“من فکر میکنم بهتر است زیاد صحبت نکنم. بهتر است این مسئله را در شرایط خونسردتری آنالیز کرد و برای بازی بعدی دوباره متحد شد … مهمترین ناامیدی این قبیل شکستها تأثیر آن روی باورتان است. این خطرناک است … بیایید واقعگرا باشیم . ما در دنیای خیالی زندگی نمیکنیم. شاید دو یا پنج درصد از نظر ریاضی شانس داریم. باید یک عملکرد کاملا متفاوت داشته باشیم. شما هیچ گاه از آینده اطلاع ندارید!” (آرسن ونگر پس از باخت چهار هیچ به میلان در لیگ قهرمانان اروپا؛ اینجا)
دسته: زندگی
حرفهایها (۹)
من وقتی فیلم بازی میکنم زیاد به مخاطبم کاری ندارم؛ به لذتی که خودم میبرم فکر میکنم. به اینکه از محیط، بازیگران اطرافم و خلاقیتی که بهخرج میدهم چه لذتی میبرم. هر هنرمندی باید اول از کارش لذت ببرد تا مخاطب بتواند از کار او لذت ببرد. هنرمندی که از قبل به مخاطبش فکر میکند، بیشتر تکنسین است تا خلاق. خلاق کسی است که که از کاری که انجام میدهد کیف میکند؛ در هر هنری. برای همین است که میگویند هنرمندان در لحظهی خلاقیت دیوانهاند. یعنی دیوانههایی پارهوقت هستند؛ لحظههایی عاقل و لحظههایی دیوانه … همیشه هنرمند باید خودش لذت ببرد؛ بعد حتما عدهای پیدا میشوند که از لذت بردن او لذت ببرند!
(از گفتگو با رضا کیانیان در مورد فیلم “یه حبه قند”؛ مجلهی فیلم؛ شمارهی ۴۳۳؛ آبان ۱۳۹۰)
(عکس استاد از اینجا)
پ.ن. سی خرداد ۶۱مین زادروز خجستهی رضا کیانیان نازنین است. به این مناسبت، این هفته پست درسهای توسعهی کسب و کارهای کوچک استثنائا منتشر نمیشود. هفتهی آینده این درسها را پی خواهیم گرفت.
نامهای به یک دوست نادیده: تصمیم بگیر که موفق بشوی
دوست نادیدهای از میان خوانندگان اینجا چند روز پیش به من ایمیل زده بودند و برای مقابله با بیانگیزگی راهکار خواسته بودند. نکتهی جالب ایمیل ایشان، اشتراکی بود که با هم داشتیم. با خواندن حرفهای این دوست بهیاد ماجراهای چند سال قبل افتادم و مسیری که من را به نقطهی امروز رسانده است. بنابراین برای آن دوست نوشتم که زندگی در شهر زیبای و تاریخی تفرش برای من چه بههمراه داشت:
“دوست عزیز ما با هم یک نقطهی مشترک جالب داریم: من هم در رشتهی مهندسی صنایع دانشگاه تفرش درس خواندهام؛ البته آن زمانی که هنوز دانشگاه صنعتیِ تفرشِ امروز، زیرمجموعهی دانشگاه صنعتی امیرکبیر بود. برای همین میخواهم برای شما داستان زندگی در آن کوه و کمرهای دانشگاه تفرش و تأثیر عمیقش را بر زندگیام تعریف کنم؛ شاید کمکتان کرد …
من آدمی بودم وابسته به خانواده و بسیار حساس. تا قبل از رفتن به دانشگاه ـ آن هم در شهر کوچکی مثل تفرش و وسط آن همه کوه و بیابان ـ شاید جز چند روزی از خانواده جدا نشده بودم. و این تجربهی سه ساله برای بزرگ شدن و مستقل شدن و محکم شدنم بسیار به کارم آمد. خوب در دانشگاه با آدمهایی از شهرهای مختلف و فرهنگهای مختلف روبرو شدم، یاد گرفتم که همهی پیشفرضهای ذهنی من در مورد درستها و نادرستها لزوما درست نیستند، یاد گرفتم دنیا خیلی بزرگتر از تجربیات و محیط اطراف من است و خیلی چیزهای دیگر. اما باز هم آنچه زندگی در دانشگاه و شهر تفرش به من برای موفق شدن دادند، اینها نبودند.
احتمالن شما فشار و شرایط بهتری نسبت به زمان ما تجربه کردهاید (البته امیدوارم!) مثلا وقتی ما وارد دانشگاه شدیم، خیلی از ساختمانهایی که الان میبینید وجود نداشتند: نه سلفی بود و نه مرکز کامپیوتری، نه کتابخانهای بود و نه حتا مسیر رفت و آمد بین دانشکدهها و خوابگاهها! حتا ساختمانهای کارگاههای جوش و ریختهگری در سالهای بعد ساخته شدند. به این شرایط سخت این را اضافه کنید که ما اسما دانشجوی دانشگاه صنعتی امیرکبیر بودیم؛ اما در عمل هیچ نمیدیدیم: نه استادی، نه کلاسی و نه امکانات جانبی مثل بازدید از کارخانهها و … از آن بدتر این بود که ما رسما توسط دانشگاه مادر بهعنوان دانشجویان تحمیلی (که حالا ماجرایش مفصل است) و وصلهی نچسب دیده میشدیم و از هیچ کاری برای ما تحقیر کردن ما خودداری نمیشد!
اما این شرایط بد باعث شد چند اتفاق خوب در زندگی من و دوستانم بیافتد:
۱- یاد گرفتیم چطور سختیها را تحمل کنیم.
۲- یاد گرفتیم که “یاد گرفتن” وظیفهی اصلی خود ما در تمامی زندگی است و هیچ کس وظیفهای برای “یاد دادن” به ما ندارد!
۳- ما متوجه شدیم آدمهای توانمندی هستیم که به هر دلیلی عدهای عمدا دارند برای ما محدودیت ایجاد میکنند. تازه از این محدودیتهای عمدی تحمیل شده توسط دانشگاه مادر هم که بگذریم، محدودیتهایی که جوانهای همسن و سال آن موقع من و این روزهای شما با آنها روبرو هستند هم کم نبودند! اما ما تصمیم گرفتیم بهجای غر زدن و نشستن و لعنت فرستادن به بخت بد، برای اثبات توانمندیمان دستمان را روی زانوی خودمان بگذاریم و خودمان تلاش کنیم: از همان بیابانهای دانشگاه تفرش در کلاس سی و چند نفرهی صنایع ما تا بهامروز تنها ۴-۵ نفر هستند که به درجات کارشناسی ارشد یا دکترا ـ آن هم در بهترین دانشگاههای داخل و خارج کشور از جمله همان دانشگاه مادر (!) ـ نرسیدهاند. ما آنجا بدون هیچگونه کلاس کنکوری، رتبههای تکرقمی زیادی در کنکور کارشناسی ارشد داشتیم. خیلی از دوستان ما این روزها در دانشگاههای خوب داخل و کشور در حال گذراندن دورهی دکترا هستند. آنهایی هم که وارد بازار کار شدند، یکی از یکی موفقترند.
شاید داستان موفقیت من و دوستانم در نگاه اول ساده و مثل دیگر “قصه”های موفقیت بهنظر برسد که این روزها این طرف و آن طرف میخوانیمشان؛ اما واقعیت این است که ما با همین چند اصل ساده توانستیم به موفقیت برسیم. اگر ما توانستیم از آنجا به اینجا برسیم، چرا شما نتوانید به آنجایی که میخواهید برسید؟
بنابراین بهیاد داشته باشید که: مهم شروع کردن است و پیش رفتن و تاب آوردن. به گذشته نگاه نکنید. به آیندهی زیبای پیش رو فکر کنید و برای حرکت و موفق شدن، تصمیم بگیرید. اولین قدم در راه موفقیت، تصمیم گرفتن برای موفق شدن است …”
پ.ن. راستش احساس میکنم کمکم داریم فراموش میکنیم بهترین الگوی موفقیت در زندگی، خودمان هستیم! بنابراین به درسهای آموخته از موفقیتهای گذشتهتان فکر کنید و در زندگیتان بهکارشان بگیرید.
برای افزایش بهرهوری در کارها، عنوان کارتان را عوض کنید!
بعضی وقتها ایدههای بسیار جالبی میبینم که شاید کلا توضیحشان چند خط بیشتر نباشد؛ اما بسیار جالب توجهاند. دیمیتری ایواننکو اینجا روی وبلاگهای PMI به نکتهی جالبی اشاره میکند: یکی از دلایلی که ما دوست نداریم کاری را انجام بدهیم یا نمیتوانیم آن کار را درست انجام بدهیم عنوان آن فعالیت / وظیفه / کار است. او میگوید قدرت واژهها را دست کم نگیرید؛ در ذهن هر کس واژهها اهمیت و وضوح متفاوتی دارند. بنابراین خیلی وقتها مشکل از بلد نبودن یا مهارت نداشتن در انجام کار نیست؛ مشکل درک نکردن واقعیت آن کار توسط ذهن است!
بنابراین ایواننکو پیشنهاد میکند که وقتی میخواهید کاری انجام دهید ـ چه خودتان تصمیم گرفته باشید چه به شما ارجاع شده باشد ـ عنوان آن را طوری برای خودتان بیان کنید و بنویسید که با واژههایی بیان شود که برای شما ملموسترند. مثلا ایواننکو میگوید من بلدم چطور جلسه را مدیریت کنم؛ اما توان رساندن آدمها به یک نتیجهی مشترک را ندارم. بنابراین وظیفهی “جمع کردن اعضای تیم برای رسیدن به توافق در مورد یک راهحل” را برای خودم “مدیریت یک جلسهی مذاکره در مورد راهحل یک مسئله” مینامم!
جالب بود!
گزارهها (۱۳۱)
امید مثل جادههای روستایی میماند: در ابتدا جادهای نیست؛ اما وقتی مردم زیادی مسیر آن را طی کنند، جاده هم بهوجود میآید.
لین یوتانگ
پ.ن. بهیاد امید از دست رفتهی سه سال پیشمان در همین روز …
درسهایی از فوتبال برای کسب و کار (۷۰)
خورخه ورگارا، مالک باشگاه چیواس در گفتگو با خبرنگاران گفت: “در زمان بحران، شما دو گزینه دارید؛ رؤیایتان را کنار بگذارید و شکست را قبول کنید یا اینکه با آن مقابله کنید و به موفقیت برسید.” یوهان کرویف هم گفت: “وظیفهی ما گرفتن بهترین بازی از بازیکنان موجود است. هدف ما همیشه رسیدن به پیروزی است؛ اما در زندگی نمیتوانید همیشه پیروز باشید. ابتدا باید یک پایه و اساس محکم ایجاد کنید و سپس از آنجا رشد کنید.” (اینجا)
حرف این دو نفر را بگذارید کنار هم تا دستتان بیاید چطور باید به رؤیاها رسید …
از ورزش چه میشود برای کسب و کار آموخت؟
اگر خوانندهی گزارهها بوده باشید، با پستهای “درسهایی از فوتبال برای کسب و کار” من آشنایید. در این مجموعه نوشتهها تلاش میکنم تا با بررسی اتفاقات ذنیای جذاب فوتبال و حرفهای مربیان و ستارههای فوتبال، درسهایی را برای زندگی و کسب و کار بهتر بیان کنم. چند روز پیش به این مطلب بانمک در اکونومیست برخورد کردم که در آن دو درس مهم ورزشی برای زندگی و کسب و کار اشاره شده است:
۱- در زندگی شخصی و شغلی و زندگی ورزشی نیازمند برنامهریزی و تمرین برای موفقیت هستیم؛ با این تفاوت که در زندگی شخصی و شغلی برنامهریزی و آماده شدن در برابر چیزی است که ممکن است کار نکند و بهشکل اشتباه پیش برود. اما در ورزش برنامهریزی و تمرین برای این است که ببینیم عوامل موفقیت فرد در چیزی که در آن خوب است چیستند، چطور میتوانیم در کارمان بهتر عمل کنیم و چطور میتوانیم این درسها را بهدیگران منتقل کنیم.
۲- در ورزش باید هر روز تمرین کرد و یاد گرفت و بهبود داشت؛ در غیر این صورت بازندهایم.
جالب بود!
پایان
اینگونه است
پایان
او را
به خودش میرسانی
و خودت
سرگردان خودت میمانی …
محمد علی بهمنی
درسهایی از فوتبال برای کسب و کار (۶۹)
“من روی مشکلات تمرکز نمیکنم و تنها دنبال راهحلهایی هستم تا به هدفهایمان برسیم. ما برای برآورده شدن اهدافمان باید مشکلات را فراموش کنیم.” (کارلوس کیروش؛ اینجا)
بدون شرح و عالی!
نامهای بهنام “امید”!
این روزها “امید” یکی از واژههای کلیدی زندگی من است و جالب است که زندگی هم با من در این زمینه همراهی میکند! هر روز اتفاقات خوبی برایم میافتند و در کنارش با غافلگیریهای بسیار جذابی هم مواجه میشوم. چند روز پیش این نامهی آلبر کامو به دوست ناامیدش را در لینکدونی گزارهها بهاشتراک گذاشتم و فردا صبحش یک ایمیل جذاب از یکی از خوانندگانم دریافت کردم (متن ایمیل را عینا اینجا گذاشتهام):
و ضمیمهی ایمیل خانم زهره سالار مقدم، یک فایل صوتی بود که از ایشان اجازه گرفتم با همهی خوانندگان گزارهها بهاشتراک بگذارمش. من در این چند روز بارها و بارها این نامه را گوش دادهام و هر بار از آن کلی انرژی گرفتم! (این نامه در شمارهی ۳۶۱ هفتهنامهی همشهری جوان چاپ شده است.) توصیه میکنم شما هم چند دقیقهای وقت بگذارید و این نامه را با صدای بسیار دلنشین خانم سالار مقدم عزیز گوش کنید. اینجا (دراپباکس) یا اینجا (فورشرد) یا اینجا (مدیا فایر.) اگر به هر دلیلی موفق نشدید فایل را دانلود کنید، کامنت بگذارید یا ایمیل بزنید به gozareha روی جیمیل تا فایل را برایتان بفرستم.
امیدوارم که شما هم مثل من از شنیدن این نامه لذت ببرید. از خانم سالار مقدم برای هدیهی بهیاد ماندنیشان صمیمانه سپاسگزارم. حسابی خستگی نوشتن روی گزارهها را از تنم درآوردند. 🙂