دیشب که تا گرداب راندم، ساحلم گم بود وز ورطه تا ورطه تلاطم در تلاطم بود چون صبح برگشتم به ساحل، عشق را دیدم کز سنگ و صخره با لطافت در تجسم بود اکنون که پیرم هیچ حتی در جوانی نیز آیینهی دیدار من خشت سر خُم بود از کفر و ایمان، هیچ یک چیزی […]
خروش خاموش
چو در مقامِ پذیرش، خوش است خاموشی به بویِ واقعه، زینهار تا که نخروشی چه میتنی؟ که همه شرحِ ماجرا این، است دمی خروش و سپس تا همیشه خاموشی! *** به خاک ریشه مکن، چون درخت ـ حتّی سرو ـ نسیم باش که خوش باد، خانه بر دوشی … *** هدف چو رفتن از اینجاست، […]
همهی طول سفر، یک چمدان بستن بود …
گرچه چون موج، مرا شوق زخود رستنْ بود موج موج دل من، تشنهی پیوستن بود یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر بس که هر لحظه به صد حادثه آبستن بود خواستم از تو به غیر از تو نخواهم؛ اما خواستنها همه موقوف توانستن بود کاش از روز ازل هیچ نمیدانستم که هبوط […]
جانِ دلگرفته …
مگو که شعله در این سینه در نمیگیرد دلم گرفته از این بیشتر نمیگیرد به درد بیخبری، جانِ خسته درگیر است کسی از آن سوی دلها خبر نمیگیرد مگو برای گرفتن، بهانه دیگر نیست دلت برای شهیدان، مگر نمیگیرد!؟ هزار بادیه را عشق شعله زد؛ اما در این دل، این دل وامانده در نمیگیرد … […]
یک سینه سخن دارم، این بار که میآیم!
در دست گلی دارم، این بار که میآیم کان را به تو بسپارم، این بار که میآیم در بسته نخواهد ماند، بگذار کلیدش را در دست تو بسپارم! این بار که میآیم! هم هرکس و هم هرچیز، جز عشق تو پالوده است از صفحهی پندارم، این بار که میآیم خواهی اگرم سنجی! می سنج که […]
معرکهی اندیشهی فردا
رفتی از چشمم و دل محو تماشاست هنوز عکس روی تو در این آینه پیداست هنوز هر که در سینه دلی داشت، به دلداری داد دل نفرین شدهی ماست که تنهاست هنوز در دلم عشق تو چون شمع به خلوتگه راز در سرم شور تو چون باده به میناست هنوز گر چه امروز من آیینهی […]
چگونه زار نگریم؟ که آدمیزادم …
نه کورسوی چراغی، نه ردّ پای کسی دلم گرفته خدایا! کجاست همنفسی؟ تو رفتهای و برایم، نمانده میل وجود … چنان که از سر اکراه، میکشم نفسی چگونه زار نگریم؟ که آدمیزادم … دوباره سوخت، بهشتم، در آتش هوسی دلم گرفته خدایا! چگونه میشد، اگر نه بند قافیه بود و نه تنگیِ قفسی دل شکستهی […]
مگر که هر چه بگویم، به گفته میآیی؟
مگر که هرچه بگویم، به گفته میآیی؟ تو از کدامْ جهانِ نهفته میآیی؟ در استعاره و تشبیهها نمیگنجی تو گویی از دلِ شعری، نگفته میآیی برای دیدن تو چشمها نمیخوابند ولی تو خوابی و در چشمِ خفته میآیی برای فهمِ من و روزگار ما زودی تو چون گلی که زمستان، شکفته میآیی نمیشود که تو […]
آن که سامان بدهد این همه ویرانی را …
عشقت آموخت به من رمز پریشانی را چون نسیم از غمِ تو، بی سر و سامانی را بوی پیراهنی ای باد بیاور، ور نه غم یوسف بکشد، عاشق کنعانی را دور از چاک گریبان تو آموخت به من گل من، غنچهصفت، سر بهگریبانی را آه از این درد که زندان قفس خواهد کشت مرغ خو […]
بهار، سمت زمستان من نمیآید …
سری نمانده و سامان من نمیآید کسی به تسلیت جان من نمیآید به گرگهای بیابان دروغ میبندند نگو که یوسف کنعان من نمیآید گلایه از چه کنم چون که شانه هم دیگر به سمت موی پریشان من نمیآید چه آمده به سر قلب خالی از سکنه که باد هم به بیابان من نمیآید به رسم […]
