این روزها تنها حس میکنم گاهی کمی گنگم گاهی کمی گیجم حس میکنم از روزهای پیش قدری بیشتر این روزها را دوست دارم گاهی از تو چه پنهان با سنگها آواز میخوانم و قدر بعضی لحظهها را خوب میدانم این روزها گاهی از روز و ماه و سال، از تقویم از روزنامه بیخبر هستم حس […]
اشک و آفتاب …
با اشکش آب دادم و با مهرش آفتاب وقتی دلم به یاد تو افشاند، دانه را ای عشق! ما که با تو کناری گرفتهایم سرسبز و پر شکوفه بدار این کرانه را با دست خود به شاخه ببندش اگر نه باز طوفان ز جاى میکند این آشیانه را عشق! ای بهار مُستتر، ای آنکه در […]
دردِ دل با دیوار سرد سنگی …
اینجا برای ماندن حتی هوا کم است این جا خبر همیشه فراوان است اخبار بارهای گل و سنگ بر قلبهای کوچک در گورهای تنگ اما من از درون سینه خبر دارم … ***** باری این حرفهای داغ دلم را دیوار هم توان شنیدن نداشته است آیا تو را توان شنیدن هست؟ دیوار! دیوار سرد سنگی […]
خاموش چون آتشفشان …
در خود خروش ها دارم، چون چاه، اگر چه خاموشم میجوشم از درون، هر چند، با هیچکس نمیجوشم گیرم به طعنهام خوانند: «ساز شکسته!» میدانند، هر چند خامشم؛ اما آتشفشان خاموشم فردا به خون خورشیدم، عشق از غبار خواهم شست امروز اگر چه زخمش را هم، با غبار میپوشم در پیشگاه فرمانش، دستی نهادهام بر […]
تویی جواب سؤال قدیم بود و نبود …
چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی بلند میپرم اما، نه آن هوا که تویی تمام طول خط از نقطهی که پر شده است از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی ضمیرها بدل اسم اعظماند همه از او و ما که منم، تا من و شما که تویی تویی جواب سؤال قدیم […]
نیلوفرانه پیچکی بیتاب نورم …
دیریست از خود، از خدا، از خلق دورم با این همه در عین بیتابی صبورم پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی سرشاخههای پیچ در پیچِ غرورم هر سوی، سرگردان و حیران در هوایت نیلوفرانه پیچکی بیتاب نورم بادا بیفتد سایهی برگی به پایت باری، به روزی روزگاری در عبورم از روی یکرنگی شب و روزم […]
پیروزِ بیامان بازی زندگی!
آدمی گاهی به نقطهای میرسد که دیگر درد ندارد، اندوه ندارد هول ندارد، هراس ندارد. (نمیدانم تجربه کردهاید یا نه…) وقتی آدمی به این نقطه میرسد دست از دار و ندارِ دنیا میشوید رُخ به رُخِ دوزخِ بیدلیل میایستد، میگوید: از این همه سایهْ سارِ خُنَک من هم سهمی دارم، من هم انسانم مرا نه […]
شک به باور …
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم با آسمان مفاخره کردیم تا سحر او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید من برق چشم ملتهبت را رقم زدم تا کور سوی اخترکان بشکند […]
پیش از رسیدنِ دلِ کالی که داشتم …
ای برتر از خیال محالی که داشتم بالاتر از توهم بالی که داشتم طوفان رسید و برگ و برم را به باد داد پیش از رسیدنِ دل کالی که داشتم این کوره رودهای گل آلود از کجاست؟ کو چشمهی عمیق و زلالی که داشتم؟ حال غزال بود و مجال غزل مرا آن حال کو؟ کجاست […]
که یوسف تا ابد در گوشهی زندان نخواهد ماند …
نفس در تنگنای سینه جاویدان نخواهد ماند که یوسف تا ابد در گوشهی زندان نخواهد ماند چنان در ظلمت شبهای خود حبس نفس کردیم که غیر از حبسیه از نسل ما دیوان نخواهد ماند مگر پیکی به بوی پیرهن یاری دهد ما را و گر نه از بلا آثاری از کنعان نخواهد ماند «اگر غم […]
