وقتی تو نیستی
من فکر میکنم تو
آن قدر مهربانی
که توپهای کوچک بازی
گلهای کاغذین گلدانها
تصویرهای صامت دیوار
و اجتماع شیشهای فنجانها،
ازدوری تو رنج میبرند
و من چگونه بیتو نگیرد دلم؟
اینجا که ساعت و
آیینه و
هوا به تو معتادند …
حسین منزوی
البته 🙂
کاملاً موافقم که نه متر داره و نه معیار! اما در نهایت میشه به سادگی خاستگاه یه شعر رو درک کرد؛ اینکه از دغدغههای روزمره زندگی برآمده و یا از عمیقترین احساساتی که شاعر تجربه کرده.
شعر یعنی احساس نه منطق. همین نظر شما که علیرضا روشن ـ دوست شاعر عزیز من ـ را با حسین منزوی مقایسه کردهاید؛ نشاندهندهی همین است. من بهنظر شما احترام میگذارم. در مسائل احساسی متر و معیاری وجود ندارد.
نمیدونم، شاید هم دنبال یه کوچولو منطق باشم. ولی اینو مطمئنم که وقتی چیزی که اسمش شعر باشه میخونم باید کسی نوشته باشتش که دنیا رو خیلی خیلی متفاوت از من ببینه و طوری نوشته باشتش که اون دنیای متفاوت رو به من هم نشون بده… این چیزی که من میخونم تصویر یه آدمیه که انگار حوصلهاش سر رفته و فنجان و آیینه و هوا را هم مثل خودش دلتنگ میبیند!
حالا فرقش رو با این یکی “تنهایی” ببین:
” همچون زبالهگرد بیچارهای
لابهلای کلمات را میگردم
تا از فراقِ تو
شعری بیابم
چنان که او لقمهای
من از دوری تو
بوی تعفن گرفتهام.”
(علیرضا روشن)
شما در شعر دنبال منطق میگردید!؟
نمیفهمم چه طور وقتی توپ و گل و فنجان از دوریاش رنج میبرند، ساعت و آیینه و هوا بهش معتادند!!! انگار که یه بخش از شعر حذف شده باشه!