عطش ناشنیدنی …

عطشی دارم از آن دست که ناگفتنی است
در گلوی‌م خبری هست که ناگفتنی است

جاری‌ام در دل گسترده‌ی تنهایی خویش
رو به آن روشن یک‌دست که ناگفتنی است

چه بگویم که زبان‌م متلاشی شده است
حیرتی هست در این مست که ناگفتنی است

مانده‌ام خیره در آیینه‌ی سرشار از هیچ
آن چنان رفته‌ام از دست که ناگفتنی است

حرف از محو ضمیر من و روییدن توست
من به رنگی به تو پیوست که ناگفتنی است …

قربان ولیئی

دوست داشتم!
۴

Tags:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *