سفر، گریختنی در مه است، سوی امید؟
و یا گریختن از خویش، ناامیدانه؟
ز خود چگونه گریزم که بار خویشتنم
امانتی است هم از سرنوشت بر شانه!
زندهیاد حسین منزوی
سفر، گریختنی در مه است، سوی امید؟
و یا گریختن از خویش، ناامیدانه؟
ز خود چگونه گریزم که بار خویشتنم
امانتی است هم از سرنوشت بر شانه!
زندهیاد حسین منزوی
سفر، گریختنی در مه است، سوی امید؟ و یا گریختن از خویش، ناامیدانه؟ ز خود چگونه گریزم که بار خویشتنم امانتی است هم از سرنوشت بر شانه! زندهیاد حسین منزوی دوست داشتم!۱
“مصطفی دنیزلی پس از تساوی بدون گل پرسپولیس برابر ذوبآهن عنوان کرد: امروز از انگیزهی بازیکنان راضی هستم. ما برای اولین بار نه گل خوردیم و نه گل زدیم. اگرچه تنها مشکل ما گل نزدن در این دیدار بود؛ اما بازیکنان انتظارات مرا برآورده کردند.” (اینجا)
همهی دوستانم میدانند که من آبی استقلالی هستم؛ اما این پیرمرد ترکزبان را که این هفته با فوتبال ایران خداحافظی کرد، نمیشود دوست نداشت! این جملهی استاد چیزی است در حد گفتههای پپ بزرگ. قابل توجه مدیران و رهبران سازمانی: موفقیت در دستیابی به اهداف مهم است؛ اما نتیجه هر چه باشد شما در پایان باید از انگیزه داشتن همکارانتان برای رسیدن بهموفقیت، برای انجام کارهای درست و انجام درست کار راضی باشید!
این انگیزه کلید پیروزیهای امروز و آینده است.
“مصطفی دنیزلی پس از تساوی بدون گل پرسپولیس برابر ذوبآهن عنوان کرد: امروز از انگیزهی بازیکنان راضی هستم. ما برای اولین بار نه گل خوردیم و نه گل زدیم. اگرچه تنها مشکل ما گل نزدن در این دیدار بود؛ اما بازیکنان انتظارات مرا برآورده کردند.” (اینجا) همهی دوستانم میدانند که من آبی استقلالی هستم؛ اما این پیرمرد ترکزبان را که
وقتی زندگی هر روز از روز گذشته سختتر شود و وقتی روزنهی نجاتی نباشد، آن وقت “اینجا بودن” تبدیل میشود به علتالعلل تمامی مشکلات زندگی و “آنجا” میشود “بهشت گمشده.” بنابراین رفتن از اینجا و رسیدن به آنجا، بزرگترین آرزوی آدمی میشود. هر چند “اینجا” و “آنجا” تنها معنای مکانی ندارند و میتوانند حتی بهسادگی جایگاه آدمها را در زندگی نشان دهند: “کاش جای فلانی بودم!”
و اینگونه است که اگر آن “دیگری” فردی نزدیک به آدم باشد، تبدیل میشود به آینهی تمامنمای تمام آنچه که من میخواستم به آنها برسم و تجربهشان کنم؛ ولی نتوانستم … و اگر بتوانم او را به انجام کارهایی که من میخواهم مجبور کنم چقدر زندگی رؤیایی میشود!
میلان کوندرا در رمان جذاب خود با عنوان “زندگی جای دیگری است” به واکاوی همین موضوع میپردازد. “زندگی جای دیگری است” داستان آدمهایی است که در بحبوحهی انقلاب فرهنگی کمونیستی دههی چهل میلادی در جمهوری چک، به دنبال زندگی گمشدهشان در زندگی دیگران میگردند: مادر که امیلِ کوچکِ شاعرش مظهر تمامی آرزوهای او در زندگی است، دختر موقرمزی که امیل از او متنفر است؛ اما بهشکل مازوخیستی او را نمادی برای عشق ازلی میداند و در یک نگاه کلانتر، مردمی که با شیرینی خیالی زندگی در بهشت وعده داده شده توسط کمونیسم زندگی میکنند.
آدمهای این دنیا همه بهدنبال بهشت موعودشان در زندگی دیگری میگردند. و چه زیباست داشتن توان شکل دادن این زندگی! مادر، امیل را آنطور که خود میخواهد تربیت میکند و او را به کارهایی وادار میکند که خواستهی قلبی خود اوست و در مقابل امیل، درمانده تلاش میکند تا زندگی را ـ که ذات آن را جز خشونت نمیداند ـ در رنج ناشی از تحمل عشق پاک و سادهی دختر موقرمز بجوید.
“زندگی جای دیگری است” قصهی آدمهایی است که تلاش میکنند تا دنیا را از پشت پردهی دروغهای خودشان بینند و به این ترتیب، بهشت موعود خود را در زندگی دیگران بسازند. آنها تلاش میکنند تا نداشتهها و نقاط ضعف خود را پشت نقاب خشونت و اقتدار توخالیشان پنهان کنند. اوج این نگاه در قهرمان رؤیاهای امیل شخصیت اصلی داستان متجلی است: “زاویه” که هر وقت بخواهد میخوابد و در خوابی دیگر بیدار میشود. “زاویه”ای که برخلاف امیل توان ساختن دنیای “بایدها” و توان تحمیل ارادهی خود را به آن دارد.
طعنهآور آن است که در پایان داستان، رستگاری از آن کسی است که تنها برای خودش و عشقاش و در دنیای خودش زندگی میکند. دختر موقرمز برندهی پایانی جدال با زندگی است. همان کسی که رؤیای زندگی جادویی را در سر نداشت و زندگی را همانطور که بود، پذیرفته بود و زندگی میکرد.
میلان کوندرا در این رمان با آن طنز تلخ همیشگیاش به نبرد با تمامی آرمانشهرها و دیدگاههایی میرود که معتقدند زندگی هر چه باشد، همینی نیست که در همین لحظه تجربهاش میکنیم. او طعم تلخ تراژدی زندگی مادر و امیل و دیگران را به ما میچشاند تا نشانمان دهد رستگاری از آن کسانی است که شهامت پذیرفتن زندگی را همانطوری که هست، دارند. کسانی که تلاش نمیکنند آرامش را با رستگار کردن دیگران بهدست بیاورند. کسانی که میدانند زندگی همینجا و همین لحظه است و لازم نیست جای دیگری جستجویاش کنیم.
پ.ن. تکتک جملات این پست (مخصوصا جملهی آخر) رونوشت به خودم در این روزها!
وقتی زندگی هر روز از روز گذشته سختتر شود و وقتی روزنهی نجاتی نباشد، آن وقت “اینجا بودن” تبدیل میشود به علتالعلل تمامی مشکلات زندگی و “آنجا” میشود “بهشت گمشده.” بنابراین رفتن از اینجا و رسیدن به آنجا، بزرگترین آرزوی آدمی میشود. هر چند “اینجا” و “آنجا” تنها معنای مکانی ندارند و میتوانند حتی بهسادگی جایگاه آدمها را در زندگی
آقای آواژ عزیز فراخوانی دادهاند برای اتحاد در زمینهی مقابله با رشوه و فساد در کسب و کار. پیگیری ایشان در این زمینه واقعن ستودنی است. ضمن اعلام حمایت مجدد از ایدهی عالی ایشان، توصیه میکنم به صفحهی مربوط به فراخوان مراجعه کنید و پرسشنامهی تهیه شده را تکمیل نمایید.
پیش از شروع:
جامعهشناسی، سلامت و روانشناسی و کار حرفهای:
داستان غرور (۱) (زهرا جم؛ تراوشهای ذهن یک مشاور) (عاااااااالی!)
بهترین تسک منیجر دنیا (میلاد اسلامیزاد؛ افاضات و اضافات)
نقاط اشتراک (محسن صحراگرد؛ وبلاگ تجربه)
چه زمانی ریسک ها را مدیریت نکنیم! (نیام یراقی؛ یادداشتهای مدیریت ریسک) (خوشحالم نیام فعال شده و هر هفته اینقدر مطلب خوب مینویسد و ترجمه میکند که من در انتخاب لینکهای هفته دچار مشکل میشوم! ;))
پرسشهای پیش از هر ارائه و سخنرانی (مهران نصر؛ رسانههای امروز)
ارتقای شغلی احتمال ابتلا به بیماری قلبی را کاهش میدهد
مدیریت و کارآفرینی:
باشگاه وب ایران | استارتاپ ویکند چیست؟ (برنامهی بسیار جالبی که در شهریور امسال برگزار خواهد شد و من هم افتخار همکاری در آن را دارم. :))
معیارهای سنجش در عملکرد و نمره ورزش (شهرام کریمی؛ یادداشتهای صنایعی) (عاالی!)
راهنمای قدم به قدم بهترین مدیر دنیا بودن (نیام یراقی؛ یادداشتهای مدیریت ریسک)
بد نیست کمی با هم حرف بزنیم (مهدی عرب عامری؛ PMPlus) (چه عجب ما نوشتهای از مهدی دیدیم :))
۱۰ درس از درون اپل: شگفتانگیزترین و مخفیکارترین شرکت آمریکا – بخش اول (سهیل عباسی؛ نویسندهی مهمان وبلاگ یک پزشک)
نباید بهروز را میفروختم … (گفتگو با بهروز فروتن) (عااالی!)
فناوری اطلاعات و ارتباطات:
آقای همساده و سندرم نجیبزاده آلمانی، فریب هویتها و ادعاهای کاذب را در اینترنت نخوریم! (دکتر علی رضا مجیدی؛ یک پزشک) (عاااالی!)
سرفیس مایکروسافت، تعریف دوباره تبلت (دکتر علی رضا مجیدی؛ یک پزشک)
۱۳ صدای مرتبط با فناوری که دیگر کمتر آنها را میشنوید! (دکتر علی رضا مجیدی؛ یک پزشک)
برای نخستین بار: فروش کتاب های الکترونیک از کتاب های کاغذی پیشی گرفت (نارنجی)
خبررسانی عینکی (یاسر کراچیان؛ خط قرمز) (این هم یک ایدهی عالی برای کسب و کار آنلاین! ;))
معرفی «ویندوزفون ۸» از سوی مایکروسافت (فارنت)
اتحاد بینگ با بریتانیکا برای جنگ با گوگل
گوگل روزانه ۹۵۰۰ وبسایت حاوی بدافزار را شناسایی میکند
۶۱ درصد ترافیک اینترنت در دنیا بیسیم میشود
شبکههای اجتماعی:
صنعت فاوا در ایران:
اجرای طرح تخفیف ۲۰ درصدی پهنای باند/ اینترنت امسال ارزان نمیشود
صداوسیما، شهرداری، وزارت دفاع و بنیاد مستضعفان چهار مالک اپراتور چهارم (اپراتور چهارم اپراتور فیبر نوری هست. ضمنا معنای جدید بخش خصوصی را هم فهمیدیم! این چهار تا نهاد شدند سهامدار ۸۰ درصدی که باید به بخش خصوصی میدادند! ;))
ورود امضای الکترونیکی به عرصه مالیاتی کشور
اقتصاد:
جستاری در دغدغههای اقتصادی-اجتماعی مردم شهرهای مختلف ایران (کافه اقتصاد) (این مطلب بلاتردید بهترین مطلب هفته بود. یک تحقیق بسیار جالب: بررسی دغدغههای اقتصادی ـ اجتماعی مردم شهرهای مختلف ایران براساس کلمات کلیدی جستجو شده در گوگل!)
پیشبینی بازار سهام با توئیتر (نیام یراقی؛ یادداشتهای مدیریت ریسک)
با چه قیمت نفتی بودجه دولت تأمین میشود؟ (حجت قندی؛ اقتصادانه) (فاجعه!)
تلفن همراه و مرگ و میر جادهای (مجلۀ اقتصادی IRPD ONLINE JOURNAL)
آفتاب شرق رو به طلوع است (علی سرزعیم؛ دوستدار سقراط)
انتخابات پارلمانی یونان (پویان مشایخ؛ خاکریز اقتصاد)
مطالبات شرکت های پیمانکاری از دولت حدود ۱۲ هزار میلیارد تومان
آقای آواژ عزیز فراخوانی دادهاند برای اتحاد در زمینهی مقابله با رشوه و فساد در کسب و کار. پیگیری ایشان در این زمینه واقعن ستودنی است. ضمن اعلام حمایت مجدد از ایدهی عالی ایشان، توصیه میکنم به صفحهی مربوط به فراخوان مراجعه کنید و پرسشنامهی تهیه شده را تکمیل نمایید. پیش از شروع: برای دیدن مطالبی که این پست برگزیدهی
اشاره: برنت شلندر ـ روزنامهنگار و از دوستان نزدیک جابز ـ گزارش استثنایی را در مورد روزهای دوری جابز از اپل و درسهایی که جابز از راهاندازی نکست و پیکسار و زندگی در این دوران بهدست آورد برای شمارهی می ۲۰۱۲ مجلهی فستکمپانی (اینجا) براساس مصاحبههای مفصلی که با جابز در اوایل دههی ۱۹۹۰ انجام داده ـ و وجود آنها را هم فراموش کرده بوده ـ نوشته است. شلندر بعد از سالها کمی پس از مرگ جابز، بهصورت اتفاقی نوارهای این مصاحبهها را در انبار منزلش پیدا میکند و این آغاز ماجرایی است که به نوشتن این گزارش ختم میشود. من این گزارش را برای شمارهی خرداد ماه مجلهی پنجرهی خلاقیت ترجمه کرده بودم. با توجه به انتشار شمارهی تیر ماه این نشریه، از امشب بهمدت شش هفته میتوانید شنبه شبها بخشی از این گزارش زیبا و انرژیبخش را در گزارهها بخوانید. این شما و این هم قسمت اول “نوارهای گمشدهی استیو جابز”:
اگر نمایشنامهی زندگی استیو جابز بهعنوان یک اپرا بهروی صحنه بیاید، یک تراژدی در سه پرده خواهد بود. سه پردهای که نامهایشان احتمالا چیزی شبیه اینها است: پردهی اول ـ بنیانگذاری اپل و ابداع صنعت رایانههای شخصی. پردهی دوم: سالهای وحشتآور. و پردهی آخر: بازگشت باشکوه و مرگ تراژیک.
پردهی اول یک کمدی گزنده دربارهی بیباکی نوابغ و جسارت جابز جوان است که بهسرعت تبدیل به ماجرایی غمناک میشود؛ جایی که قهرمان جوان ما از قلمرو خویش بیرون رانده میشود. پردهی آخر متنی کاملا طعنهآمیز دربارهی بازگشت یک ستارهی راک آشنا و کچل دنیای فناوری پیشرفته برای تحول اپل ـ حتی فراتر از انتظارات دست بالای خودش ـ است. ستارهای که ناگهان بهشکلی کشنده بیمار میشود و سپس بهآرامی و بهشکلی دردناک از صحنه محو میشود ـ آن هم در حالی که مخلوقش بهشکلی معجزهآسا تبدیل به بزرگترین مولد نیروی دنیای فناوری دیجیتال شده است. هر دو پرده، داستان قهرمانی رذل را روایت میکنند. داستانی که همانند آثار شکسپیر با موجهای ژرف احساسات ارزشمند پایان مییابد.
اما پردهی دوم ـ سالهای وحشتآور ـ میتواند کاملا نوا و روح متفاوتی داشته باشد. در واقع روح اصلی حاکم بر این پرده آنچه از عنوانش برمیآید ـ سالهای وحشتآور که یک اصطلاح رایج در میان روزنامهنگاران و شرححالنویسان برای توصیف زندگی جابز در دوری او از اپل بین سال ۱۹۸۵ تا ۱۹۹۶ است ـ را نقض میکند؛ چرا که این دوره تنها دورهی معنادار زندگی جابز در کوپرتینو بوده است. در واقع این بخش میانی محوریترین بخش زندگی جابز ـ و احتمالا شادمانهترین بخش آن ـ بوده است. او بالاخره در جایی اقامت گزید، ازدواج کرد و خانوادهای پیدا کرد. او ارزش بردباری را درک کرد و مهارت تظاهر به آن را در زمانی که از دستش میداد بهدست آورد. مهمتر از همه همکاری او با دو شرکتی که رهبریشان را در آن دوره در دست داشت ـ یعنی نکست و پیکسار ـ او را تبدیل به انسان و رهبری کرد که اپل را پس از بازگشتش به غیرقابلباورترین سطح ممکن موفقیت رساند.
در واقع آنچه در نگاه اول در مورد این هیپی پابرهنه که پس از اخراج از کالج رید به سواری مجانی در هندوستان روی آورده بود شگفتانگیز است، همین دورهی زمانی میانی است که برای استیو جابز همانند تحصیل در یک مدرسهی مدیریت عمل کرد. بهبیان دیگر او در این دوره رشد یافت. بهسرعت و در تمامی جنبههای وجودیش. این پردهی میانی با اندکی دستکاری حتی میتواند طرح اولیهای برای یک فیلم آیندهی پیکسار باشد. این دوره کاملا در چارچوب شعاری که جان لستر تمامی موفقیتهای استودیو ـ از داستان اسباببازی تا بالا ـ را به آن منتسب میداند، میگنجد: “آن میتواند دربارهی این باشد که چطور شخصیت اصلی برای بهتر شدن متحول میشود.”
من اخبار زندگی جابز را از سال ۱۹۸۵ برای فورچون و والاستریت ژورنال پوشش دادهام؛ اما اهمیت این سالهای “گمشده” را تا زمان مرگ او در پاییز گذشته بهخوبی درک نکرده بودم. یک روز در حال کند و کاو درون قفسهی انباریام، سه دو جین از نوارهای ضبط شده در مصاحبههای ادواری مفصلم با او را در ۲۵ سال پیش کشف کردم که بعضیهایشان هم بیش از سه ساعت طول کشیده بودند (جزئیات ماجرا را در طول این مقاله متوجه خواهید شد.) بسیاری از آنها را هرگز دوباره گوش نداده بودم و و دو تایشان هم هرگز پیادهسازی نشده بودند. بعضی از این مصاحبهها با پریدن کودکان او به داخل آشپزخانه در هنگام گفتگوی ما قطع شده بودند. در دیگر مصاحبهها خود او احتمالا قبل از گفتن چیزهایی که میترسیده باعث دردسرش شوند، دکمهی توقف دستگاه ضبط صدا را فشار داده بود. گوش دادن به این مصاحبهها با داشتن ادراکی که در طول این سالهای گذشته بهدست آمده بسیار روشنکننده است.
درسهای جابز بسیار ارزشمند بودند: جابز به یک مدیر و رئیس بالغ تبدیل شده بود، یاد گرفته بود چگونه از همکاری بهره بگیرد و روشی را برای تبدیل کردن لجاجت درونیش به پشتکاری اثربخش یافته بود. او یک معمار شرکتی (Corporate Architect) شده بود که بنیانهای یک کسب و کار را همانند اسکلت یک ساختمان واقعی میدید؛ چیزی که همیشه برای خود او هم جذاب بود. او با غرق کردن خودش در هالیوود در هنر مذاکره به استادی رسیده بود و یاد گرفته بود چگونه استعدادهای خلاق ـ بهویژه استعدادهای مشهور پیکسار ـ را باموفقیت مدیریت کند. احتمالا مهمتر از همه اینکه او قابلیت تطبیقپذیری حیرتآوری را در خود پرورش داده بود که برای فتح پی در پی قلههای موفقیت حیاتی بود. همهی اینها در دورهی زمانی اتفاق افتاد که بسیاری از ما آن را بهعنوان دورهی ناامیدی او به یاد میآوریم.
۱۱ سال برای خودش عمری است. بهویژه زمانی که مهلت زندگی داده شده به یک نفر بسیار محدود است. بهعلاوه بسیاری از انسانها ـ بهویژه افراد خلاق ـ اغلب در دههی سی و اوایل دههی چهل زندگیشان در اوج مفید بودنشان قرار دارند. با این همه موفقیتهای سرمستکنندهی اپلِ استیو جابز در طول ۱۴ سال گذشته، نادیده گرفتن این سالهای “گمشده” بسیار آسان بوده است. اما در حقیقت این دوره همه چیز را در وجود او متحول کرد. با دوباره گوش دادن به آن ساعتهای طولانی گفتگو با جابز، متوجه شدم آن سالها در حقیقت اثربخشترین دورهی زندگی جابز بودهاند.
ادامه دارد …
اشاره: برنت شلندر ـ روزنامهنگار و از دوستان نزدیک جابز ـ گزارش استثنایی را در مورد روزهای دوری جابز از اپل و درسهایی که جابز از راهاندازی نکست و پیکسار و زندگی در این دوران بهدست آورد برای شمارهی می ۲۰۱۲ مجلهی فستکمپانی (اینجا) براساس مصاحبههای مفصلی که با جابز در اوایل دههی ۱۹۹۰ انجام داده ـ و وجود آنها را هم
“من فکر میکنم بهتر است زیاد صحبت نکنم. بهتر است این مسئله را در شرایط خونسردتری آنالیز کرد و برای بازی بعدی دوباره متحد شد … مهمترین ناامیدی این قبیل شکستها تأثیر آن روی باورتان است. این خطرناک است … بیایید واقعگرا باشیم . ما در دنیای خیالی زندگی نمیکنیم. شاید دو یا پنج درصد از نظر ریاضی شانس داریم. باید یک عملکرد کاملا متفاوت داشته باشیم. شما هیچ گاه از آینده اطلاع ندارید!” (آرسن ونگر پس از باخت چهار هیچ به میلان در لیگ قهرمانان اروپا؛ اینجا)
“من فکر میکنم بهتر است زیاد صحبت نکنم. بهتر است این مسئله را در شرایط خونسردتری آنالیز کرد و برای بازی بعدی دوباره متحد شد … مهمترین ناامیدی این قبیل شکستها تأثیر آن روی باورتان است. این خطرناک است … بیایید واقعگرا باشیم . ما در دنیای خیالی زندگی نمیکنیم. شاید دو یا پنج درصد از نظر ریاضی شانس داریم. باید یک
من وقتی فیلم بازی میکنم زیاد به مخاطبم کاری ندارم؛ به لذتی که خودم میبرم فکر میکنم. به اینکه از محیط، بازیگران اطرافم و خلاقیتی که بهخرج میدهم چه لذتی میبرم. هر هنرمندی باید اول از کارش لذت ببرد تا مخاطب بتواند از کار او لذت ببرد. هنرمندی که از قبل به مخاطبش فکر میکند، بیشتر تکنسین است تا خلاق. خلاق کسی است که که از کاری که انجام میدهد کیف میکند؛ در هر هنری. برای همین است که میگویند هنرمندان در لحظهی خلاقیت دیوانهاند. یعنی دیوانههایی پارهوقت هستند؛ لحظههایی عاقل و لحظههایی دیوانه … همیشه هنرمند باید خودش لذت ببرد؛ بعد حتما عدهای پیدا میشوند که از لذت بردن او لذت ببرند!
(از گفتگو با رضا کیانیان در مورد فیلم “یه حبه قند”؛ مجلهی فیلم؛ شمارهی ۴۳۳؛ آبان ۱۳۹۰)
(عکس استاد از اینجا)
پ.ن. سی خرداد ۶۱مین زادروز خجستهی رضا کیانیان نازنین است. به این مناسبت، این هفته پست درسهای توسعهی کسب و کارهای کوچک استثنائا منتشر نمیشود. هفتهی آینده این درسها را پی خواهیم گرفت.
من وقتی فیلم بازی میکنم زیاد به مخاطبم کاری ندارم؛ به لذتی که خودم میبرم فکر میکنم. به اینکه از محیط، بازیگران اطرافم و خلاقیتی که بهخرج میدهم چه لذتی میبرم. هر هنرمندی باید اول از کارش لذت ببرد تا مخاطب بتواند از کار او لذت ببرد. هنرمندی که از قبل به مخاطبش فکر میکند، بیشتر تکنسین است تا خلاق.
دوست نادیدهای از میان خوانندگان اینجا چند روز پیش به من ایمیل زده بودند و برای مقابله با بیانگیزگی راهکار خواسته بودند. نکتهی جالب ایمیل ایشان، اشتراکی بود که با هم داشتیم. با خواندن حرفهای این دوست بهیاد ماجراهای چند سال قبل افتادم و مسیری که من را به نقطهی امروز رسانده است. بنابراین برای آن دوست نوشتم که زندگی در شهر زیبای و تاریخی تفرش برای من چه بههمراه داشت:
“دوست عزیز ما با هم یک نقطهی مشترک جالب داریم: من هم در رشتهی مهندسی صنایع دانشگاه تفرش درس خواندهام؛ البته آن زمانی که هنوز دانشگاه صنعتیِ تفرشِ امروز، زیرمجموعهی دانشگاه صنعتی امیرکبیر بود. برای همین میخواهم برای شما داستان زندگی در آن کوه و کمرهای دانشگاه تفرش و تأثیر عمیقش را بر زندگیام تعریف کنم؛ شاید کمکتان کرد …
من آدمی بودم وابسته به خانواده و بسیار حساس. تا قبل از رفتن به دانشگاه ـ آن هم در شهر کوچکی مثل تفرش و وسط آن همه کوه و بیابان ـ شاید جز چند روزی از خانواده جدا نشده بودم. و این تجربهی سه ساله برای بزرگ شدن و مستقل شدن و محکم شدنم بسیار به کارم آمد. خوب در دانشگاه با آدمهایی از شهرهای مختلف و فرهنگهای مختلف روبرو شدم، یاد گرفتم که همهی پیشفرضهای ذهنی من در مورد درستها و نادرستها لزوما درست نیستند، یاد گرفتم دنیا خیلی بزرگتر از تجربیات و محیط اطراف من است و خیلی چیزهای دیگر. اما باز هم آنچه زندگی در دانشگاه و شهر تفرش به من برای موفق شدن دادند، اینها نبودند.
احتمالن شما فشار و شرایط بهتری نسبت به زمان ما تجربه کردهاید (البته امیدوارم!) مثلا وقتی ما وارد دانشگاه شدیم، خیلی از ساختمانهایی که الان میبینید وجود نداشتند: نه سلفی بود و نه مرکز کامپیوتری، نه کتابخانهای بود و نه حتا مسیر رفت و آمد بین دانشکدهها و خوابگاهها! حتا ساختمانهای کارگاههای جوش و ریختهگری در سالهای بعد ساخته شدند. به این شرایط سخت این را اضافه کنید که ما اسما دانشجوی دانشگاه صنعتی امیرکبیر بودیم؛ اما در عمل هیچ نمیدیدیم: نه استادی، نه کلاسی و نه امکانات جانبی مثل بازدید از کارخانهها و … از آن بدتر این بود که ما رسما توسط دانشگاه مادر بهعنوان دانشجویان تحمیلی (که حالا ماجرایش مفصل است) و وصلهی نچسب دیده میشدیم و از هیچ کاری برای ما تحقیر کردن ما خودداری نمیشد!
اما این شرایط بد باعث شد چند اتفاق خوب در زندگی من و دوستانم بیافتد:
۱- یاد گرفتیم چطور سختیها را تحمل کنیم.
۲- یاد گرفتیم که “یاد گرفتن” وظیفهی اصلی خود ما در تمامی زندگی است و هیچ کس وظیفهای برای “یاد دادن” به ما ندارد!
۳- ما متوجه شدیم آدمهای توانمندی هستیم که به هر دلیلی عدهای عمدا دارند برای ما محدودیت ایجاد میکنند. تازه از این محدودیتهای عمدی تحمیل شده توسط دانشگاه مادر هم که بگذریم، محدودیتهایی که جوانهای همسن و سال آن موقع من و این روزهای شما با آنها روبرو هستند هم کم نبودند! اما ما تصمیم گرفتیم بهجای غر زدن و نشستن و لعنت فرستادن به بخت بد، برای اثبات توانمندیمان دستمان را روی زانوی خودمان بگذاریم و خودمان تلاش کنیم: از همان بیابانهای دانشگاه تفرش در کلاس سی و چند نفرهی صنایع ما تا بهامروز تنها ۴-۵ نفر هستند که به درجات کارشناسی ارشد یا دکترا ـ آن هم در بهترین دانشگاههای داخل و خارج کشور از جمله همان دانشگاه مادر (!) ـ نرسیدهاند. ما آنجا بدون هیچگونه کلاس کنکوری، رتبههای تکرقمی زیادی در کنکور کارشناسی ارشد داشتیم. خیلی از دوستان ما این روزها در دانشگاههای خوب داخل و کشور در حال گذراندن دورهی دکترا هستند. آنهایی هم که وارد بازار کار شدند، یکی از یکی موفقترند.
شاید داستان موفقیت من و دوستانم در نگاه اول ساده و مثل دیگر “قصه”های موفقیت بهنظر برسد که این روزها این طرف و آن طرف میخوانیمشان؛ اما واقعیت این است که ما با همین چند اصل ساده توانستیم به موفقیت برسیم. اگر ما توانستیم از آنجا به اینجا برسیم، چرا شما نتوانید به آنجایی که میخواهید برسید؟
بنابراین بهیاد داشته باشید که: مهم شروع کردن است و پیش رفتن و تاب آوردن. به گذشته نگاه نکنید. به آیندهی زیبای پیش رو فکر کنید و برای حرکت و موفق شدن، تصمیم بگیرید. اولین قدم در راه موفقیت، تصمیم گرفتن برای موفق شدن است …”
پ.ن. راستش احساس میکنم کمکم داریم فراموش میکنیم بهترین الگوی موفقیت در زندگی، خودمان هستیم! بنابراین به درسهای آموخته از موفقیتهای گذشتهتان فکر کنید و در زندگیتان بهکارشان بگیرید.
دوست نادیدهای از میان خوانندگان اینجا چند روز پیش به من ایمیل زده بودند و برای مقابله با بیانگیزگی راهکار خواسته بودند. نکتهی جالب ایمیل ایشان، اشتراکی بود که با هم داشتیم. با خواندن حرفهای این دوست بهیاد ماجراهای چند سال قبل افتادم و مسیری که من را به نقطهی امروز رسانده است. بنابراین برای آن دوست نوشتم که زندگی
بعضی وقتها ایدههای بسیار جالبی میبینم که شاید کلا توضیحشان چند خط بیشتر نباشد؛ اما بسیار جالب توجهاند. دیمیتری ایواننکو اینجا روی وبلاگهای PMI به نکتهی جالبی اشاره میکند: یکی از دلایلی که ما دوست نداریم کاری را انجام بدهیم یا نمیتوانیم آن کار را درست انجام بدهیم عنوان آن فعالیت / وظیفه / کار است. او میگوید قدرت واژهها را دست کم نگیرید؛ در ذهن هر کس واژهها اهمیت و وضوح متفاوتی دارند. بنابراین خیلی وقتها مشکل از بلد نبودن یا مهارت نداشتن در انجام کار نیست؛ مشکل درک نکردن واقعیت آن کار توسط ذهن است!
بنابراین ایواننکو پیشنهاد میکند که وقتی میخواهید کاری انجام دهید ـ چه خودتان تصمیم گرفته باشید چه به شما ارجاع شده باشد ـ عنوان آن را طوری برای خودتان بیان کنید و بنویسید که با واژههایی بیان شود که برای شما ملموسترند. مثلا ایواننکو میگوید من بلدم چطور جلسه را مدیریت کنم؛ اما توان رساندن آدمها به یک نتیجهی مشترک را ندارم. بنابراین وظیفهی “جمع کردن اعضای تیم برای رسیدن به توافق در مورد یک راهحل” را برای خودم “مدیریت یک جلسهی مذاکره در مورد راهحل یک مسئله” مینامم!
جالب بود!
بعضی وقتها ایدههای بسیار جالبی میبینم که شاید کلا توضیحشان چند خط بیشتر نباشد؛ اما بسیار جالب توجهاند. دیمیتری ایواننکو اینجا روی وبلاگهای PMI به نکتهی جالبی اشاره میکند: یکی از دلایلی که ما دوست نداریم کاری را انجام بدهیم یا نمیتوانیم آن کار را درست انجام بدهیم عنوان آن فعالیت / وظیفه / کار است. او میگوید قدرت واژهها
امید مثل جادههای روستایی میماند: در ابتدا جادهای نیست؛ اما وقتی مردم زیادی مسیر آن را طی کنند، جاده هم بهوجود میآید.
لین یوتانگ
پ.ن. بهیاد امید از دست رفتهی سه سال پیشمان در همین روز …
امید مثل جادههای روستایی میماند: در ابتدا جادهای نیست؛ اما وقتی مردم زیادی مسیر آن را طی کنند، جاده هم بهوجود میآید. لین یوتانگ پ.ن. بهیاد امید از دست رفتهی سه سال پیشمان در همین روز … دوست داشتم!۳