در همین سیاهی شگفت هم گرمی حضور آفتاب را میشود نفس کشید میشود هنوز … میشود! گرچه شب پیش چشم ما ثانیه به ثانیه بهروز میشود … محمد مهدی سیار
شب، سکوت، شکیب …
شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت دوباره گریهی بیطاقتم بهانه گرفت شکیب درد خموشانهام دوباره شکست دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت نشاط، زمزمهزاری شد و به شعر نشست صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت امید عافیتم […]
عطش ناشنیدنی …
عطشی دارم از آن دست که ناگفتنی است در گلویم خبری هست که ناگفتنی است جاریام در دل گستردهی تنهایی خویش رو به آن روشن یکدست که ناگفتنی است چه بگویم که زبانم متلاشی شده است حیرتی هست در این مست که ناگفتنی است ماندهام خیره در آیینهی سرشار از هیچ آن چنان رفتهام از […]
گرفتار …
نه چندان بزرگم که کوچک بیابم خودم را نه آنقدر کوچک که خود را بزرگ … گریز از میانمایگی آرزویی بزرگ است؟ بهاحترام دوم اردیبهشت و ۶۰ سالگی قیصر امینپور. روح بزرگ و مهربانش در آستان جانان شاد باد.
خواستن برای ساختن …
پیشینیان با ما در کار این دنیا چه گفتند؟ گفتند: باید سوخت گفتند: باید ساخت گفتیم: باید سوخت، اما نه با دنیا که دنیا را! گفتیم: باید ساخت اما نه با دنیا که دنیا را! بهاحترام ۵۹ سالگی قیصر امینپور. روح بزرگ و دریاییاش غریق دریای رحمت الهی.
دریا هم این چنین که منم بردبار نیست!
دریا که صدا میزندم وقت کار نیست دیگر مرا به مشغلهای اختیار نیست پر میکشم به جانب همبغض هر شبم آیینهای که هیچ زمانش غبار نیست دریا و من چقدر شبیهایم گر چه باز من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست با او چه خوب میشود از حال خویش گفت دریا که از اهالی این […]
هلهلهی فاصله …
خطی، خبری، هلهلهای از تو ندارم با این همه حتی گلهای از تو ندارم آمادهی ویران شدنم، حیف، زمانیست دیگر اثر زلزلهای از تو ندارم! در دست، بهجز شاخهی خشکیدهی سرخی در پای، به جز آبلهای از تو ندارم عمریست فقط شاعر چشمان تو هستم هر چند که چشمِ صلهای از تو ندارم بگذار به […]
بانگی در گوش بهخواب رفته …
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت دیوانهای به دام جنونم کشید و رفت پسکوچههای قلب مرا جستجو نکرد اما مرا به عمق درونم کشید و رفت یک آسمان ستارهی آتش گرفته را بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت خطی به روی بخت […]
صدای ساز عدم
با این شب مکدّر و خاموش دم نزن خواب سیاه عقربهها را به هم نزن از این من رها شده در شب، غزل مخواه با من، منِ شکسته دل از عشق دم نزن وقتی به آسمان نگاهت نمیرسم دیگر عزیز! طعنه به بال و پرم نزن حق دارد آفتاب نتابد بر این غبار از من […]
نامههای آسیمهسر …
من پیر شدم ،دیر رسیدى، خبرى نیست مانند من، آسیمهسر و دربهدرى نیست بسیار براى تو نوشتم غم خود را بسیار مرا نامه، ولى نامهبرى نیست یک عمر قفس بست مسیر نفسم را حالا که درى هست مرا بال و پرى نیست حالا که مقدر شده آرام بگیرم سیلاب مرا برده و از من اثرى […]
