وقتی زندگی هر روز از روز گذشته سختتر شود و وقتی روزنهی نجاتی نباشد، آن وقت “اینجا بودن” تبدیل میشود به علتالعلل تمامی مشکلات زندگی و “آنجا” میشود “بهشت گمشده.” بنابراین رفتن از اینجا و رسیدن به آنجا، بزرگترین آرزوی آدمی میشود. هر چند “اینجا” و “آنجا” تنها معنای مکانی ندارند و میتوانند حتی بهسادگی جایگاه آدمها را در زندگی نشان دهند: “کاش جای فلانی بودم!”
و اینگونه است که اگر آن “دیگری” فردی نزدیک به آدم باشد، تبدیل میشود به آینهی تمامنمای تمام آنچه که من میخواستم به آنها برسم و تجربهشان کنم؛ ولی نتوانستم … و اگر بتوانم او را به انجام کارهایی که من میخواهم مجبور کنم چقدر زندگی رؤیایی میشود!
میلان کوندرا در رمان جذاب خود با عنوان “زندگی جای دیگری است” به واکاوی همین موضوع میپردازد. “زندگی جای دیگری است” داستان آدمهایی است که در بحبوحهی انقلاب فرهنگی کمونیستی دههی چهل میلادی در جمهوری چک، به دنبال زندگی گمشدهشان در زندگی دیگران میگردند: مادر که امیلِ کوچکِ شاعرش مظهر تمامی آرزوهای او در زندگی است، دختر موقرمزی که امیل از او متنفر است؛ اما بهشکل مازوخیستی او را نمادی برای عشق ازلی میداند و در یک نگاه کلانتر، مردمی که با شیرینی خیالی زندگی در بهشت وعده داده شده توسط کمونیسم زندگی میکنند.
آدمهای این دنیا همه بهدنبال بهشت موعودشان در زندگی دیگری میگردند. و چه زیباست داشتن توان شکل دادن این زندگی! مادر، امیل را آنطور که خود میخواهد تربیت میکند و او را به کارهایی وادار میکند که خواستهی قلبی خود اوست و در مقابل امیل، درمانده تلاش میکند تا زندگی را ـ که ذات آن را جز خشونت نمیداند ـ در رنج ناشی از تحمل عشق پاک و سادهی دختر موقرمز بجوید.
“زندگی جای دیگری است” قصهی آدمهایی است که تلاش میکنند تا دنیا را از پشت پردهی دروغهای خودشان بینند و به این ترتیب، بهشت موعود خود را در زندگی دیگران بسازند. آنها تلاش میکنند تا نداشتهها و نقاط ضعف خود را پشت نقاب خشونت و اقتدار توخالیشان پنهان کنند. اوج این نگاه در قهرمان رؤیاهای امیل شخصیت اصلی داستان متجلی است: “زاویه” که هر وقت بخواهد میخوابد و در خوابی دیگر بیدار میشود. “زاویه”ای که برخلاف امیل توان ساختن دنیای “بایدها” و توان تحمیل ارادهی خود را به آن دارد.
طعنهآور آن است که در پایان داستان، رستگاری از آن کسی است که تنها برای خودش و عشقاش و در دنیای خودش زندگی میکند. دختر موقرمز برندهی پایانی جدال با زندگی است. همان کسی که رؤیای زندگی جادویی را در سر نداشت و زندگی را همانطور که بود، پذیرفته بود و زندگی میکرد.
میلان کوندرا در این رمان با آن طنز تلخ همیشگیاش به نبرد با تمامی آرمانشهرها و دیدگاههایی میرود که معتقدند زندگی هر چه باشد، همینی نیست که در همین لحظه تجربهاش میکنیم. او طعم تلخ تراژدی زندگی مادر و امیل و دیگران را به ما میچشاند تا نشانمان دهد رستگاری از آن کسانی است که شهامت پذیرفتن زندگی را همانطوری که هست، دارند. کسانی که تلاش نمیکنند آرامش را با رستگار کردن دیگران بهدست بیاورند. کسانی که میدانند زندگی همینجا و همین لحظه است و لازم نیست جای دیگری جستجویاش کنیم.
پ.ن. تکتک جملات این پست (مخصوصا جملهی آخر) رونوشت به خودم در این روزها!