فردا ششم اردیبهشت قدم به بیست و هشت سالگی می‌گذارم. باز یک سال گذشت و دوباره رسیدم به نقطه‌ی آغاز. سالی که سراسر رنج بود و و دل‌تنگی و زخم‌های‌ش فراموش‌نشدنی …

***

پارسال این موقع حتا فکرش نمی‌کردم که یک سال بعد روزهای زندگی‌م را با بغض و دل‌تنگی آقاجان بگذرانم (در تمامی این شش ماه فقط و فقط یک بار به خواب دیدم‌ش و دل‌م لک زده برای یک لحظه صدای مهربان‌ش …)؛ چه برسد به رفتن عمو جان به فاصله‌ی کم‌تر از دو ماه و تازه شدن داغ دیگر عزیزانِ برای همیشه سفر کرده‌ …

***

تیر ماه و پایان یک ماجرای شیرین را هیچ‌‌گاه فراموش نخواهم کرد. ماجرایی که تلخی‌ پایان‌ش هنوز هم مرا آزار می‌دهد. تازه آن موقع هنوز نمی‌دانستم که چهار ماه جهنمی آخر سال پیش روی‌م است …

***

مشکلات کاری و استرس‌های کاری هم که دیگر مرا از پای درآوردند. در لحظه‌ لحظه‌ی چهار ماه آخر سال دوست داشتم می‌توانستم همه چیز را رها کنم و خانه‌نشین بشوم؛ اما مسئولیت‌ بزرگی را قبول کرده بودم و نمی‌شد. من باید برای مشکلاتی که کم‌ترین تقصیر را در آن‌ها داشتم، پاسخ‌گو می‌بودم. تازه می‌گذرم از حاشیه‌های تمام‌نشدنی که آن آخرین ذرات انرژی باقی‌مانده را هم از بین بردند …

***

در این یک سال خیلی چیزها یاد گرفتم:

ـ یاد گرفتم که احساس‌م را کنترل کنم و از آن فرار نکنم. یاد گرفتم که شادی بزرگ و آن چیزی که در زندگی به‌دنبال‌ش هستی، نادر است. به‌جای آن باید از تک‌تک شادی‌های کوچک زندگی لذت برد و دل‌خوش داشت به آن‌ها …

ـ یاد گرفتم رؤیاهای‌م را زندگی‌کنم.

ـ یاد گرفتم امید آخرین چیزی است که می‌میرد …

ـ راز موفقیت را از مثلث طلایی بارسا و معادله‌ی جیم وولفنزون و  شریل سندبرگ آموختم.

در کنارش هر روز دوستان عزیز و بزرگ‌وار بیش‌تری را پیدا کردم که برای پیش رفتن و نماندن یاران هم‌مسیر خوبی بودند و هستند.

***

امروز که به گذرِ این یک سال سخت نگاه می‌کنم می‌بینم با وجود تمامی آن لحظات بد و بدتر به موفقیتی دست یافته‌ام که خودم باورش را نداشتم: من توانستم در برابر آن روی واقعی و بی‌رحم زندگی “تاب بیاورم.” تازه توانستم با سرعت بیش‌تری از سال قبل‌تر هم پیش بروم! من امروز دیگر آن آدم سال گذشته نیستم. خیلی بزرگ‌تر شده‌ام و خیلی آبدیده‌تر. تحمل مصیبت بیش از آن‌چه که فکرش را بکنید، آدم را صبور می‌کند …

بله. آن روزهای سخت دیگر تمام شده‌اند. این روزها آرامش دوباره به زندگی من برگشته است. شادم و سرحال. هر هفته و هر روز با آدم‌هایی جدید و دوست‌داشتنی آشنا می‌شوم. از دیدن میزان اعتماد دیگران به خودم ذوق‌زده می‌شوم. و البته ناگفته هم نماند که از تعریف کردن‌شان از خودم هم شاد می‌شوم! (مخصوصن تعریف‌های مربوط به نویسنده‌ی گزاره‌ها بودن!) حالا دوباره مثل همان روزهای اول کاری، ذوق و حوصله و انگیزه و انرژی کافی برای تلاش بیش‌تر و سخت کار کردن دارم. هر روز جای جدیدی برای تأثیرگذاری و کمک به دیگران برای خوب بودن و به‌تر شدن و پیش رفتن کشف می‌کنم. هر روز می‌بینم که چقدر کار برای انجام دادن هست و نگران می‌شوم که نکند فرصت کافی به من داده نشود!

با این همه خیلی دل‌تنگم این روزها. دل‌تنگ آن‌هایی که رفتند و مرا جای گذاشتند. دل‌تنگ عزیزانی که دور از من‌اند و من دور از آن‌ها. دل‌تنگ لحظات خوبی که دیگر تکرار نمی‌شوند …

در آستانه‌ی پا گذاشتن به بیست و هشتمین بهاری زندگی‌م، با تمام وجود ممنون‌م از اعضای عزیزتر از جانِ خانواده‌ام. و از دوستان خوبم که کنارم بودند و هستند. ممنون‌م برای خوبی‌تان و برای بودن‌تان. من برای شما و در کنار شما زنده‌ام.

***

بزرگ‌ترین درس این یک سال بسیار بسیار سخت برای من کشف رازی بود که عمران صلاحی سال‌ها پیش آن را سروده است:

از مقصدمان سؤال کردم گفتی

مقصد، خود راه می‌تواند باشد

مقصد و رسیدنی در کار نیست. تنها باید برای نماندن تصمیم گرفت و بدون لحظه‌ای توقف همراه با مسیر زندگی پیش رفت. مقصد همین جاست و همین لحظه. جای دیگری دنبال‌ش نمی‌گردم.

دوست داشتم!
۲۰

فردا ششم اردیبهشت قدم به بیست و هشت سالگی می‌گذارم. باز یک سال گذشت و دوباره رسیدم به نقطه‌ی آغاز. سالی که سراسر رنج بود و و دل‌تنگی و زخم‌های‌ش فراموش‌نشدنی … *** پارسال این موقع حتا فکرش نمی‌کردم که یک سال بعد روزهای زندگی‌م را با بغض و دل‌تنگی آقاجان بگذرانم (در تمامی این شش ماه فقط و فقط یک بار

شما عمری را پای ترجمه یکی از پشتوانه‌های اصلی ادبیات کلاسیک گذاشتید، غیر از آن هم حتی وقتی سراغ نویسنده‌های متاخرتر می‌روید باز هم آن‌هایی هستند که به نوعی در کلاسیک‌های امروزی جای می‌گیرند، چقدر شوق خواندن این‌گونه ادبی را میان مخاطبان کتاب در ایران می‌بینید؟

من ناشر نیستم و به بازارش کاری ندارم، مساله اینجاست که من عاشق آن سرچشمه هستم، یعنی ادبیات ناب. من با پروست زندگی کردم، گاهی برای ترجمه یک پاراگراف یک ماه وقت گذاشتم. پروست برای من ۱۱ سال طول کشید. آن وسط کارهای دیگری هم کردم، اما می‌خواستم یک کاری بزرگ‌تر از همه آنچه تا آن روز کار کرده بودم را شروع کنم و بالاخره حاصل‌ش را با رضایت دیدم.

(عکس و متن از از گفتگوی منتشر نشده‌ای با زنده‌یاد مهدی سحابی؛ چاپ شده در روزنامه‌ی اعتماد؛ شماره‌ی ۲۳۱۶؛ شنبه ۸ بهمن ۱۳۹۰؛ این‌جا)

پ.ن. به‌دلیل این‌که متأسفانه نرسیدم لینک‌های هفته را کامل مطالعه کنم؛ پست‌ لینک‌های هفته فردا شب منتشر خواهد شد.

دوست داشتم!
۲

شما عمری را پای ترجمه یکی از پشتوانه‌های اصلی ادبیات کلاسیک گذاشتید، غیر از آن هم حتی وقتی سراغ نویسنده‌های متاخرتر می‌روید باز هم آن‌هایی هستند که به نوعی در کلاسیک‌های امروزی جای می‌گیرند، چقدر شوق خواندن این‌گونه ادبی را میان مخاطبان کتاب در ایران می‌بینید؟ من ناشر نیستم و به بازارش کاری ندارم، مساله اینجاست که من عاشق آن

“مربیان در حال حاضر به ۱۱ نفری می‌اندیشند که در تیم برترند، اما هیچ‌گاه نتوانسته‌اند از تمامی ۲۵ بازیکن به نحو احسن و به‌موقع بازی بگیرند. اما فرگی این چنین نمی‌اندیشد، او ۱۱ بازیکن را در زمین قرار می‌دهد؛ اما از سایرین غافل نمی‌شود و به نوعی با آن‌ها رفتار می‌کند که آن‌ها در خدمت تیم می‌مانند و تمام تلاش خود را به‌کار می گیرند تا در صورت لزوم برای تیم مؤثر واقع شوند و این خود یکی از نکته هایی است که از ایجاد تنش و حاشیه در اردوی تیم به شدت کم می‌کند.” (پارک جی سونگ در ستایش سر الکس فرگوسن؛ این‌جا)

عموما مدیران ـ مخصوصا وقتی حیطه‌ی نظارت‌شان (Span of Control) از عدد طلایی ۹ نفر بیش‌تر می‌شود، دیگر نه وقتی برای ره‌بری و هدایت و مربی‌گری همه‌ی نفرات دارند و نه اصلا حال و حوصله‌‌ی این کار را. پارک به نکته‌ی شگفت‌انگیزی در مورد پیرمرد تمام‌نشدنی و دوست‌داشتنی فوتبال جزیره اشاره می‌کند. سر الکس هیچ وقت تمرکزش را به بازیکنان اصلی محدود نمی‌کند. او همیشه برای تک‌تک اعضای تیم‌اش ـ چه ستاره‌ باشند و چه جوان جویایی نامی مثل تام کلورلی کشف جدید این فصل‌ش ـ وقت می‌گذارد، آموزش‌شان می‌دهد، هدایت‌شان می‌کند و به‌وقت‌اش از آن‌ها استفاده می‌کند. به همین دلیل است که من در تمامی سال‌هایی که فوتبال را از نزدیک دنبال می‌کنم به یاد ندارم که هیچ بازیکن نیمکت‌نشینی در منچستر یونایتد لب به‌اعتراض باز کرده باشد!

روش فرگوسن به‌عنوان یک ره‌بر، الهام‌بخش است: تک‌تک اعضای تیم می‌دانند که برای ره‌بر تیم دارای اهمیت هستند. این همان جادوی مربی‌گری فرگی است.

دوست داشتم!
۴

“مربیان در حال حاضر به ۱۱ نفری می‌اندیشند که در تیم برترند، اما هیچ‌گاه نتوانسته‌اند از تمامی ۲۵ بازیکن به نحو احسن و به‌موقع بازی بگیرند. اما فرگی این چنین نمی‌اندیشد، او ۱۱ بازیکن را در زمین قرار می‌دهد؛ اما از سایرین غافل نمی‌شود و به نوعی با آن‌ها رفتار می‌کند که آن‌ها در خدمت تیم می‌مانند و تمام تلاش خود

در طول سال‌های زندگی‌م هیچ آلبومی را به‌اندازه‌ی آلبوم “عشق است …” ناصر عبداللهی گوش نکرده‌ام. موسیقی حزین و صدای زیبای ناصر به‌جای خود؛ اما آن‌چه مرا شیفته‌ی این آلبوم موسیقی کرده ترانه‌های شگفت‌آور و دل‌نشین یک پیرمرد نازنین است: محمد علی بهمنی. ترانه‌هایی که تک‌تک واژه‌های‌شان وصف روزهای زندگی این سال‌های من بوده است. بارها و بارها این ترانه‌ها را شنیده‌ام، زیر لب زم‌زمه‌ کرده‌ام و در گوشه‌ی خلوت و تنهایی برای دل‌تنگی‌های‌م گریسته‌ام …

***

سادگی و صمیمیت یا جادو؟ در تمامی این سال‌ها به این فکر کرده‌ام که غزل‌های به‌ظاهر ساده‌ی این شاعر جنوبی مگر چه دارند که این‌طور آدم را غرق خود می‌کنند؟ این اواخر که مجموعه‌ی کامل اشعار استاد را خواندم، در تمامی لحظات خواندن یک کتاب هشت‌صد و اندی صفحه‌ای به همین ماجرا فکر می‌کردم؛ اما باز هم نتوانستم “راز” بزرگ و جادوی غزل‌های بهمنی را کشف کنم. بنابراین باز دل سپردم به روایت زندگی و دل‌تنگی‌ها و تنهایی‌های‌ش از زبان شاعری که خوش‌بختانه هنوز زنده است و غزل فکر می‌کند …

***

در میان تمامی ترانه‌های آلبوم “عشق است …”، یک ترانه برای من رنگ و بوی دیگری دارد. ترانه‌ای که تک‌تک مصراع‌های‌ش را زندگی کرده‌ام. ترانه‌ی پایانی این آلبوم را می‌گویم: نامهربانی. بارها و بارها این ترانه را به‌زبان “مناجات” خطاب به خدای بزرگ زیر لب زم‌زمه‌ کرده‌ام ….

در دیگران می‌جویی‌ام اما بدان ای دوست
این‌سان نمی‌یابی ز من حتی نشان ای دوست

من در تو گم گشتم مرا در خود صدا می‌زن
تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست

در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست

گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی
حالا که لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست

من قانعم آن بخت جاویدان نمی‌خواهم
گر می‌توانی یک نفس با من بمان ای دوست

یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن
از من، من این برشانه‌ها بار گران ای دوست

نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت
بیهوده می‌کوشی بمانی مهربان ای دوست

آن‌سان که می‌خواهد دلت با من بگو آری
من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست …

***

برای من شخصا دنیا بدون غزل‌های “محمد علی بهمنی” حتمن چیزی کم داشت. تولدت مبارک استاد عزیز.

دوست داشتم!
۶

در طول سال‌های زندگی‌م هیچ آلبومی را به‌اندازه‌ی آلبوم “عشق است …” ناصر عبداللهی گوش نکرده‌ام. موسیقی حزین و صدای زیبای ناصر به‌جای خود؛ اما آن‌چه مرا شیفته‌ی این آلبوم موسیقی کرده ترانه‌های شگفت‌آور و دل‌نشین یک پیرمرد نازنین است: محمد علی بهمنی. ترانه‌هایی که تک‌تک واژه‌های‌شان وصف روزهای زندگی این سال‌های من بوده است. بارها و بارها این ترانه‌ها

“ما نمی‌خواهیم هیچ چیز را به هیچ کس ثابت کنیم. ما فقط به این باور داریم که می‌توانیم به‌تر از این باشیم و کارهای بیش‌تری انجام بدهیم.” (سسک فابرگاس؛ در مورد موفقیت‌ش در کسب ۳ جام در ۴ ماه با بارسا؛ این‌جا)

سسک به‌زیبایی هر چه تمام‌تر این نکته را به همه‌ی ما یادآوری کرده: برای به‌ترین بودن هیچ سقفی وجود ندارد! کسی جلوی به‌ترین را نگرفته. به‌ترین می‌تواند حتا از خودش هم سبقت بگیرد.

دوست داشتم!
۰

“ما نمی‌خواهیم هیچ چیز را به هیچ کس ثابت کنیم. ما فقط به این باور داریم که می‌توانیم به‌تر از این باشیم و کارهای بیش‌تری انجام بدهیم.” (سسک فابرگاس؛ در مورد موفقیت‌ش در کسب ۳ جام در ۴ ماه با بارسا؛ این‌جا) سسک به‌زیبایی هر چه تمام‌تر این نکته را به همه‌ی ما یادآوری کرده: برای به‌ترین بودن هیچ سقفی

یکی از ویژگی‌های جالب جامعه‌ی آمریکا برای من توجهی است که در آن به نسل‌های مختلف اجتماعی ـ فرهنگی و ویژگی‌های هر یک از آن‌ها می‌شود. من البته از زاویه‌ی دید کسب و کار و اقتصاد که با آن‌ها آشنایی دارم درباره‌ی این مسئله صحبت می‌کنم و نه زاویه‌ی دید علوم اجتماعی. در آمریکا هر نسلی دارای ویژگی‌های خاص خود است و براساس همین ویژگی‌ها دنیای خاص خود را دارد، باید به‌شکل مختلفی آن‌ها را تربیت کرد و آموزش داد، محیط و علائق و قابلیت‌های کاری متفاوتی دارد و کارهای بزرگ هر نسل با دیگر نسل‌ها متفاوت‌اند.

اما تعریف نسل چیست؟ دیکشنری رفرنس دات کام نسل را این‌گونه تعریف می‌کند:

۱٫ مجموعه‌ی افرادی که همگی در یک زمان معین متولد شده و زندگی می‌کنند؛ مثل نسل بعد از جنگ جهانی.

۲٫ یک دوره‌ی زمانی حدودا ۳۰ ساله که به‌عنوان زمان متوسط بین تولد والدین و فرزندان‌شان پذیرفته شده است.

۳٫ گروهی از افراد که به‌صورت متوسط هم‌سن هستند و دارای ایده‌ها، مسائل، عادت‌ها و رفتارهای مشابهی هستند.

نسل دارای یک تعریف زیست‌شناختی هم هست که به‌کار ما نمی‌آید. سه تعریف فوق همه در کنار هم می‌توانند آن‌چه را ویکی‌پدیا “نسل فرهنگی” می‌نامد + به‌خوبی تشریح کنند. ویکی‌پدیا می‌گوید در دنیای غربی ـ و بیش‌تر در آمریکا ـ پنج نسل شناخته شده‌اند:

۱- نسل سوخته (Lost Generation): نسلی که در جنگ جهانی اول جنگیدند و بین سال‌های ۱۸۹۳ تا ۱۹۰۰ متولد شدند.

۲- نسل سرآمدان (Greatest Generation): قهرمانان جنگ جهانی دوم که بین سال‌های ۱۹۰۱ تا ۱۹۲۴ متولد شدند.

۳- نسل ساکت (Silent Generation): متولدین سال‌های ۱۹۲۵ تا ۱۹۴۵ که برای جنگیدن خیلی جوان بودند و پدران‌شان سربازان جنگ جهانی دوم.

۴- نسل انفجار بچه‌ها (Baby Boom Generation): متولدین بعد از سال‌های جنگ جهانی دوم. در واقع منظور متولدین بین سال‌های ۱۹۴۶ تا ۱۹۶۴ که نرخ زاد و ولد و رشد جمعیت افزایش قابل توجهی یافت. این نسلی است که استیو جابز نماد آن است: نسلی با احساس خاص بودن و برگزیده بودن!

۵- نسل ایکس (Generation X): متولدین دهه‌ی ۱۹۶۰ تا اوایل دهه‌ی ۱۹۸۰٫ نسلی با خرده‌فرهنگ‌های بسیار گسترده.

۶- نسل وای (Generation Y): معروف به نسل هزاره. نسل ما! 🙂 زمان آغاز و پایان مشخصی برای این نسل در نظر گرفته نشده؛ هر چند آن را معمولا به متولدین اواسط دهه‌ی ۱۹۷۰ تا اوایل دهه‌ی ۲۰۰۰ اطلاق می‌کنند.

۷- نسل زد (Generation Z): نسل اینترنت! متولدین اوایل دهه‌ی ۱۹۹۰ به این سمت.

تفاوت‌های میان نسل‌های مختلف را تفاوت شرایط اقتصادی و اجتماعی (و احتمالا فناوری) ایجاد کرده‌اند. و دقیقن این نکته‌ای است که خانم تامی اریکسون درباره‌ی آن این‌جا نوشته‌اند. خانم اریکسون می‌گویند که نسل بعدی را بحران مالی جهانی سال‌های اخیر خواهد ساخت: “بسیاری از عادت‌های اصلی انسانی در سال‌های ابتدایی نوجوانی یعنی سنین بین ۱۱ تا ۱۳ سال شکل می‌گیرند. این زمانی است که کودک در درک رخ‌دادهای دنیای پیرامونی‌ش دچار مشکل می‌شود. او در این دوره با مفاهیم و ایده‌ها کشتی می‌گیرد، قطعات مختلف واقعیت را به‌ هم می‌چسباند و در ذهن‌ش درباره‌ی این‌که چه چیزهایی مهم‌اند تصمیم می‌گیرد. نتایج این دوره‌ی حساس اهداف و اولویت‌های زندگی آینده‌ی او را شکل می‌دهند.” و در دوران بعد از سال ۲۰۰۸ دنیا برای این بچه‌ها هم دیگر متفاوت از نسل قبل است: “بچه‌های بین سنین ۱۱ تا ۱۳ سال در سال ۲۰۰۸ با دنیایی کاملا متفاوت از دنیای بچه‌های ۱۱ تا ۱۳ ساله در ۱۵ سال قبل و بیش‌تر از آن مواجه‌اند.” در این دنیا خانواده‌ها با بحران بدهکاری بابت وام مسکن، بی‌کاری والدین و بدتر از همه ناتوانی در تهیه‌ی مایحتاج اولیه‌ی زندگی (از جمله غذا) مواجه‌اند. و این اتفاقات هستند که ویژگی‌های کلیدی نسل آینده را می‌سازند.

خانم اریکسون ۵ ویژگی برای این نسل جدید شناسایی کرده‌اند که به‌نظرم بسیار بسیار جالب‌اند و انگیزه‌ی اصلی من از نوشتن پست از این‌جا ناشی شد. این ۵ ویژگی عبارتند از:

۱- نااطمینانی: ریسک در دنیای امروز با زندگی در هم آمیخته شده است. دیگر حتا داشتن یک مدرک دانشگاهی هم تضمین‌کننده‌ی آینده‌ی موفق نیست.

۲- تأکید کم‌تر بر مادیات: بسیاری از خانواده‌ها در حال بازنگری اولویت‌های مادی خود هستند. این روزها کار داوطلبانه ـ مثل داشتن باغ‌چه‌های مشترک ـ در حال رشد قابل توجهی است. تعداد زیادی از جوانان به‌دنبال سبک‌های زندگی‌ خودکفا (self-sufficient life-styles) هستند.

۳- صرفه‌جویی هوش‌مندانه: بچه‌های این نسل با اصول و فرایندهای مالی بسیار آشنا هستند. این بچه‌ها از طریق اینترنت بازی‌های مثل فارم‌ویل را بازی کرده‌اند که در آن زندگی در یک مزرعه‌ی مجازی (همراه با سکه‌های مجازی) شبیه‌سازی شده است. آن‌ها یاد گرفته‌اند که به‌دنبال به‌ترین معامله‌ باشند!

۴- ترجیح پس‌انداز به بدهی: این نسل برخلاف نسل خوش‌بین Y تمایل دارند خودشان این‌قدر پس‌انداز کنند که بتوانند چیزی را که دوست دارند بخرند. در یک تحقیق بین بچه‌های ۱۲ تا ۱۸ ساله‌ی استرالیایی مشخص شده که بیش از ۵۰ درصد آن‌ها در حال پس‌انداز برای خرید گجت‌های فناوری، خودرو یا … هستند. جالب‌تر این‌که یک سوم آن‌ها قبض‌های تلفن‌شان را خودشان می‌پردازند! در همین مطالعه مشخص شده که این نوجوانان قرض گرفتن پول را دوست ندارند.

۵- رؤیای ثروت‌مند شدن واقعی است: این بچه‌ها با داشتن تصویر افرادی مثل “مارک زوکربرگ” بزرگ می‌شوند. برخلاف نسل قبلی که پای تلویزیون با “رؤیای آمریکایی” مواجه می‌شدند، این بچه‌ها تحقق آن رؤیای خوش را در دنیای واقعی می‌بینند و بنابراین می‌دانند که “می‌توانند.” برای بچه‌های این نسل تحقق هدف “رسیدن به اولین یک میلیون دلار زندگی” قابل دسترس‌تر از تمامی نسل‌های قبلی است.

پ.ن. ما هم در ایران درباره‌ی نسل‌های دهه‌ی ۵۰ و ۶۰ و ۷۰ حرف می‌زنیم؛ اما من که تا به‌حال ندیده‌ام کسی این‌قدر مختصر و مفید ویژگی‌های این نسل‌ها را مشخص کرده باشد. اگر شما دیده‌اید، لطفا من را هم بی‌خبر نگذارید!

عکس از این‌جا

پ.ن. نمی‌دانم چرا جور نمی‌شود که من بتوانم پست‌های توسعه‌ی کسب و کار و مشاوره‌ی مدیریت را شروع کنم. 🙁 امیدوارم از هفته‌ی آینده.

دوست داشتم!
۱

یکی از ویژگی‌های جالب جامعه‌ی آمریکا برای من توجهی است که در آن به نسل‌های مختلف اجتماعی ـ فرهنگی و ویژگی‌های هر یک از آن‌ها می‌شود. من البته از زاویه‌ی دید کسب و کار و اقتصاد که با آن‌ها آشنایی دارم درباره‌ی این مسئله صحبت می‌کنم و نه زاویه‌ی دید علوم اجتماعی. در آمریکا هر نسلی دارای ویژگی‌های خاص خود

بحث روز فوتبال ایران فحاشی تماشاگران به داوران و بازیکنان و مربیان است و نقطه‌ی اوج‌ش اتفاقات تلخ بازی پرسپولیس و داماش. باز در محافل رسمی حرف از “ضعف در فرهنگ‌سازی” است و راه‌کارهای “مقابله با ناهنجاری‌های گسترده‌ی فوتبال.” این وسط آن‌چه دارد فراموش می‌شود، مسئولیت اخلاقی تک‌تک تماشاگرانی است که روز یکشنبه عصر تلخی را برای فوتبال ایران رقم زدند. انگار ما داریم فراموش می‌کنیم که این ماجرا تنها گریبان‌گیر فوتبال ما نیست و تقریبا یکی از اصول ثابت زندگی ایرانی است. فوتبال تنها یک صحنه‌ی نمایش عریان و بی‌نقاب است: جایی که هر کسی خودش است و همه هم همان خودِ واقعی را می‌بینند.

خیلی قصد ندارم درباره‌ی ماجراهای فوتبالی صحبت کنم. قصد تحلیل هم ندارم. فقط می‌خواهم چند گزاره‌ را که مدت‌هاست ذهن من را مشغول خود کرده‌اند این‌جا ثبت کنم. در واقع می‌خواهم بلند بلند فکر کنم:

۱- امروزه بسیاری از واژه‌های سابقا زشت وارد زبان روزمره‌ و محاوره‌ی ما شده‌اند و تبدیل به واژه‌های عادی شده‌اند. به شوخی‌های روزمره‌مان دقت کنیم. چرا این‌قدر هر روز واژه‌ها و تصاویر عادی زندگی ما زشت‌تر و سخیف‌تر می‌شوند؟

۲- آدم‌های زیادی را دیده‌ام که معتقدند (یا بدتر خیال می‌کنند) که استفاده از واژه‌های زشت و ادبیات ناهنجار یعنی Cool بودن و ساده و صمیمی بودن. در مقابل مؤدب بودن هم یعنی کلاس گذاشتن و رسمی و سرد بودن و هر صفت منفی که می‌شود تصور کرد. جالب‌تر و بدتر زمانی است که این تصور تبدیل شود به توهم برای قضاوت در مورد شخصیت افراد و باعث طرد شدن فردی شود که تلاش می‌کند ادبیات‌ش از برخی واژه‌ها پاک باشد.

۳- جالب‌تر از همه این‌که آدم‌هایی را دیده‌ام که با توهین کردن و استفاده از انواع واژه‌های زشت دست به تجربه کردن و کشف و شهود می‌زنند! 😉

۴- توهین کردن و استفاده از ادبیات بی‌ادبی حق و جزوی از آزادی بیان است. شاید؛ اما مرزش کجاست!؟

اما اگر از این حالت‌های خاص بگذریم، اغلب ما حالت عادی‌مان یک جور است و حالت غیرعادی‌مان جور دیگر. وقتی ناراحت و عصبانی هستیم ادبیات‌مان تغییر می‌کند (این یکی از بزرگ‌ترین مشکلات اخلاقی شخص من هم هست که واقعن برای‌ش راه‌کاری پیدا نکرده‌ام.) اما چرا؟ خیلی وقت‌ها اتفاقی می‌افتد که ما را ناراحت می‌کند: کسی به حق ما تجاوز می‌کند. کسی درباره‌ی ما قضاوت نادرست می‌کند. کسی علیه ما حرفی می‌زند. کسی کاری می‌کند که تأثیری منفی روی ما دارد و ما هم کاری نمی‌توانیم بکنیم. به همین مثال بازی دیروز نگاه کنید: من در مورد قضاوت بسیار بسیار ضعیف محمود رفیعی شکی ندارم؛ اما واقعن با توهین به این داور، هواداران پرسپولیس چه به‌دست آوردند!؟

من به این موضوع فکر کرده‌ام که چه اتفاقی می‌افتد نتیجه‌اش می‌شود این. اصولا اولین و دم‌دست‌ترین قضاوت، “تخلیه‌ی روانی” است. اما من فکر می‌کنم علت ماجرا “عادت” است. ما این‌قدر در زندگی‌مان عادت کرد‌ه‌ایم که در حق‌مان اجحاف شود و کاری از دست‌مان برنیاید که هر جا احساس کنیم حق‌مان ضایع شده، اولین واکنش‌مان رفتن به‌سراغ توهین و واژه‌های “بیپ‌”دار است. این در حالی است که در به‌ترین حالت ممکن است واقعن راه‌حلی وجود داشته باشد که در نگاه اول مشخص نباشد و در بدترین حالت هم تبعات منفی‌اش گریبان ما را خواهد گرفت (مثل همین اتفاقی که برای پرسپولیس افتاد.)

من هم‌چنان دارم فکر می‌کنم که چرا این روزها “توهین می‌کنم؛ پس هستم” برای همه‌ی ما عادی شده است …

دوست داشتم!
۳

بحث روز فوتبال ایران فحاشی تماشاگران به داوران و بازیکنان و مربیان است و نقطه‌ی اوج‌ش اتفاقات تلخ بازی پرسپولیس و داماش. باز در محافل رسمی حرف از “ضعف در فرهنگ‌سازی” است و راه‌کارهای “مقابله با ناهنجاری‌های گسترده‌ی فوتبال.” این وسط آن‌چه دارد فراموش می‌شود، مسئولیت اخلاقی تک‌تک تماشاگرانی است که روز یکشنبه عصر تلخی را برای فوتبال ایران رقم

فست‌کمپانی مصاحبه‌ی جالبی انجام داده با خانم اولیویا فاکس کابانه مربی زندگی. خانم کابانه در این گفتگو درباره‌ی کتاب جدیدش “افسانه‌ی کاریزما: چگونه هر کس می‌تواند هنر و دانش جذابیت شخصی را یاد بگیرد” صحبت کرده‌اند. حرف‌های خانم کابانه این‌قدر جالب بود که دلم نیامد شما را شریک لذت‌م نکنم. خلاصه‌ای از نکات مهم این مصاحبه:

ـ یونانی‌ها معتقد بودند که کاریزما یک موهبت آسمانی است که به هر کس ندهند‌ش؛ اما امروزه دانش‌مندان متوجه شد‌ه‌اند که این افسانه‌ای بیش نیست.

ـ کاریزما یک مهارت اجتماعی اکتسابی است؛ مسئله این‌جاست که معمولا یاد گرفتن آن در سنین پایین اتفاق می‌افتد و در نتیجه وقتی فرد به بزرگ‌سالی رسید، برای او یک موهبت الهی و یک ویژگی طبیعی فرض می‌شود (کتاب زندگی‌نامه‌ی استیو جابز را بخوانید این را دقیقن متوجه می‌شوید!)

ـ هیچ نوع کاریزمای خاص و یگانه‌ای وجود ندارد. برای هر موقعیتی یک کاریزمای درست برای همان موقعیت وجود دارد.

ـ فرهنگ غربی برون‌گرایی را تقدیس می‌کند و در نتیجه، بیش از ۵۰ درصد از مردم که درون‌گرا هستند احساس ضعف و نامطبوع بودن می‌کنند. اما در حقیقت درون‌گرایی برای برخی از موقعیت‌های کاریزمایی یک دارایی کامل است!

ـ کاریزما سه عنصر دارد: القای قدرت، تمرکز بر مخاطب و انتقال احساسات.

ـ چهار نوع کاریزما وجود دارد:

۱- برای “کاریزمای تمرکز” که در آن قصد دارید یک فرد  مجبور کنید همه‌ی اطلاعات‌ش را با شما به‌اشتراک بگذارد، لازم است بتوانید حواس خودتان را روی آن فرد متمرکز کنید و به‌دقت گوش دهید. این نوع کاریزما نیازمند درون‌گرایی است.

۲- یک نوع دیگر کاریزما، “کاریزمای قدرت” است که اثرگذارترین نوع کاریزما محسوب می‌شود: این‌که بتوانید آدم‌ها را مجبور کنید به شما گوش کنند و از شما اطاعت کنند. این نوع کاریزما دارای اشکالاتی است؛ از جمله کشنده‌ی انتقاد و توفان فکری است و در نتیجه برای محیط‌های خلاقانه توصیه نمی‌شود.

۳- نوع استیو جابزی کاریزما: “کاریزمای رؤیابینی” که در آن شما باعث می‌شوید افراد احساس کنند از شما الهام‌ می‌گیرند و در نتیجه از شما تبعیت کنند. این نوع کاریزما به‌ترین نوع کاریزما برای تقویت توفان فکری است. البته حواس‌مان باشد، این مربوط به شخصیت استیو جابز در محیط عمومی است. کتاب زندگی‌نامه‌ش را که بخوانید (مثلا فصل مربوط به طراحی مک را) می‌بینید که استیو جابز واقعی دارای کاریزمای قدرت بود! 🙂

۴- نوع “دالایی لاما”یی کاریزما: “کاریزمای مهربانی” که در آن شما افراد را به آشکار کردن قلب‌ و روح‌شان تشویق می‌کنید.

ـ کاریزما در محیط کسب و کار به چند دلیل مهم است: اعتمادساز است، رضایت شغلی و تعهد شخصی در زیردستان یک ره‌بر ایجاد می‌کند و بهره‌وری را هم بالاتر می‌برد.

ـ اما کاریزما تنها خاص ره‌بران نیست: کاریزما است که مشخص می‌کند کدام ایده‌ها برنده شوند و پروژه‌ها چطور اجرا شوند. مثلا برای فردی که به‌دنبال کار می‌گردد، داشتن کاریزما جهت موفقیت ضروری است!

ـ تحقیقات علمی ثابت کرده‌اند که آدم‌ها می‌توانند برحسب موقعیت سطح کاریزمای‌شان را بالا و پایین ببرند. جلوه‌ی اصلی این موضوع در زبان بدن آن‌ها پدیدار می‌شود. مثلا دانش‌مندان دانشگاه MIT موفق شده‌اند سیستمی طراحی کنند که با استفاده از آن می‌توان فقط با بررسی تغییرات نوسانات صدا در هنگام حرف زدن و حرکات صورت افراد، موفقیت فرد را در فروش در ۸۷ درصد مواقع درست حدس زد! بنابراین “زبان بدن” را جدی بگیرید لطفا.

ـ در مورد زبان بدن دانستن دو نکته ضروری است:

۱- با زبان بدن نمی‌شود دروغ گفت. هر چقدر هم فکر کنیم که بر حرکات صورت‌مان کنترل داریم، کوچک‌ترین حرکت غیرارادی حتا به‌کوتاهی ۱۷-۳۲ میلی‌ثانیه توسط دیگران به‌صورت ناآگاهانه قابل تشخیص است.

۲- شما زبان بدن‌تان را کنترل نمی‌کنید؛ بلکه ذهن ناخودآگاه‌تان را کنترل می‌کنید. بنابراین لازم است روی تقویت ارتباط ذهن ناخودآگاه‌تان با حرکات بدن‌تان مستقلا کار کنید.

ـ کاریزمای دروغین نداریم؛ اما کاریزما می‌تواند برای اهداف نادرست به‌کار رود. بنابراین باید از آن “مسئولانه” استفاده کرد.

دوست داشتم!
۲۵

فست‌کمپانی مصاحبه‌ی جالبی انجام داده با خانم اولیویا فاکس کابانه مربی زندگی. خانم کابانه در این گفتگو درباره‌ی کتاب جدیدش “افسانه‌ی کاریزما: چگونه هر کس می‌تواند هنر و دانش جذابیت شخصی را یاد بگیرد” صحبت کرده‌اند. حرف‌های خانم کابانه این‌قدر جالب بود که دلم نیامد شما را شریک لذت‌م نکنم. خلاصه‌ای از نکات مهم این مصاحبه: ـ یونانی‌ها معتقد بودند

گاه

آدمی تنهاتر از آن است که سکوت‌ش می‌گوید

***

گاه

تنهایی تنهاتر از آن است که دیده شود …

***

تنها

تنهایی

به یادم مانده است …

محمد علی بهمنی

دوست داشتم!
۲

گاه آدمی تنهاتر از آن است که سکوت‌ش می‌گوید *** گاه تنهایی تنهاتر از آن است که دیده شود … *** تنها تنهایی به یادم مانده است … محمد علی بهمنی دوست داشتم!۲

«اگر هنوز این کار را انجام نداده، به این خاطر است که ما در بخش کلیدی رقابت‌های این فصل هستیم. او همه چیز را تحت کنترل دارد و در انتظار زمان مناسبی است. مردم او را تحت فشار می گذارند؛ ولی پپ تنها زمانی کاری را انجام می‌دهد که به آن اعتقاد داشته باشد. برای او مهم نیست که مردم چه فکر می‌کنند و تحت چه فشاری قرار دارد.» (دنی آلوس در مورد ماجراهای مربوط تمدید قرارداد پپ گواردیولا در طول این فصل؛ این‌جا)

در توصیف پپ عزیز ما: تصمیمی بگیرید و کاری را انجام دهید که به آن اعتقاد دارید! فشارها و انتظارات دیگران اصلا مهم نیست! 🙂

دوست داشتم!
۱

«اگر هنوز این کار را انجام نداده، به این خاطر است که ما در بخش کلیدی رقابت‌های این فصل هستیم. او همه چیز را تحت کنترل دارد و در انتظار زمان مناسبی است. مردم او را تحت فشار می گذارند؛ ولی پپ تنها زمانی کاری را انجام می‌دهد که به آن اعتقاد داشته باشد. برای او مهم نیست که مردم