلا با کارمندی جور نیست ، خلاصه در کنار کارمندی تلاش کردم تجربیاتی هم داشته باشم اما همه اش شکست خورد ، بعد از ۵ سال یعنی سال ۹۰ تصمیم گرفتم محل کارم را که دولتی بود را عوض کنم فکر می کردم در جاهای خصوصی بهتره ، اونجا کار یاد می گیریم و با تجربه های بیشتری آشنا می شوم اما متاسفانه اونجا هم دوام نیاوردم و سال ۹۱ یعنی بعد از یک سال از آن شرکت استعفا دادم و دوباره چند جای مختلف و غیره که هنوز در آن مشغولم و کارمندم اما………
    سرانجام بعد از ۱۰ سال فهمیدم که باید به ریشه خودم بازگردم و کار جدیدم را آغاز کردم سایت آموزش آنلاین و مجازی ریاضیات الان یکسال و نیمی از آن می گذرد و هر روز پیشرفت جدیدی حاصل می شود ، مطمئن هستم که موفق خواهد شد و تا آخر ادامه خواهم داد . البته گفتنیها خیلی زیاده فقط خواستم مختصر توضیح بدهم
    اما چیزی که در آن همه سال یاد گرفتم آن است که اگر دست از تلاش برندارید مطمئن باشید که همه غیر ممکنها برای شما ممکن می شود .

  4. عالی بود علی آقا .
    واقعا لذت بردم .
    درسته که خیلی کوتاهه ولی خیلی جملات تاثیر گذاری داره .
    عین واقعیته.
    واقعا عالیه و بی صبرانه منتظر ادامه این داستان هستم . داستانی که واقعی، به دور از تعارف، به دور از خجالت نوشته شده و حقایقی که خیلی ها از گفتنش میترسند رو بیان میکنه .
    واقعا ممنونم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *