قصه‌ی ناتمام، آزادی!

هزاران سال است

یک عده

اسم آزادی را شنیده‌اند،

یک عده هم

عده‌ی دیگری را به همین اسمِ ساده

می‌برند جایی دور

برای‌شان قصه می‌گویند!

سید علی صالحی

گاهی تو را …

قانعم، بیش از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی‌‌ست

گله‌ای نیست، من و فاصله‌ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی‌ست …

محمد علی بهمنی

راه، راه است!

تنفس درخت بوی تاریکی‌ست
اما نباید از غبارِ پا در هوایِ ظلمت بترسیم.
راه، راه است
اشتباه نکنید!
هر کسی که خیره به سر شاخه‌ای شد
نه به دسته‌ی تبر می‌اندیشد
نه به هیزم زمستانی.
زندگی
چیزِ دیگری‌ست،
البته اگر بگذارند از دوست داشتن خویش نترسیم!

سید علی صالحی

سفر به ناکجاآباد

راهی نیست
باید چمدان‌ام را ببندم
راه بیفتم … بروم.
و می‌روم
اما به درگاه نرسیده از خود می‌پرسم:
کجا…!؟
کجا را دارم، که بروم؟

سید علی صالحی

لبخند گم‌شده‌ی خاطره‌ها …

شدیم ساعت و تقویم خود نمی‌فهمیم
چه ساعت است؟ و یا فصل چندم است این‌جا؟

به شوق دیدن آرامش پس از توفان
هنوز حوصله‌ها در تلاطم است این‌جا

کجاست جذبه‌ی لبخندهای‌مان؟ وایا!
چقدر حافظه‌ها بی‌تبسم است این‌جا …

محمد علی بهمنی

سرنوشت: در راه ماندن!*

سؤال کرده‌ام از جاده‌های پشت سرم
که تا کدام کجا، دوری از تو را ببرم

خودت بگو که به بال و پَرم توان‌شده‌ای
کجاست خط به‌پایان رسیدنِ سفرم؟

***

صدام کن که که به آنی سفر تمام شود
و بشنویم:
تو را در همیشه منتظرم …

محمد علی بهمنی

* عنوان، برگرفته از بیتی از ه. ا. سایه

دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما!*

اگر آفتاب شود

امید نخواهم داشت

تمام روز

تمام حادثه

در مسیر عاطفه‌ی تو باشد

دوباره باید تأسف داشت

که صدای آب و سبزی درختان

آن‌قدر واقعی است

که باید سخن از مرگ گفت

من آرامش را نمی‌خواهم

من حرف دارم

گوش کنید

خواهش می‌کنم

فقط تا طلوع آفتاب گوش کنید …

احمد رضا احمدی

* عنوان پست، بیتی است از غزل‌های زلال دیوان شمس تبریزی.

گم‌شده‌ی همین حوالی …

آن‌قدر پرسه می‌زنم این کوچه را که
ـ تا ـ
باور کنی که گم‌شده‌ی این حوالی‌ام

من که به رستخیز زبان وا نمی‌کنم
فریاد می‌شوم که:
بدون تو خالی‌ام!

محمد علی بهمنی

باغِ بی‌برگی …

بی‌برگ بودم
درختان از بهار باز آمدند
گفتم:
ای دل
راهی نیست
باید خویش را
بر دستان و آسمان
آویخت.
از صدای تو
از خواب برخاستم
گفتم:
چه کسی است
که آینه را به میل خویش
صیقل می‌دهد
که من صورتم را در آینه‌ی
صورت تو ببینم …

احمد رضا احمدی

مقصد، بی‌رسیدن!

عقل دوراندیش ساحل را نشانم می‌دهد
عشق را می‌جوید از خیزاب‌ها، اما، دلم

نفس رفتن نیز گاهی بی‌رسیدن مقصدی است
ـ طوف‌ها کرده است در اطراف این معنا دلم ـ

یاری‌ات را گر دریغ از من نداری، بی‌گمان
می‌کشاند سوی ساحل کشتی خود را، دلم

دورم از ساحل اگر من تو به دریا دل بزن
تا کنی نزدیک‌تر راه دلت را تا دلم …

حسین منزوی

خروج از نسخه موبایل