“یک بار یکی از دانشجویان دانشگاه هاروارد از من پرسید مؤثرترین مهارت مدیریتی که در زمان مربیگریام در منچستریونایتد داشتم، چه بوده است؟ به او گفتم یک چیز ساده: من اسم همه را میدانستم. من حتی نام مسئولان خدماتی، مسئولان زمین چمن و تمام افرادی را که در بخشهای مختلف فعالیت داشتند، میدانستم. اینکه شما آنها را با اسمشان صدا بزنید و هر روز مثلاً بگویید «صبح بخیر کلیر یا صبح بخیر رابرت» خیلی مهم است، چون آنها میفهمند که برای شما مهم هستند.” (سر الکس فرگوسن؛ اینجا)
بهرسمیت شناخته شدن هویت و دریافت احترام جزو سادهترین و حیاتیترین اصول روابط انسانی هستند که هر انسانی نیازمند آنها است. اگر به سیر تحول نظریات مدیریت در طول تاریخ مدیریت مدرن در صد و اندی سال اخیر نگاه کنیم، میبینیم که سالهاست نظریات تیلور که به انسانها نگاهی همچون ماشین داشت منسوخ شدهاند؛ انسانی که با دادهای بهنام پول، دست به هر کاری میزند. جنبش روابط سازمانی از میانههای دههی ۱۹۳۰ به مدیران سازمانها یادآوری کرد که برای انجام کارها با “انسان” مواجهاند؛ انسانی که شخصیتی شایستهی احترام کامل دارد. با ظهر نظریات رهبری سازمانی در دهههای پس از آن و انباشت تجربیات مدیران برجستهی تاریخ در طول سالیان دراز پس از آن، اهمیت وجودی انسان در ادارهی سازمان تا آنجا بالا رفت که امروزه از نیروی انسانی نه با عنوان منبع، بلکه با عنوان “سرمایهی انسانی” یاد میشود. سازمانها برای توسعه و بقا نیازمند نوآوری هستند و چه کسی جز انسان میتواند نوآوری را خلق کند؟
با این حال بسیاری از مدیران سازمانها یک نکتهی مهم را فراموش میکنند که “هویت انسانی” نه به جایگاه فرد در سازمان وابسته است و نه به میزان دانش و مهارت. هویت انسانی، گوهری وجودی و شایستهی احترام و موهبتی است که از جانب خداوند متعال به همهی انسانها اعطا شده است. با چنین نگاه و تفکری، فرقی نمیکند یک مدیر با دربان و آبدارچی در ارتباط است یا با مدیر زیردست یا متخصص نابغهاش. یک مدیر و رهبر سازمانی بزرگ، همواره با همهی انسانها براساس هویت محترم انسانیشان برخورد میکند، بهواسطهی جایگاه سازمانیاش کسی را تحقیر نمیکند. اغلب مدیران آگاهانه دست به چنین رفتاری نمیزنند چون به والا بودن ارزشهای انسانی باور دارند. اما عادتهای رفتاری و نگاههای غلط ما به زندگی و دنیا، باعث میشوند که خروجی رفتار ما بهعنوان مدیر از جنس دیگری باشد. شاید بد نباشد که هر از گاهی از زیردستان و همکارانمان بخواهیم تا بدون هیچ هراس و چاپلوسی، واقعیت احساس خود را در مورد ما و رفتارمان بهعنوان مدیر به ما بگویند.
جالب است که سر الکس فرگوسن ـ بزرگترین مربی تاریخ فوتبال ـ همین اصل احترام گذاشتن و هویتبخشی را بزرگترین اصل مدیریتی خود دانسته است. به آدمها بدون توجه به جایگاه و نقششان در تیم این حس را بدهید که “مهم هستند”؛ آنوقت ببینید که چگونه از جان و دل با بالاتربن استاندارد عملکردیشان برای موفقیت تیم میکوشند.
رهبری در دنیای کسبوکار از جمله مباحثی است که در سالهای اخیر توجه بسیار محققان و مدیران را به خودش جلب کرده است. اگر تأکید مدیریت بر انجام کارها به هر شکل ممکن با بهرهگیری از منابع در دسترس ـ بهویژه منابع انسانی ـ باشد؛ رهبری قدمی پا را فراتر میگذارد و بر اهمیت جنبههای انسانی در فرایند تحقق اهداف تأکید دارد. رهبران بزرگ کسبوکار تنها بهدنبال تحقق اهداف سازمانی و تجاری خود نیستند؛ بلکه فراتر از آن به استفاده از حداکثر ظرفیتهای درونی نیروی انسانی خود برای جلب رضایت آنها نسبت به انجام کار و تحقق خودشکوفایی آنها میاندیشند.
اما یکی از مهمترین مهارتهای رهبران، توانمندی آنها در اقناع افراد برای اجرای کارها است. رهبران تا حد امکان از قدرت سازمانی خودشان برای اجبار افراد برای انجام وظایف خود استفاده نمیکنند. بهجای آن، این رهبران بزرگ، افراد را برای انجام کارها قانع میکنند و در نتیجه باعث میشوند تا آنها از جان و دل برای تحقق اهداف سازمانی و کسبوکاری بکوشند؛ چرا که آنها دلیل و انگیزهی لازم برای انجام کار را میدانند.
اما رهبران بزرگ چگونه این کار را انجام میدهند؟ آنها این کار را با خلق عادتهایی درست انجام میدهند. ژاکلین ویتمور در مقالهی این هفته ۹ عادت مهم رهبران دارای توان اقناع بالا در دنیای کسبوکار را به این شرح برمیشمارد:
۱- کنجکاوی: رهبران بزرگ دنیای کسبوکار همیشه نسبت به همه چیز از جمله وضعیت جسمی و روحی و نیازهای دیگر افراد کنجکاو و حساس هستند. آنها در زمان مناسب با پرسیدن سؤالهای درست، اطلاعات خود را واقعی و بهروز میکنند.
۲- گوش دادن فعال: این یکی از کلیدیترین مهارتهای ارتباطات شفاهی است. در زمان گفتگو به طرف مقابل نگاه کنید و به او نشان دهید که به حرفهایش توجه میکنید.
۳- صداقت در گفتار و رفتار و کردار: توضیحی لازم است؟
۴- داشتن اعتماد بهنفس: اول باید خودتان به خودتان، ایدههایتان، کسبوکارتان و همکارانتان اعتماد داشته باشید تا بعد دیگران به شما اعتماد کنند!
۵- داشتن یک داستان جذاب و تأثیرگذار: یک داستان خلاقانه، روح و قلب آدمها را تحت تأثیر قرار میدهد.
۶- به نگرانیها پاسخ دهید: خیلی وقتها علت مقاومت افراد در برابر تغییر یا اجرای کارها، ترسهای آشکار و پنهان آنها است.
۷- استفادهی درست از لحن و تن صدا را بیاموزید: خیلی وقتها تنها با تغییر در صدایتان میتوانید مفهوم مورد نظرتان را بهتر به افراد منتقل کنید.
۸- همدلی نشان دهید: تلاش کنید خودتان را جای طرف مقابل قرار دهید. اگر جای او بودید چه حس و انگیزههایی داشتید؟ به او نشان دهید که شرایطش را درک میکند. ضمنا اگر تجربهی مشابهی داشتهاید به او منتقل کنید.
۹- مطمئن شوید روی زمین همترازی ایستادهاید: در جایگاهی خیلی بلندتر از دیگران نایستید. ببینید آنها کجا هستند و شما چگونه میتوانید به آنها نشان بدهید که فردی از خود آنها هستید و چگونه میتوانید واقعا در کنار آنها باشید.
متقاعد کردن هنری است که نهتنها برای رهبران بزرگ که برای تکتک ما در زندگی روزمره و زندگی شغلی مورد نیاز است. یاد گرفتن مهارتهای اقناع دیگر افراد، شاهکلیدی است که برای موفقیت در فتح قلبها و کمک گرفتن از آنها برای حرکت بهسوی اهداف متعالی زندگیمان به آن نیاز داریم.
یک هفتهای از باخت غمانگیز اما غرورآفرین تیم ملی فوتبال در مرحلهی یک چهارم نهایی جام ملتهای آسیا میگذرد. حالا باز ماییم و چهار سال حسرت. حسرتی که با دیدن تیم یکدست و جذاب کارلوس کیروش بیشتر شد. تیمی که مهر یک مربی بزرگ را بر خود داشت. هدفم نوشتن متنی طولانی در مورد کارلوس کیروش و تیم ملی فوتبال نیست؛ اما حیفم آمد ننویسم که آقای کیروش با این تیم دوستداشتنی ایران در جام ملتهای آسیا یادمان داد یک رهبر بزرگ باید چه کارهایی را انجام دشته باشد:
۱- فلسفهی رقابتی داشته باش: برنامهی نود را احتمالا دیدهاید. اگر نه این ویدئو را ببینید. حالا همه میدانند ایدهی اصلی تیمهای آقای کیروش در فوتبال چیست! خود آقای کیروش هم در برنامهی نود دقیقا به موضوع فلسفهی رقابتی اشاره کرد!
۲- ابزارهای متناسب با فلسفهی رقابتیت را آماده کن: کیروش در مصاحبههایش گفته که این نسل بازیکنان ستارههایی مثل کریمی و مهدویکیا ندارد و دژاگه و گوچی را دارد. او در نود هم اشاره کرد که مربی بعد از تعیین فلسفهی رقابتی تیم، بازیکنانش را باید براساس الگوی تعیین شده انتخاب کند. فقط حیف که کمبود بازیهای تدارکاتی باعث شد او نتواند فلسفهاش را آنجور که میخواهد به اجرا درآورد.
۳- شجاع باش و امید داشته باش: بعد از گل دقیقهی ۱۱۷ عراق چه کسی فکرش را میکرد ایران ده نفره به بازی برگردد؟
۴- حامی و مدافع اصلی تیمت و تمامی اعضای تیمت باش: کیروش در نود جملهی عجیبی گفت: “حتا بازیکنانی که پنالتی از دست دادند هم باید تشویق شود. آنها شجاعت جنگیدن برای پیروزی تیمشان را داشتند” …
۵- برنده شدن یعنی خلق کردن حسی خوب: تیم ملی ایران در جام ملتهای آسیای ۲۰۱۵ یکی از دوستداشتنیترین بازندگان تاریخ فوتبال نتیجهگرای ایران بود. رهبران بزرگ قلبها را فتح میکنند …
ممنون آقای مربی! بهامید ماندن شما و تیم بهاریتان در فوتبال خزانزدهی این روزهای ایران.
تفاوت مدیریت و رهبری و اینکه کدام مهمتر است، در طول سالیان طولانی که از ورود این دو واژه و مفهوم مهم به ادبیات سازمانی میگذرد، همواره جزو چالشهای مهم پیش روی نظریهپردازان و مدیران / رهبران سازمانی بوده است. تعاریف مختلفی از هر یک از این دو مفهوم ارائه شده و مدافعان هر کدام از آنها نیز همواره دلایل مختلفی را برای اثبات نظر خود ارائه دادهاند.
اریک مکنولتی در مقالهی این هفته به همین موضوع پرداخته است. اریک مقالهاش را با مثال جالبی شروع میکند: اینکه قهرمانان رهبری معتقدند مدیریت نهایتا چیزی بهسادگی حذف تأخیرات و حرکت بهموقع قطارها است. در مقابل، طرفداران مدیریت معتقدند رهبری در نهایت چیزی از جنس احساس است.
اما در عمل چه تفاوتی میان این دو وجود دارد؟ کدام یک مهمتر است؟ واقعیت این است که هر کدام از این دو مفهوم در جای خودشان کاربردیاند: «بهترین مدیران بهنوعی رهبران خوبی هم هستند و رهبران بزرگ نیز چیزهایی در مورد مدیریت میدانند.» با این حال هنوز هم تفاوت میان این دو مفهوم معلوم نیست. «من فکر میکنم تفاوت میان مدیریت و رهبری شبیه تفاوت میان “چه” و “چرا” است.» ما برای انگیزه یافتن برای انجام کارها نیازمند انگیزه و احساس هستیم و برای دستیابی به این دو نیازمند داشتن دلیلی جذاب. کار رهبری کشف و ارائهی همین دلیل برای برانگیختن دلها و ذهنها است. اما در عین حال تنها آرزو و خواست قلبی کفایت نمیکند؛ در نهایت چیزی که میماند “دستاوردها” و “نتایج” است. اینجا است که مدیریت وارد داستان میشود: ذهنهای آماده و قلبهای مشتاق، باید بدانند که لازم است چه چیزی در عمل انجام شود تا به چه چیزی دست یافته شود. کار مدیریت همین است!
مقاله با شرح مفصل مثالی جالب ادامه مییابد: داستان نمایشنامهی هنری پنجم شکسپیر که توصیف نبرد تاریخی آگینکورت میان انگلستان و فرانسه است. فرانسویان از نظر تعداد پنج برابر انگلیسیها هستند و از نظر تدارکات جنگی و آذوقه هم وضعیت بسیار مناسبی دارند. اما در نهایت، پیروزی از آن لشکر انگلستان و هنری پنجم است. چطور؟ هنری ابتدا با سخنرانی تاریخی، نیروهای خود را بهسوی پیروزی تهییج میکند؛ اما اندیشیدن تاکتیکهای لازم را برای موفقیت در میدان جنگ فراموش نمیکند. البته معلوم نیست این هنری واقعی است یا مخلوق ذهن شکسپیر؛ اما واقعیت تاریخی پیروزی بهیادماندنی است که در تاریخ ثبت شد تا نقش حیاتی و توأمان رهبری و مدیریت در دستیابی به نتایج بزرگ بهاثبات برسد.
پ.ن. شکل این مطلب مربوط به مقالهی اصلی نیست؛ اما بهزیبایی هر چه تمامتر تفاوت میان دو مفهوم بنیادین ادبیات سازمانی را تشریح میکند.
مدیر یا رهبر؟ یکی از بزرگترین سؤالات تاریخ کسبوکار تفاوت میان همین دو واژهی ظاهرا دارای معنی مشابه است. از همان زمانی که تیلور با ابداع روشهای کارسنجی و پایهگذاری مهندسی صنایع، علم مدیریت را پایهگذاری کرد تا زمانی که پیتر دراکر بزرگ، اصول مدیریت مدرن را تدوین نمود و پس از آن تا همین امروز، همیشه این سؤال ساده پیش روی متفکران مدیریت و مدیران بزرگ دنیا بوده است: چگونه به نتیجهای که میخواهیم برسیم؟ داستان دلانگیز توسعهی علم مدیریت از مدیریت علمی تیلور تا نظریات متأخر بزرگانی چون زندهیاد وارن بنیس در واقع جستجوی پاسخ همین سؤال بوده است.
این پاسخ، این روزها روشنتر بهنظر میآید. اگر زمانی مدیریت را “انجام کارها توسط دیگران” تعریف میکردند؛ امروز حتی برای مدیریت هم تعریفی از جنس رهبری ارائه میدهند: “فرایند رساندن کارها به نتیجه با مشارکت جمعی از دل و جان!” اینکه چطور باید آدمها را رهبری کرد، چالشی است که سالها است پیش روی پژوهشگران و مدیران قرار دارد و هنوز هیچ پاسخ استاندارد و کاملی برای آن وجود ندارد.
با این حال رهبری آنقدرها هم موضوع عجیب و پیچیدهای نیست. اگر بپذیریم که نظریات رهبری قدیمی که مدعی ذاتی بودن توان رهبری بودند، تمام حقیقت را نشان نمیدهند؛ آنوقت میشود به راه و روشهایی برای اجرای رهبری در دنیای واقعی هم فکر کرد.
اب اِمم در مقالهی این هفته سه روش کاربردی را در این زمینه پیشنهاد میکند:
۱- رهبران هماهنگی و مشارکت ایجاد میکنند: هیچکس بهتنهایی نمیتواند کار بزرگی انجام دهد و البته هماهنگ کردن آدمهای مختلف با ویژگیهای شخصیتی، سلایق و عقاید مختلف در مورد کار، بسیار سخت است. یک رهبر بزرگ کار را با حضور و کمک همه به نتیجه میرساند.
۲- رهبران بزرگ روی استعدادها سرمایهگذاری میکنند: یک مدیر برای انجام کار خود بهدنبال فرد متخصصی میگردد که بتواند همان کاری را که مورد نظر او است با همان کیفیتی که از نتیجهی کار انتظار میرود، انجام دهد. اما یک رهبر بهجای آن به دنبال توانمندیهای بالقوه میگردد: فردی که بتواند یاد بگیرد و رشد کند و کار را عم به انجام برساند.
۳- رهبران بزرگ چشمانداز بلندمدت دارند: و البته آنها فراموش نمیکنند که انتقال این چشمانداز به دیگران و انگیزش و هدایت آنها در راه رسیدن به چشمانداز، کار رهبر است نه مدیر! 🙂
“با تشکر از پپ، من به بازیکن بهتری تبدیل شدم. در پستهای مختلف میتوانم بازی کنم. با همبازیانم در حین بازی دائما پستهایمان را عوض میکنیم تا حریف سردرگم شود. احساس میکنم که دائما در حال بهتر شدن هستم. مشخصا نسبت به فصل پیش بهتر شدیم، چون همدیگر را بهتر میشناسیم و درک بهتری از بازی یکدیگر داریم. این چیزی است که مربی میخواهد در بازی ما ببینید.” (فرانک ریبری؛ اینجا)
توصیف فرانک ریبری بدقلق و بداخلاق از پپ بسیار جذاب است. ریبری به نکتهی شگفتانگیزی اشاره میکند که پیش از این در حرفهای اولی هوینس در مورد پپ هم آن را شنیده بودیم: حس خوب رشد و پیشرفت همیشگی و دائمی. بزرگترین کار یک رهبر و مدیر همین است: بهتر کردن آدمها، آموزش آنها، کمک به آنها برای خودشکوفایی و ایجاد این حس در آنها که “تو داری هر روز بهتر میشوی.” اما این جملهی آخری، همان چیزی است که یک مدیر و رهبر بزرگ را از دیگر همتایانش متفاوت میکند. مدیران و رهبران سازمانی! به آدمها کمک کنید بهتر شوند، این بهتر شدن را به خود آنها نشان دهید و حس خوب بهتر شدن را هم در درون آنها بیدار کنید!
اما مقایسهی حرفهای ریبری با هوینس یک نکتهی مهم دربارهی برندسازی شخصی را هم به ذهن میآورد: وقتی آدمهای متفاوتی دربارهی تو حرف یکسانی میزنند، یعنی برند شخصی تو ساخته شده است! حالا این برند میتواند خودساخته و روی ویژگیهای مثبت تو باشد و میتواند با گفتار و رفتار و منش تو بهصورت ناخواسته ایجاد شده باشد.
“گواردیولا خیلی جاهطلب است. با توجه به سن و سال کمش و با وجود موفقیتهای بزرگی که بهدست آورده، جالب است که او هر روز با انگیزههای فراوانی بر سر کار میآید و اصلا از میزان انگیزههایاش کاسته نشده است. کار کردن با او خیلی خیلی لذتبخش است. گواردیولا انسان خوشرویی است و همیشه قلبش کف دستش است و صادقانه کار میکند. من واقعا احساس خوشبختی میکنم که او را اینجا میبینیم. در جریان جلساتی که با گواردیولا داریم همیشه حس میکنیم که در حال رشد و پیشرفت در زندگیمان هستیم.” (اولی هوینس؛ رئیس سابق بایرن مونیخ؛ اینجا)
پیش از این زمانی که پپ در بارسا بود دربارهی تعریف دقیق او از رهبری سازمانی نوشته بودم (اینجا را ببینید.) حالا پپ جایی کیلومترها دورتر از خانهاش در محیطی کاملا متفاوت در حال فعالیت است و باز هم دربارهی رهبری او میشنویم!
راستش خواستم توضیحی بر این نقل قول در توصیف پپ بنویسم؛ اما دیدم توضیحی لازم نیست. بهتر است مدیران و رهبران سازمانها ـ و البته همهی ما ـ این حرفهای اولی هوینس را روی یک کارت کوچک چاپ کنند و هر روز صبح نگاهی به آن بیاندازند. آیا دیگران از کار کردن با شما حس خوب و لذت پیشرفت را بهدست میآورند؟ مرز باریک موفقیت یک رهبر الهامبخش در همینجا نهفته است.
در طی سالهای اخیر بهدلیل شغلم بهعنوان یک مشاور مدیریت، به سازمانهای زیادی سرک کشیدهام. سازمانهایی با ابعاد مختلف: از بزرگترین و معروفترین وزارتخانهها و سازمانهای دولتی و بانکها گرفته تا یک استارتآپ یک نفره. سازمانهایی با قدمتهای مختلف از چند روز تا شاید نزدیک به صد سال عمر. خارج از زندگی شغلی هم در نشستها و گپهای دوستانه، همیشه با آدمها در مورد شغلشان و سازمان محل کارشان صحبت میکنم. از این مشاهدهها و گفتگوها، نکات جالبی را در مورد وضعیت سازمانهای ایرانی کشف کردهام که تلاش میکنم بهتدریج اینجا در مورد آنها بنویسم. موضوع بحث این بار، دربارهی وضعیتی ناخوشایند در چرخهی عمر سازمانها است که خودم هم تجربهاش کردهام: نوستالژی سازمانی که “بود!”
تجربهی کار کردن در یک سازمان “میتواند” حتی در صورت کوتاه بودن، دلنشنین و فراموشنشدنی باشد. روی قید “میتواند” در اینجا تأکید دارم: خیلی وقتها هم واقعا “نمیشود.” اما وقتهایی هست که کار کردن در یک سازمان برای مدیران و کارکنان آن سازمان، تبدیل به تعلق خاطر نسبت به آن سازمان میشود (همان بحث شهروندی سازمانی که در ادبیات رهبری در مورد آن بحث میشود.) در ایران، این ماجرا معمولا در شرکتهای کوچکتر بیشتر اتفاق میافتد (اینجا با بحث فلسفی و چراییش کاری ندارم): اینکه یک عده آدم در کنار هم بخش مهمی از زندگی روزانهشان را با هم میگذرانند و بهتدریج سازمان شبیه خانوادهشان میشود: آنها از حضور در سازمان و کنار دوستان همکار (و نه همکاران دوست!) و انجام کارهایی که دوست دارند و رسیدن به نتیجه و رشد و تعالی سازمانی که در آن کار میکنند، لذت میبرند و بزرگترین انگیزهی کارشان هم همین است. اما … یک امّای بزرگ، خیلی وقتها پایان این تجربهی خوشایند را ناخوشایند میسازد.
در سالهای اخیر بارها و بارها با آدمهایی برخورد کردهام که نوستالژی روزهای خوش گذشتهی سازمانشان را میخوردند. فرقی هم ندارد که آن آدم در سازمان چه نقشی داشته است: از مالک کسب و کار گرفته تا افرادی در پایینترین سطوح سازمانی که از بودن در یک سازمان لذت بردهاند. اما سرانجام زمانی رسیده که یادآوری سازمانی که “بود” فقط لبخندی تلخ را بر چهرهها مینشاند؛ چرا که سازمانی که هست، آن چیزی نیست که بود!
چرا این اتفاق رخ میدهد؟ فارغ از نقش عوامل تأثیرگذار محیط بیرونی سازمان، در درون سازمان چه فعل و انفعالاتی باعث پدید آمدن چنین وضعیتی میشوند؟ در اینجا قصد دارم براساس تجربیات و مشاهدات خودم به چند نکتهی کلیدی اشاره کنم:
۱- با هم حرف نمیزنیم: مشکلات و اختلافات کاری و حتی شخصی، طبیعیاند و حدی از تعارض هم برای رشد و پیشرفت فردی و سازمانی لازم است. اما وقتی که حرفها در دل میماند و گفته نمیشود، بهتدریج زخمشان کهنه میشود و زخمهای کهنه، همیشه خطرناکاند!
۲- انتظاراتمان از یکدیگر همسطح نیستند: بخشی از این مشکل، البته ریشه در حرف نزدنهای ما دارد؛ اما بسیاری از این انتظارات هم با معیار منطق و علم و تجربه سازگار نیستند. کافی است کمی از انتظارات احساسی فاصله بگیریم و تلاش کنیم اندکی منطقی با دنیا و سازمان محل کارمان نگاه کنیم.
۳- تصویر ذهنی مشترکی در سازمان وجود ندارد: معمولا برنامه و استراتژی و چیزهایی شبیه آن، بهشوخی گرفته میشود؛ اما فارغ از تمرکز استراتژی روی محیط بیرونی سازمان، برای حفظ حیات یک سازمان لازم است همهی اعضای سازمان ـ در هر سطحی که باشند ـ بتوانند جواب این سه سؤال را بدهند:
الف ـ این سازمان چرا در این دنیا هست و اگر نباشد چه میشود؟ (فلسفهی وجودی)
ب ـ قرار است به کجا برسد؟ (چشمانداز)
ج ـ قرار است چگونه به آن مقصد برسد؟ (استراتژیها)
اصلا هم منظورم این نیست که همه لازم است کل برنامهی استراتژیک سازمانشان را حفظ باشند. مهم وجود یک تصویر کلی است. شاید تنها یک جمله …
۴- توزیع منافع در سازمان عادلانه نیست یا آدمها در مورد آن توجیه نیستند: اولی که بدیهی است. اما دومی بهنظرم مشکل شایعی است که خیلی هم به آن توجه نمیشود. متأسفانه اغلب ما توجیه نیستیم اینکه حق هر کسی در سازمان چقدر است، در درجهی اول براساس شایستگیهای او، کار او و عملکردش در سازمان تعیین میشود و نه مقایسه با دیگران و مخصوصا مالکان کسب و کار.
۵- سرمایهگذاری روی توسعه و اجرای نظامهای مدیریتی و سازمانی، برای ما صرف ندارد: این یکی خطاب مستقیم به مدیران کسب و کارهاست. زمانی فکر میکردم این یکی اشکال سازمانهای کوچک است؛ اما بهتدریج که دامنهی مشاهداتم گسترده شد، متوجه شدم که متأسفانه چنین تفکری در ذهن بسیاری مدیران بهصورت پیشفرض جا خوش کرده است. نتیجهی چنین تفکری این میشود که متأسفانه سلیقهای عمل میکنیم، عملکردمان ثابت نیست و نوسان دارد و وابسته به حضور یا عدم حضور یک آدم و حتی حال و حوصلهی شخصی اوست و وقتی هم که او سازمان را ترک کرد، تازه یادمان میافتد چرا دانش و اطلاعات او را مستند نکردهایم! البته خیلی وقتها این چیزها در سازمان وجود ظاهری هم دارند؛ اما …
۶- اهداف شخصیمان را به سازمان میکشانیم: این یکی شاید در گاه اول خیلی بد نباشید؛ اما اینقدر جلوههای بدش را در عمل دیدهام که متأسفانه به این مورد بسیار بدبینم. خوب است که من بهدنبال تحقق اهداف شخصیام در زندگی و کار از طریق فعالیت در سازمان باشم؛ اما خط قرمز ماجرا مانعتراشی برای تحقق اهداف کلان سازمان است. فرقی هم ندارد چه کسی این کار را بکند؛ از مدیر ارشد سازمان گرفته تا افرادی که در پایینترین سطح سازمان فعالیت میکنند، همه و همه باید به این موضوع از نظر اخلاقی متعهد باشند.
۷- “اخلاق حرفهای” را فراموش میکنیم: این یکی مهمترین و بدترین عامل تأثیرگذار در سقوط سازمانها است. برای ما در کتابها مثال زدهاند که شرکتی بهعظمت انرون و بانکی به بزرگی لیمن برادرز بههمین دلیل نابود شدند. اما مثل همیشه فکر میکنیم که اینها داستاناند و ما اسطورهی اخلاقی و هیچوقت اشتباهات اخلاقی ـ آگاهانه باشند یا ناآگاهانه ـ بهسراغ شرکت ما نخواهند آمد. پیشنهاد میکنم کمی و فقط کمی به میزان رعایت اخلاق در سازمانتان ـ چه توسط خودتان و چه از سوی همکارانتان ـ فکر کنید. فراموش نکنیم که رعایت اخلاق، مبنای اعتماد است و اعتماد چسب اصلی سازندهی هویت یکپارچهی سازمانی.
“ـ شما برای بازیکنانتان بیشتر شبیه پدر هستید یا مربی؟
ـ من کاملا یک آدم عادی هستم. گاهی اوقات دوست آنها، گاهی معلم آنها. من کاری که باید انجام بشود را میگویم. پیدا کردن لحظهای که باید دوست آنها باشی یا معلمشان، کار سختی نیست. بزرگترین مهارت من، پیدا کردن حس همراهی است.من زندگی را درک میکنم. فوتبال بخشی از زندگی است و من به آنها میگویم که چطور اتفاقات را درک کنند. آنها جوان هستند و مانند سوپراستارها رفتار نمیکنند. آنها نیاز به کمک دارند تا راه درست را پیدا کنند.” (از مصاحبه با یورگن کلوپ؛ مربی جوان و نابغهی بروسیا دورتموند؛ اینجا)
راستش از نظر من، گویاتر و زیباتر و خلاصهتر و بهتر (و همینجور صفات تفصیلی بیشتر!) از این نمیشود کل مباحث رهبری در مدیریت را بیان کرد! چه مدیر باشید و چه مثل من، مشاور، همین چند جملهی کوتاه را جایی جلوی چشمتان بچسبانید تا یادتان باشد که برای چه دارید کار میکنید و لازم است چه کار کنید. 🙂
نمیتوانم از این تکجملهی درخشان و بسیار بسیار انگیزشبخش استاد در همین مصاحبه هم بگذرم: “اگر میخواهید نتیجهی ویژهای بگیرید، باید احساس ویژهای داشته باشید!” بهقول خودم: عاااااااااااااااالی!
برای تیم بسیار دوستداشتنی دورتموند و یورگن کلوپ عزیز در فینال شنبه شب ـ یعنی فینال بزرگترین بازی سال: فینال لیگ قهرمانان اروپا ـ آروزی موفقیت دارم. 🙂
“اگر من اکنون این جا هستم، به خاطر ونگر است. هرگز فراموش نمی کنم که او چه کارهایی برای من انجام داد. من بسیار به او مدیونم. او به من اعتماد بهنفس داد؛ نه تنها به عنوان یک بازیکن، بلکه به عنوان یک انسان. به همین دلیل است که من به او بسیار احترام می گذارم و واقعا او را دوست دارم؛ زیرا او به بازیکنانش بسیار اهمیت میدهد. برای بعضی از مربیان، بازیکنان تنها در زمین مسابقه مهم هستند. اما او همیشه به دنبال این است که با شما صحبت کند و چیزهای بیشتری از شما بداند تا بتواند به شما اعتماد بهنفس بدهد. این برای من مثل یک عشق دوم است.” (سمیر نصری در ستایش آرسن ونگر؛ اینجا)
بدون شرح تقدیم به مدیران و رهبران گرامی سازمانها!