رفتن به محتوا
  • صفحه‌ی اصلی
  • داستان گزاره‌ها
  • درباره‌ی نویسنده‌ی گزاره‌ها
  • کتابخانه‌ی گزاره‌ها
  • تماس

قصه‌ی ناتمام، آزادی!

زندگی

هزاران سال است یک عده اسم آزادی را شنیده‌اند، یک عده هم عده‌ی دیگری را به همین اسمِ ساده می‌برند جایی دور برای‌شان قصه می‌گویند! سید علی صالحی

19 آبان 1390 / ۰ دیدگاه
بیشتر بخوانید

گاهی تو را …

زندگی

قانعم، بیش از این چه بخواهم از تو گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی‌‌ست گله‌ای نیست، من و فاصله‌ها همزادیم گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی‌ست … محمد علی بهمنی

12 آبان 1390 / ۱ دیدگاه
بیشتر بخوانید

راه، راه است!

زندگی

تنفس درخت بوی تاریکی‌ست اما نباید از غبارِ پا در هوایِ ظلمت بترسیم. راه، راه است اشتباه نکنید! هر کسی که خیره به سر شاخه‌ای شد نه به دسته‌ی تبر می‌اندیشد نه به هیزم زمستانی. زندگی چیزِ دیگری‌ست، البته اگر بگذارند از دوست داشتن خویش نترسیم! سید علی صالحی

5 آبان 1390 / ۰ دیدگاه
بیشتر بخوانید

سفر به ناکجاآباد

زندگی

راهی نیست باید چمدان‌ام را ببندم راه بیفتم … بروم. و می‌روم اما به درگاه نرسیده از خود می‌پرسم: کجا…!؟ کجا را دارم، که بروم؟ سید علی صالحی

14 مهر 1390 / ۰ دیدگاه
بیشتر بخوانید

لبخند گم‌شده‌ی خاطره‌ها …

زندگی

شدیم ساعت و تقویم خود نمی‌فهمیم چه ساعت است؟ و یا فصل چندم است این‌جا؟ به شوق دیدن آرامش پس از توفان هنوز حوصله‌ها در تلاطم است این‌جا کجاست جذبه‌ی لبخندهای‌مان؟ وایا! چقدر حافظه‌ها بی‌تبسم است این‌جا … محمد علی بهمنی

31 شهریور 1390 / ۰ دیدگاه
بیشتر بخوانید

سرنوشت: در راه ماندن!*

زندگی

سؤال کرده‌ام از جاده‌های پشت سرم که تا کدام کجا، دوری از تو را ببرم خودت بگو که به بال و پَرم توان‌شده‌ای کجاست خط به‌پایان رسیدنِ سفرم؟ *** صدام کن که که به آنی سفر تمام شود و بشنویم: تو را در همیشه منتظرم … محمد علی بهمنی * عنوان، برگرفته از بیتی از […]

17 شهریور 1390 / ۰ دیدگاه
بیشتر بخوانید

دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما!*

زندگی

اگر آفتاب شود امید نخواهم داشت تمام روز تمام حادثه در مسیر عاطفه‌ی تو باشد دوباره باید تأسف داشت که صدای آب و سبزی درختان آن‌قدر واقعی است که باید سخن از مرگ گفت من آرامش را نمی‌خواهم من حرف دارم گوش کنید خواهش می‌کنم فقط تا طلوع آفتاب گوش کنید … احمد رضا احمدی […]

10 شهریور 1390 / ۰ دیدگاه
بیشتر بخوانید

گم‌شده‌ی همین حوالی …

زندگی

آن‌قدر پرسه می‌زنم این کوچه را که ـ تا ـ باور کنی که گم‌شده‌ی این حوالی‌ام من که به رستخیز زبان وا نمی‌کنم فریاد می‌شوم که: بدون تو خالی‌ام! محمد علی بهمنی

27 مرداد 1390 / ۰ دیدگاه
بیشتر بخوانید

باغِ بی‌برگی …

ادبيات

بی‌برگ بودم درختان از بهار باز آمدند گفتم: ای دل راهی نیست باید خویش را بر دستان و آسمان آویخت. از صدای تو از خواب برخاستم گفتم: چه کسی است که آینه را به میل خویش صیقل می‌دهد که من صورتم را در آینه‌ی صورت تو ببینم … احمد رضا احمدی

13 مرداد 1390 / ۱ دیدگاه
بیشتر بخوانید

مقصد، بی‌رسیدن!

زندگی

عقل دوراندیش ساحل را نشانم می‌دهد عشق را می‌جوید از خیزاب‌ها، اما، دلم نفس رفتن نیز گاهی بی‌رسیدن مقصدی است ـ طوف‌ها کرده است در اطراف این معنا دلم ـ یاری‌ات را گر دریغ از من نداری، بی‌گمان می‌کشاند سوی ساحل کشتی خود را، دلم دورم از ساحل اگر من تو به دریا دل بزن […]

16 تیر 1390 / ۰ دیدگاه
بیشتر بخوانید

صفحه‌بندی نوشته‌ها

قبلی 1 … 12 13 14 بعدی
پوسته Royal Elementor Kit توسط WP Royal.
به نسخه موبایل بروید