بعضی از آدم‌ها، متوسط، زاده می‌شوند. بعضی دیگر هم با تحمل مرارت بسیار، به افتخار «متوسط بودن» نائل می‌شوند. اما گروهی دیگر هم هستند که در تمام زندگی، به‌دنبال «متوسط شدن» می‌دوند!

جوزف هلر؛ نویسنده‌ی معاصر آمریکایی

دوست داشتم!
۰

بعضی از آدم‌ها، متوسط، زاده می‌شوند. بعضی دیگر هم با تحمل مرارت بسیار، به افتخار «متوسط بودن» نائل می‌شوند. اما گروهی دیگر هم هستند که در تمام زندگی، به‌دنبال «متوسط شدن» می‌دوند! جوزف هلر؛ نویسنده‌ی معاصر آمریکایی دوست داشتم!۰

شما درجایى نوشتید که مردم اغلب فکر مى‌کنند نوشتن یک رمان با یک ایده شروع مى‌شود. درحالى‌که نگارش یک رمان بیش از هرچیز با تمایل آغاز مى‌شود. آیا این روش شخصى شما براى دیدن چیزهاست؟

بله، دقیقا همینطور است. من خوانندگانى را ملاقات کرده‌ام که به من مى‌گویند: من یک ایده دارم، ده صفحه نوشتم، اما دیگر نمى‌توانم به نوشتن ادامه بدهم، پس آن‌ها فاقد این اصل اساسى یعنى میل به نوشتن هستند. اگر این میل وجود داشته باشد، مى‌توانیم در حرفه نویسندگى به همه‌چیز برسیم.

شما با رمز و راز به نوشتن یک رمان ادامه مى‌دهید و این بسیار جالب است؛ اشتیاق یا میل به نوشتن و سپس یک داستان شکل مى‌گیرد. آیا این روش شما براى نوشتن رمان است؟

اگر تمایل به نوشتن دارید، کافی است چون بقیه‌اش به‌راحتى مى‌آید. وقتى شروع به نوشتن کتاب مى‌کنم، نیازى به دانستن داستان ندارم. درواقع، این عامل باعث پیشرفت زیادى مى‌شود و حتى بعضى اوقات مجبورم که از کل معابر عبور کنم تا بتوانم در زمانى که مناسب من نیست، بنویسم.

به‌طورکلى، ایده‌اى که فکر مى‌کنید براى تبدیل آن به یک رمان مناسب است، چه زمانی است؟

وقتى به آخر کتاب مى‌رسم! این جادوى نوشتن است، تا زمانى که راضى نباشید مى‌توانید به عقب برگردید و دوباره بنویسید. این مانند یک خانه با فوندانسیون یک طبقه و غیره نیست، که باید براى ساختن از ابتدا شروع کرد، ادبیات دقیقا برعکس است و این همان چیزى است که من دوست دارم.

شرایط لازم براى اینکه شما شروع به نوشتن کنید چیست؟

بیش از همه به آرامش و تمرکز احتیاج دارم. مثلا هرگز در یک کافه نخواهم نوشت. ممکن است اتفاقى رخ دهد که وقتى در بعضى از تحولات گیر مى‌افتم براى الهام‌گرفتن به آن نگاه مى‌کنم، اما هرگز براى نوشتن آن اقدام نمى‌کنم. باید در جا و مکان خودم باشم. نمى‌دانم چرا ولى این‌طورى است. فقط پشت میزم کار مى‌کنم.

(از گفت‌وگوی منتشر شده در روزنامه‌ی آرمان ملی با ژوئل دیکر، نویسنده‌ی سوئیسی؛ این‌جا)

دوست داشتم!
۱

شما درجایى نوشتید که مردم اغلب فکر مى‌کنند نوشتن یک رمان با یک ایده شروع مى‌شود. درحالى‌که نگارش یک رمان بیش از هرچیز با تمایل آغاز مى‌شود. آیا این روش شخصى شما براى دیدن چیزهاست؟ بله، دقیقا همینطور است. من خوانندگانى را ملاقات کرده‌ام که به من مى‌گویند: من یک ایده دارم، ده صفحه نوشتم، اما دیگر نمى‌توانم به نوشتن

به‌جای این‌که در شب‌های من خورشید بگذارید
فقط مرزی میانِ باور و تردید بگذارید

اگرچه چشم‌های‌م کور شد مثل صدف، اما
به‌جای قطره‌های اشک، مروارید بگذارید

همیشه باد در سر دارم و هم‌زاد مجنون‌م
به جای باد در «فرهنگِ عاشق» بید بگذارید

همین که عشق من شد سکّه‌ی یک پولِ این مردم
مرا بر سفره‌های هفت سینِ عید بگذارید!

خیالی نیست، دیگر دردهای‌م را نمی‌گویم
به روی دردهای کهنه‌ام تشدید بگذارید

ببخشیدم! برای این که بخشش از بزرگان است
خطاهای مرا پای خطای دید بگذارید!

گرفته ناامیدی کلّ دنیای مرا، ای کاش
شما آن را به نام کوچک‌م «امّید» بگذارید!

 

امید صباغ‌نو

دوست داشتم!
۱

به‌جای این‌که در شب‌های من خورشید بگذارید فقط مرزی میانِ باور و تردید بگذارید اگرچه چشم‌های‌م کور شد مثل صدف، اما به‌جای قطره‌های اشک، مروارید بگذارید همیشه باد در سر دارم و هم‌زاد مجنون‌م به جای باد در «فرهنگِ عاشق» بید بگذارید همین که عشق من شد سکّه‌ی یک پولِ این مردم مرا بر سفره‌های هفت سینِ عید بگذارید! خیالی

وقتی هر ارزشی را از انسان گرفتی و به جای آن چیزی که بیارزد ندادی، حرفی برای گفتن نمی‌ماند. زمانی، گُلی چون نرگس، وجودی بود، داستانی داشت، روحی در آن زندگی می کرد، عشق بود، زندگی بود. امروزه همان گل ـ و هر چیز دیگر چون او ـ مقداری کربن است، اتم است، مولکول! برای مقداری کربن و هر کوفت و زهرمار دیگر چه می‌خواهی بسازی؟ به او می‌خواهی چه بگویی؟ زمانی ایکاروس به طرف خورشید رفت و هم‌چنین کیکاووس خودمان مورد قهر خدایی قرار گرفت، پرهای‌ش سوخت… بسیار خوب. امروزه گاگارین به آسمان صعود کرد، پرش نسوخت یا پر نداشت تا بسوزد. سر و مر و گنده برگشت!

(از نامه بهمن محصص به سهراب سپهری؛ این‌جا)

دوست داشتم!
۰

وقتی هر ارزشی را از انسان گرفتی و به جای آن چیزی که بیارزد ندادی، حرفی برای گفتن نمی‌ماند. زمانی، گُلی چون نرگس، وجودی بود، داستانی داشت، روحی در آن زندگی می کرد، عشق بود، زندگی بود. امروزه همان گل ـ و هر چیز دیگر چون او ـ مقداری کربن است، اتم است، مولکول! برای مقداری کربن و هر کوفت

هوا کبود شد، این ابتدای باران است
دلا دوباره شبِ دل‌گشای باران است

نگاه تا خلأ وهم می‌کشاندمان
مرا به کوچه ببر، این صدای باران است

اگرچه سینه‌ی من شوره‌زار تنهایی است
ولی نگاه ترم، آشنای باران است

دل‌م گرفته از این سقف‌های بی‌روزن
که عشق ره‌گذر کوچه‌های باران است

بیا دوباره نگیریم چتر فاصله را
که روی شانه‌ی گل، جای پای باران است

نزول آب، حضور دوباره‌ی برگ است
دوام باغچه در های‌های باران است

زنده‌یاد سلمان هراتی

دوست داشتم!
۴

هوا کبود شد، این ابتدای باران است دلا دوباره شبِ دل‌گشای باران است نگاه تا خلأ وهم می‌کشاندمان مرا به کوچه ببر، این صدای باران است اگرچه سینه‌ی من شوره‌زار تنهایی است ولی نگاه ترم، آشنای باران است دل‌م گرفته از این سقف‌های بی‌روزن که عشق ره‌گذر کوچه‌های باران است بیا دوباره نگیریم چتر فاصله را که روی شانه‌ی گل،

تنها راه شناختن محدودیت‌های «دنیای ممکن‌ها»، گذشتن از مرز این دنیا و ورود به «دنیای غیرممکن‌ها» است.

آرتور سی. کلارک؛ نویسنده‌ی بزرگ ادبیات علمی ـ تخیلی

دوست داشتم!
۲

تنها راه شناختن محدودیت‌های «دنیای ممکن‌ها»، گذشتن از مرز این دنیا و ورود به «دنیای غیرممکن‌ها» است. آرتور سی. کلارک؛ نویسنده‌ی بزرگ ادبیات علمی ـ تخیلی دوست داشتم!۲

در دست گلی دارم، این بار که می‌آیم
کان را به تو بسپارم، این بار که می‌آیم

در بسته نخواهد ماند، بگذار کلیدش را
در دست تو بسپارم! این بار که می‌آیم!

هم هرکس و هم هرچیز، جز عشق تو پالوده است
از صفحه‌ی پندارم، این بار که می‌آیم

خواهی اگرم سنجی! می سنج که جز مهرت
از هر چه سبک‌بارم، این بار که می‌آیم

سقف‌م ندهی باری، جایی بسپار، آری
در سایه‌ی دیوارم، این بار که می‌آیم

باور کن از آن تصویر، آن خستگی، آن تخدیر
بی‌زارم و بی‌زارم، این بار که می‌آیم

دیروز بهل جانا! با تو همه از فردا
یک سینه سخن دارم، این بار که می‌آیم!

به‌احترام ۷۴ سالگی شاعر عشق و غزل، زنده‌یاد حسین منزوی. روح طوفانی‌ش در آرامش باد.

دوست داشتم!
۲

در دست گلی دارم، این بار که می‌آیم کان را به تو بسپارم، این بار که می‌آیم در بسته نخواهد ماند، بگذار کلیدش را در دست تو بسپارم! این بار که می‌آیم! هم هرکس و هم هرچیز، جز عشق تو پالوده است از صفحه‌ی پندارم، این بار که می‌آیم خواهی اگرم سنجی! می سنج که جز مهرت از هر چه

رفتی از چشم‌م و دل محو تماشاست هنوز
عکس روی تو در این آینه پیداست هنوز

هر که در سینه دلی داشت، به دل‌داری داد
دل نفرین شده‌ی ماست که تنهاست هنوز

در دل‌م عشق تو چون شمع به خلوت‌گه راز
در سرم شور تو چون باده به میناست هنوز

گر چه امروز من آیینه‌ی فردای من‌ست
دل دیوانه در اندیشه‌ی فرداست هنوز

عشق آمد به دل و شور قیامت برخاست
زندگی طی شد و این معرکه برپاست هنوز

لب فرو بسته‌ام از شرم و زبان نگه‌م
پیش چشمان سخن‌گوی تو، گویاست هنوز!

ابوالحسن ورزی

دوست داشتم!
۱

رفتی از چشم‌م و دل محو تماشاست هنوز عکس روی تو در این آینه پیداست هنوز هر که در سینه دلی داشت، به دل‌داری داد دل نفرین شده‌ی ماست که تنهاست هنوز در دل‌م عشق تو چون شمع به خلوت‌گه راز در سرم شور تو چون باده به میناست هنوز گر چه امروز من آیینه‌ی فردای من‌ست دل دیوانه در

نه کورسوی چراغی، نه ردّ پای کسی
دلم گرفته خدایا! کجاست هم‌نفسی؟

تو رفته‌ای و برای‌م، نمانده میل وجود …
چنان که از سر اکراه، می‌کشم نفسی

چگونه زار نگریم؟ که آدمی‌زادم …
دوباره سوخت، بهشت‌م، در آتش هوسی

دل‌م گرفته خدایا! چگونه می‌شد، اگر
نه بند قافیه بود و نه تنگیِ قفسی

دل شکسته‌ی ما هم حکایتی دارد:
هزار تکّه و هر تکّه‌اش، به دست کسی!

سیّد محسن خاتمی

دوست داشتم!
۱

نه کورسوی چراغی، نه ردّ پای کسی دلم گرفته خدایا! کجاست هم‌نفسی؟ تو رفته‌ای و برای‌م، نمانده میل وجود … چنان که از سر اکراه، می‌کشم نفسی چگونه زار نگریم؟ که آدمی‌زادم … دوباره سوخت، بهشت‌م، در آتش هوسی دل‌م گرفته خدایا! چگونه می‌شد، اگر نه بند قافیه بود و نه تنگیِ قفسی دل شکسته‌ی ما هم حکایتی دارد: هزار

مگر که هرچه بگویم، به گفته می‌آیی؟
تو از کدامْ جهانِ نهفته می‌آیی؟

در استعاره و تشبیه‌ها نمی‌گنجی
تو گویی از دلِ شعری، نگفته می‌آیی

برای دیدن تو چشم‌ها نمی‌خوابند
ولی تو خوابی و در چشمِ خفته می‌آیی

برای فهمِ من و روزگار ما زودی
تو چون گلی که زمستان، شکفته می‌آیی

نمی‌شود که تو را گفت آن چنان که تویی
مگر که هرچه بگویم به گفته می‌آیی؟

جعفر رضاپور

دوست داشتم!
۳

مگر که هرچه بگویم، به گفته می‌آیی؟ تو از کدامْ جهانِ نهفته می‌آیی؟ در استعاره و تشبیه‌ها نمی‌گنجی تو گویی از دلِ شعری، نگفته می‌آیی برای دیدن تو چشم‌ها نمی‌خوابند ولی تو خوابی و در چشمِ خفته می‌آیی برای فهمِ من و روزگار ما زودی تو چون گلی که زمستان، شکفته می‌آیی نمی‌شود که تو را گفت آن چنان که