با اشکش آب دادم و با مهرش آفتاب وقتی دلم به یاد تو افشاند، دانه را ای عشق! ما که با تو کناری گرفتهایم سرسبز و پر شکوفه بدار این کرانه را با دست خود به شاخه ببندش اگر نه باز طوفان ز جاى میکند این آشیانه را عشق! ای بهار مُستتر، ای آنکه در […]
خاموش چون آتشفشان …
در خود خروش ها دارم، چون چاه، اگر چه خاموشم میجوشم از درون، هر چند، با هیچکس نمیجوشم گیرم به طعنهام خوانند: «ساز شکسته!» میدانند، هر چند خامشم؛ اما آتشفشان خاموشم فردا به خون خورشیدم، عشق از غبار خواهم شست امروز اگر چه زخمش را هم، با غبار میپوشم در پیشگاه فرمانش، دستی نهادهام بر […]
تویی جواب سؤال قدیم بود و نبود …
چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی بلند میپرم اما، نه آن هوا که تویی تمام طول خط از نقطهی که پر شده است از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی ضمیرها بدل اسم اعظماند همه از او و ما که منم، تا من و شما که تویی تویی جواب سؤال قدیم […]
نیلوفرانه پیچکی بیتاب نورم …
دیریست از خود، از خدا، از خلق دورم با این همه در عین بیتابی صبورم پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی سرشاخههای پیچ در پیچِ غرورم هر سوی، سرگردان و حیران در هوایت نیلوفرانه پیچکی بیتاب نورم بادا بیفتد سایهی برگی به پایت باری، به روزی روزگاری در عبورم از روی یکرنگی شب و روزم […]
شک به باور …
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم با آسمان مفاخره کردیم تا سحر او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید من برق چشم ملتهبت را رقم زدم تا کور سوی اخترکان بشکند […]
پیش از رسیدنِ دلِ کالی که داشتم …
ای برتر از خیال محالی که داشتم بالاتر از توهم بالی که داشتم طوفان رسید و برگ و برم را به باد داد پیش از رسیدنِ دل کالی که داشتم این کوره رودهای گل آلود از کجاست؟ کو چشمهی عمیق و زلالی که داشتم؟ حال غزال بود و مجال غزل مرا آن حال کو؟ کجاست […]
که یوسف تا ابد در گوشهی زندان نخواهد ماند …
نفس در تنگنای سینه جاویدان نخواهد ماند که یوسف تا ابد در گوشهی زندان نخواهد ماند چنان در ظلمت شبهای خود حبس نفس کردیم که غیر از حبسیه از نسل ما دیوان نخواهد ماند مگر پیکی به بوی پیرهن یاری دهد ما را و گر نه از بلا آثاری از کنعان نخواهد ماند «اگر غم […]
آغاز شو، تمام ابد پیش روی توست …
بیدار شو که راز جهان را نزیستی با عشق، گوشههای نهان را نزیستی فرصت کم است و همسفر رودخانه شو ای قطرهای که شور روان را نزیستی هر بامداد تازگی از راه میرسد در کهنگی خزیدی و «آن» را نزیستی ز یاد برده روح تو عهد قدیم را آفاق آیههای جوان را نزیستی در پرده […]
داغ هنوز تازهی ما کویرْدلان …
ما را به حال خود بگذارید و بگذرید از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید اکنون که پا به روی دل ما گذاشتید پس دست بر دلم مگذارید و بگذرید تا داغ ما کویرْدلان تازهتر شود چون ابری از سراب ببارید و بگذرید پنهان در آستین شما برق خنجر است دستی از آستین به درآرید و […]
قصهی آبشارِ بردبارِ بیتاب …
دارم تظاهر میکنم که: بردبارم هرچند تاب روزگارم را ندارم شاید لجاجت با خودم باشد، غمی نیست من هم یکی از جرمهای روزگارم من هم بهمصداق «بنیآدم…» ـ ببخشید… گاهی خودم را از شمایان میشمارم حس میکنم وقتی که غمگیناید، باید با ابر شعرم بغضهاتان را ببارم حتا خودم وقتی که از خود خسته هستم، […]
