اینجا برای ماندن حتی هوا کم است این جا خبر همیشه فراوان است اخبار بارهای گل و سنگ بر قلبهای کوچک در گورهای تنگ اما من از درون سینه خبر دارم … ***** باری این حرفهای داغ دلم را دیوار هم توان شنیدن نداشته است آیا تو را توان شنیدن هست؟ دیوار! دیوار سرد سنگی سیار! ***** بهاحترام ۸ آبان،
برچسب: شعر
در خود خروش ها دارم، چون چاه، اگر چه خاموشم
میجوشم از درون، هر چند، با هیچکس نمیجوشم
گیرم به طعنهام خوانند: «ساز شکسته!» میدانند،
هر چند خامشم؛ اما آتشفشان خاموشم
فردا به خون خورشیدم، عشق از غبار خواهم شست
امروز اگر چه زخمش را هم، با غبار میپوشم
در پیشگاه فرمانش، دستی نهادهام بر چشم
تا عشق حلقهای کرده است، با شکل رنج در گوشم
این داستان که از خون گُل بیرون دمد، خوش است؛ اما
خوشتر که سر برون آرد، خون از گُل سیاووشم
من با طنین خود بخشی از خاطرات تاریخم
بگذار تا کند تقویم از یاد خود فراموشم
بهاحترام اول مهر، ۷۷مین سالگرد پا گذاشتن شاعر غزلها و عاشقانههای روایتگر روزگار پررنج ما: حسین منزوی. روح بزرگش شاد و مهمان صاحب امروز (ع) و فرزند برومند ایشان (عج).
در خود خروش ها دارم، چون چاه، اگر چه خاموشم میجوشم از درون، هر چند، با هیچکس نمیجوشم گیرم به طعنهام خوانند: «ساز شکسته!» میدانند، هر چند خامشم؛ اما آتشفشان خاموشم فردا به خون خورشیدم، عشق از غبار خواهم شست امروز اگر چه زخمش را هم، با غبار میپوشم در پیشگاه فرمانش، دستی نهادهام بر چشم تا عشق حلقهای کرده
چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی
بلند میپرم اما، نه آن هوا که تویی
تمام طول خط از نقطهی که پر شده است
از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی
ضمیرها بدل اسم اعظماند همه
از او و ما که منم، تا من و شما که تویی
تویی جواب سؤال قدیم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی
به عشق معنی پیچیده دادهای و به زن
قدیم تازه و بیمرز بسته تا که تویی
به رغم خار مغیلان نه مرد نیمرهم
از این سفر همه پایان، آن خوشا که تویی
جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی
نهادم آینهای پیش روی آینهات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی
تمام شعر مرا هم ز عشق دم زدهای
نوشتهها که تویی نانوشتهها که تویی …
حسین منزوی
بهاحترام امروز، ۱۶ اردیبهشت، ۱۹مین سالگرد آسمانی شدن شاعر «از کهربا و کافور»، هماو که غزلهای نابش، رازگشای زندگیِ انسان در این روزگار بود … روح مهربان و رنجکشیدهاش غریق رحمت الهی.
چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی بلند میپرم اما، نه آن هوا که تویی تمام طول خط از نقطهی که پر شده است از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی ضمیرها بدل اسم اعظماند همه از او و ما که منم، تا من و شما که تویی تویی جواب سؤال قدیم بود و نبود چنانچه پاسخ
دیریست از خود، از خدا، از خلق دورم
با این همه در عین بیتابی صبورم
پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سرشاخههای پیچ در پیچِ غرورم
هر سوی، سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچکی بیتاب نورم
بادا بیفتد سایهی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری در عبورم
از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد
همرنگ بختم تیرهرخت سوگ و سورم
خط میخورد در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد بیتو غیبت یا حضورم
در حسرت پرواز، با مرغابیانم
چون سنگپشتی پیر، در لاکم صبورم
آخر دلم با سربلندی میگذارد
سنگ تمام عشق را بر خاک گورم …
قیصر امینپور
در ابتدا عید سعید فطر را به تمام مسلمانان و روزهداران عزیز تبریک عرض میکنم و امیدوارم طاعات و عبادات همهی دوستان، مقبول درگاه حضرت حق بوده باشد.
اما بعد: این نوشته ادای احترامی است به امروز ۲ اردبیهشت، ۶۴ سالگی قیصر امینپور، شاعری که «دغدغهی درد انسان» خلاصهی زندگی و شعر او بود … در این روز مبارک، روح پاک و بلندش، غریق دریای رحمت الهی باد. انشالله.
دیریست از خود، از خدا، از خلق دورم با این همه در عین بیتابی صبورم پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی سرشاخههای پیچ در پیچِ غرورم هر سوی، سرگردان و حیران در هوایت نیلوفرانه پیچکی بیتاب نورم بادا بیفتد سایهی برگی به پایت باری، به روزی روزگاری در عبورم از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد همرنگ بختم تیرهرخت
آدمی گاهی به نقطهای میرسد
که دیگر درد ندارد، اندوه ندارد
هول ندارد، هراس ندارد.
(نمیدانم تجربه کردهاید یا نه…)
وقتی آدمی به این نقطه میرسد
دست از دار و ندارِ دنیا میشوید
رُخ به رُخِ دوزخِ بیدلیل
میایستد،
میگوید:
از این همه سایهْ سارِ خُنَک
من هم سهمی دارم،
من هم انسانم
مرا نه از خاک و نه از آتش
مرا نه از درد و نه از دروغ
مرا نه از ناروا و نه از نومیدی …
مرا
از پیروزیِ بیامانِ زندگی آفریدهاند.
و این نقطه… همان نقطهی موعود است
نقطهای که سرآغازِ هزاران خطِ روشن است!
سید علی صالحی
آدمی گاهی به نقطهای میرسد که دیگر درد ندارد، اندوه ندارد هول ندارد، هراس ندارد. (نمیدانم تجربه کردهاید یا نه…) وقتی آدمی به این نقطه میرسد دست از دار و ندارِ دنیا میشوید رُخ به رُخِ دوزخِ بیدلیل میایستد، میگوید: از این همه سایهْ سارِ خُنَک من هم سهمی دارم، من هم انسانم مرا نه از خاک و نه از
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افقها، علم زدم
با وامی از نگاه تو خورشیدهای شب
نظم قدیم شام و سحر را بههم زدم
هر نامه را به نام و بهعنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادیام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعهی قسمت به غم زدم
زندهیاد حسین منزوی
۱۶ اردیبهشت، دنیای فانی ۱۸ سال شد که از نفس گرم غزلهای «حسین منزوی» محروم شده است. با تأخیر، بهاحترام روح مهربانش. یادش گرامی و نامش جاودان و روحش مهمان سفرهی پر برکت حق باد.
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم با آسمان مفاخره کردیم تا سحر او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید من برق چشم ملتهبت را رقم زدم تا کور سوی اخترکان بشکند همه از نام تو به
ای برتر از خیال محالی که داشتم
بالاتر از توهم بالی که داشتم
طوفان رسید و برگ و برم را به باد داد
پیش از رسیدنِ دل کالی که داشتم
این کوره رودهای گل آلود از کجاست؟
کو چشمهی عمیق و زلالی که داشتم؟
حال غزال بود و مجال غزل مرا
آن حال کو؟ کجاست مجالی که داشتم؟
کی میشود به روی تو روشن چراغ چشم؟
روشن نشد جواب سؤالی که داشتم
باری مگر ز شرق نگاه تو بردمد
آن آفتاب رو به زوالی که داشتم …
جمعه ۲ اردیبهشت که گذشت، قیصر امینپور، شاعر زلال همروزگار ما ۶۳ ساله شد. روح بزرگش در این ایام نورانی و مبارک، قرین رحمت الهی باد.
ای برتر از خیال محالی که داشتم بالاتر از توهم بالی که داشتم طوفان رسید و برگ و برم را به باد داد پیش از رسیدنِ دل کالی که داشتم این کوره رودهای گل آلود از کجاست؟ کو چشمهی عمیق و زلالی که داشتم؟ حال غزال بود و مجال غزل مرا آن حال کو؟ کجاست مجالی که داشتم؟ کی میشود
نفس در تنگنای سینه جاویدان نخواهد ماند
که یوسف تا ابد در گوشهی زندان نخواهد ماند
چنان در ظلمت شبهای خود حبس نفس کردیم
که غیر از حبسیه از نسل ما دیوان نخواهد ماند
مگر پیکی به بوی پیرهن یاری دهد ما را
و گر نه از بلا آثاری از کنعان نخواهد ماند
«اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد؟»
چنان جنگی به پا خیزد، که جز میدان نخواهد ماند
اگر جان در بریم از معرکه، جانان نه جانان است
وگر جانان بتازد، پیش رویش جان، نخواهد ماند
به روی نیزه، یا بر دار، یا بر دامن محبوب
سر شوریدهی عشاق، سرگردان نخواهد ماند!
مرتضی لطفی
نفس در تنگنای سینه جاویدان نخواهد ماند که یوسف تا ابد در گوشهی زندان نخواهد ماند چنان در ظلمت شبهای خود حبس نفس کردیم که غیر از حبسیه از نسل ما دیوان نخواهد ماند مگر پیکی به بوی پیرهن یاری دهد ما را و گر نه از بلا آثاری از کنعان نخواهد ماند «اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان
میوه در گیاه رشد میکند و شعر در شاعر
این دو همدیگر را کامل میکنند
معمولا شعر برای من
با ترانهای از راه میرسد و غالبا غمگین
چرا که شاعران ذات اندوهگین جهاناند
تنها شاعراناند که از ماقبل تاریخ
چیزهایی را به یاد میآورند
هنوز در انبوهی درختان
رفتار مرموز پرندهای دیده میشود
که آدمی را وا میدارد
تا از درخت بالا رود
انسان وجود منتظری است
شاید در انتظار خیالی
که هنوز بشود در آن غرق شد …
زندهیاد غلامرضا بروسان
میوه در گیاه رشد میکند و شعر در شاعر این دو همدیگر را کامل میکنند معمولا شعر برای من با ترانهای از راه میرسد و غالبا غمگین چرا که شاعران ذات اندوهگین جهاناند تنها شاعراناند که از ماقبل تاریخ چیزهایی را به یاد میآورند هنوز در انبوهی درختان رفتار مرموز پرندهای دیده میشود که آدمی را وا میدارد تا از
بیدار شو که راز جهان را نزیستی
با عشق، گوشههای نهان را نزیستی
فرصت کم است و همسفر رودخانه شو
ای قطرهای که شور روان را نزیستی
هر بامداد تازگی از راه میرسد
در کهنگی خزیدی و «آن» را نزیستی
ز یاد برده روح تو عهد قدیم را
آفاق آیههای جوان را نزیستی
در پرده ماند، نغمهی کیهانی سکوت
موسیقی نواحی جان را نزیستی
دف میزنند دم به دم آغاز میشویم
این شور را و این ضربان را نزیستی
آغاز شو، تمام ابد پیش روی توست
یک لمحه از سراب زمان را نزیستی
قربان ولیئی
بیدار شو که راز جهان را نزیستی با عشق، گوشههای نهان را نزیستی فرصت کم است و همسفر رودخانه شو ای قطرهای که شور روان را نزیستی هر بامداد تازگی از راه میرسد در کهنگی خزیدی و «آن» را نزیستی ز یاد برده روح تو عهد قدیم را آفاق آیههای جوان را نزیستی در پرده ماند، نغمهی کیهانی سکوت موسیقی