رفتی سفر چه آروم نگفتی یاری داری …
یک صبح گرم تابستان: چهار پنج سال بیشتر ندارم. رفتهایم به باغ “آقاجان” تا بزرگترها انگور بچینند. منِ هنوز کوچولو هم از آنجایی که احساس میکنم بزرگ شدهام و میخواهم به بزرگترها کمک کنم، میروم سراغ یکی از بوتههای مو و دستم را دراز میکنم تا یک خوشهی بزرگ و طلایی را بچینم که … خبر نداشتهام که دستم را در لانهی زنبورها فرو کردم! داد و فریادم که به آسمان رفت، “آقاجان” را دیدم که دوان دوان خودش را به من رساند. دستم را گرفت و سریع جای نیش زنبور را با گِل پوشاند. بعد دستم را بوسید: “ناراحت نباش بابا. زودِ زود خوب میشی.” من داشتم از پشت شیشهی تار اشکها، لبخند مهربانش را میدیدم و آرام میشدم …
******
بیست و دو سال بعد؛ یک صبح سرد پاییزی: رفتهام به دیدنش. مدتها است بیماری امان “آقاجان” را بریده است. امروز ولی انگار در خوابی آسوده است. عمیق اما آرام نفس میکشد. بدن نحیف و رنجورش دل آدم را میلرزاند. مادرم میگوید: “آقاجان ببین علی اومده اینجا شما رو ببینه. بیدار شو.” چشمانش شاید برای کسری از ثانیه باز میشود و برقی از سر رضایت و شادی در آنها میبینم. دستهای مهربانش را میبوسم: “ناراحت نباش بابا. زودِ زود خوب میشی.” در همین حال دارم از پشت شیشهی تار اشکها، صورت مهربانش را میبینم (و چه میدانستم این آخرین بار است …)
******
فردا شب همان روز: تا دیروقت جلسه داشتهام و تازه رسیدهام خانه. دارم استراحت میکنم که ناگهان حالم بهشدت منقلب میشود. چند دقیقه بعد “مامانجان” تماس میگیرند: “آقاجان برای همیشه خوب شد …”
******
این یادداشت باید خیلی زودتر از اینها نوشته میشد. به دلایلی مجبور بودم ماجرا را مسکوت نگه دارم تا به امروز. با اشکهایی از ته دل این پست را به یاد لبخند مهربانش تقدیم میکنم به “آقاجان” عزیز و مهربانم؛ دوستداشتنیترین بابابزرگ دنیا.
پ.ن. عنوان این پست، مصرعی است از ترانهی غم دوری آلبوم بیواژهی محمد اصفهانی که این روزها زیاد گوش میدهمش …


