سفری به درون داستان ایده تا کسب‌وکار (۲): رنگ شک

همه چیز از یک روز گرم تابستان ۱۳۹۲ شروع شد: نشسته بودم پشت لپ‌تاپم و داشتم گزارشی را برای یکی از مشتریان‌م آماده می‌کردم. خسته از فشار کاری روزهایی بودم که تقریبا شبانه‌روزی مشغول کار کردن بودم. البته خوش‌بختانه حداقل این جنبه‌ی مثبت وجود داشت که کارهای‌ فراوان‌م همگی با حوزه‌های مورد علاقه‌ام مربوط بودند و کاری که دوست نداشته باشم، انجام نمی‌دادم. اما در هر حال من متوجه شدم که در کار کردن‌م با سه مشکل اصلی مواجهم:

۱- زندگی نکردن: کار کردن جای زندگی کردن را برای من گرفته است؛ آن هم کار کردن برای دیگرانی که می‌توانستند قدردان باشند یا نباشند. کار زیاد حتی سلامتی‌ام را به خطر انداخته بود. 🙁

۲- نداشتن تمرکز: حوزه‌های کاری من به‌دلیل علائق شخصی‌ام تنوع بسیار زیادی دارند. من همه کار می‌کنم و روی هیچ کاری متمرکز نیستم. این در حالی بود که می‌دانستم کلید موفقیت، تمرکز است. وقتی از من می‌پرسیدند “چه کاره‌ای؟” نمی‌توانستم پاسخ روشن و مشخصی بدهم.

۳- درآمد پایین: درآمدم هیچ تناسبی با وقتی که می‌گذاشتم نداشت! با محاسبه‌ی سرانگشتی متوجه شدم که حقوق ثابت ماهانه‌ی محل کارم و درآمدهای حاشیه‌ای را با یک هفته کار مشاوره‌ای متمرکز و منظم می‌توانم به‌دست بیاورم (البته در عادلانه بودن میزان حقوق‌ و عدد ساعت مشاوره‌ام هم شک وجود داشت؛ اما بگذریم!)

اما اصل این شک شاید به زمانی قبل‌تر برگردد. زمانی که دوست بزرگواری که همیشه با راه‌نمایی‌ها و سؤال‌های عالی و به‌موقع‌شان من را از خواب خوش بیدار کرده‌اند، از من سه سؤال ویران‌کننده پرسیدند:

“۱- تو واقعا چه کاره‌ای؟ مشاوری؟ تحلیل‌گر کسب‌وکاری؟ استراتژیست هستی؟ مدیر پروژه‌ای یا یک مدیر سازمانی؟ به‌نظر من خودت هم نمی‌دانی!”

“۲- همه حرف خوب می‌زنند؛ اما مرد عمل و اجراکننده‌ی این حرف‌های خوب، کم‌تر پیدا می‌شود. مدیران این روزها گوش‌شان از حرف‌های زیبا پر است و کسان بسیار دیگری هستند که توان‌شان در حرف زدن از تو بسیار بالاتر است. آیا مرد اجرا کردن یک کار و به‌ثمر رساندن‌ش هستی؟”

“۳- این درست است که بخشی از اهداف کار کردن، لذت بردن است. اما کسب درآمد مناسب و متناسب هم اهمیت کمی ندارد. تو چه برنامه‌ای برای کسب درآمدی متناسب با دانش و تجربه‌ات داری؟”

اهمیت این سؤال‌ها را درک می‌کردم؛ اما جرأت پرسیدن آن‌ها را نداشتم و بدتر، پاسخی هم برای آن‌ها نداشتم. تلنگر “استاد” باعث شد سختی پرسیدن این سؤالات را به‌جان بخرم. دوره‌ای از زندگی من آغاز شد که در آن سیاهیِ هر روز تیره‌تر شک، رنگ هر روز زندگی‌ام بود. چند ماهی طول کشید تا تصویری روشن‌تر از خودم و زندگی و کارم پیدا کردم. در این چند ماه، هر روز ساعت‌های زیادی به این سؤالات فکر می‌کردم. پیش از این درباره‌ی این تجربه‌ی جان‌کاه این‌جا نوشته‌ام. زمانی که از این توفان سهمگین بیرون آمدم، هنوز خیلی مطمئن نبودم که مأموریت، چشم‌انداز و استراتژی زندگی‌ام را درست انتخاب کرده‌ام (و الان می‌دانم که نتیجه‌گیری‌ام چندان هم درست نبود!)

تصمیم‌ام در پایان این چند ماه مشخص بود: من دیگر فقط مشاوره‌ی استراتژی می‌دهم! هم‌چنان هویت خودم را بیش‌تر یک مشاور می‌دیدم و نه یک فرد اجرایی و کار کردن برای دیگران را تنها گزینه‌ی پیش روی خودم در مسیر شغلی‌ام می‌دانستم. تصورم از کار یک مشاور ‌هم‌چنان “برج عاج‌نشینی” بود: من گوشه‌ای می‌نشینم و حرف می‌زنم و اجرا کار دیگران است!

روزهای آخر بحران، با پیشنهاد دوست بسیار عزیزی مواجه شدم: “بیا با یکی از دوستانم یک شرکت مشاوره‌ی بازاریابی تأسیس کنیم!” در زندگی شخصا همیشه به قدرت تأثیرگذار نشانه‌ها اعتقاد داشته‌ام. تردید پذیرش ریسک شروع کار کردن برای خود، با دیدن این نشانه از بین رفت: “مثل این‌که حالا وقت‌ش رسیده!” و همین بود که از محل کارم استعفا دادم و با این دوستان، کار روی این شرکت را آغاز کردیم. نام برند شرکت انتخاب شد و بعد مشغول طراحی کسب‌وکار شرکت شدیم. یک ماه و اندی تلاش کردیم؛ اما نشد! نه این‌که نخواهیم و نتوانیم. نه! به‌عنوان یک تیم نمی‌توانستیم با هم کار کنیم. اهداف و انگیزه‌ها و انتظارات و تفکر و تجربه‌مان با هم‌ سازگاری نداشت. تصمیم گرفتیم که کار را ادامه ندهیم. همان روزها بود که به من پیشنهاد همکاری در یک پروژه‌ی جذاب شد که با تجربیات قبلی من در حوزه‌ی معماری سازمانی در ارتباط بود. تردید دوباره بازگشت: آیا من برای کار کردن برای خودم ساخته شده‌ام؟ شک جای خوبی برای ماندن نیست. تردید را کنار گذاشتم و دوباره کارمند شدم!

پ.ن. برای مطالعه‌ی تمامی قسمت‌های این مجموعه یادداشت‌ها به این‌جا مراجعه کنید.

دوست داشتم!
۱۳
ـ این‌جا دفترچه‌ی یادداشت‌ آن‌لاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشته‌ی مهندسی، پاسخ سؤال‌های بی پایان‌ش در زمینه‌ی بنیادهای زندگی را در علمی به‌نام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم می‌داند و می‌خواهد علاقه‌ی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
علی نعمتی شهاب
Latest posts by علی نعمتی شهاب (see all)
علی نعمتی شهاب

6 دیدگاه برای «سفری به درون داستان ایده تا کسب‌وکار (۲): رنگ شک»

  1. بنظر من همون چیزی که قانون کار و پیامبر اکرم ما میگه،۸ ساعت کار ۸ ساعت خواب و ۸ ساعت متعلق به خویشتن. این فرمولی بسیار خوبی است. ۸ ساعت بیشتر کار نکنید و بگذارید تا در یک سوم از عمرتان زدگی کنید.

  2. ارتباط نه شرط لازم است و نه کافی. فقط یک تسهیل‌گر است.

  3. ممنونم از شما. بار اول نبود که چنین اتفاقی می‌افتاد. بار آخر هم نیست. مهم‌ترین نکته‌ای که در این یک سال یاد گرفتم این بود که آینده از آن کسانی است که تاب و توان ادامه دادن تا رسیدن به مقصد را دارند. 🙂

  4. شما خیلی خوب مینویسی

    مشکلی که پیش روی شماست، برای خیلی ها از جمله خود من پیش اومده
    درست موقعی که تصمیم میگیری روی یک حوزه متمرکز شی، پیشنهاد های وسوسه انگیز از در و دیوار شروع به ریختن میکنه…
    شاید باید اصل داستان را به چالش کشید…
    چه کسی گفته رمز موفقیت در تخصص گرایی است ؟!!!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *