برچسب: شعر
شب، سکوت، شکیب …
شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریهی بیطاقتم بهانه گرفت
شکیب درد خموشانهام دوباره شکست
دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت
نشاط، زمزمهزاری شد و به شعر نشست
صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت
زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر
نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت
امید عافیتم بود روزگار نخواست
قرار عیش و امان داشتم، زمانه گرفت
زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من
به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت
چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا
به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت
چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت
از این سمومِ نفسکُش که در جوانه گرفت
دل گرفتهی من همچو ابر بارانی
گشایشی مگر از گریهی شبانه گرفت …
هوشنگ ابتهاج (سایه)
عطش ناشنیدنی …
عطشی دارم از آن دست که ناگفتنی است
در گلویم خبری هست که ناگفتنی است
جاریام در دل گستردهی تنهایی خویش
رو به آن روشن یکدست که ناگفتنی است
چه بگویم که زبانم متلاشی شده است
حیرتی هست در این مست که ناگفتنی است
ماندهام خیره در آیینهی سرشار از هیچ
آن چنان رفتهام از دست که ناگفتنی است
حرف از محو ضمیر من و روییدن توست
من به رنگی به تو پیوست که ناگفتنی است …
قربان ولیئی
گرفتار …

نه چندان بزرگم
که کوچک بیابم خودم را
نه آنقدر کوچک
که خود را بزرگ …
گریز از میانمایگی
آرزویی بزرگ است؟
بهاحترام دوم اردیبهشت و ۶۰ سالگی قیصر امینپور. روح بزرگ و مهربانش در آستان جانان شاد باد.
خواستن برای ساختن …

پیشینیان با ما
در کار این دنیا چه گفتند؟
گفتند: باید سوخت
گفتند: باید ساخت
گفتیم: باید سوخت،
اما نه با دنیا
که دنیا را!
گفتیم: باید ساخت
اما نه با دنیا
که دنیا را!
بهاحترام ۵۹ سالگی قیصر امینپور. روح بزرگ و دریاییاش غریق دریای رحمت الهی.
دریا هم این چنین که منم بردبار نیست!

دریا که صدا میزندم وقت کار نیست
دیگر مرا به مشغلهای اختیار نیست
پر میکشم به جانب همبغض هر شبم
آیینهای که هیچ زمانش غبار نیست
دریا و من چقدر شبیهایم گر چه باز
من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست
با او چه خوب میشود از حال خویش گفت
دریا که از اهالی این روزگار نیست
امشب ولی هوای جنون موج میزند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست
ای کاش از تو هیچ نمیگفتمش، ببین!
دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست
***
استاد محمد علی بهمنی این هفته ۷۶ ساله شدند. همیشه گفتهام که بیغزلها و ترانههای استاد، جهان برای من رنگ و بویی دیگر داشت. خدای بزرگ این غزلسرای سپیدموی عاشقپیشهی مهربان این سرزمین را برای ما سالهای سال حفظ کند.
هلهلهی فاصله …
خطی، خبری، هلهلهای از تو ندارم
با این همه حتی گلهای از تو ندارم
آمادهی ویران شدنم، حیف، زمانیست
دیگر اثر زلزلهای از تو ندارم!
در دست، بهجز شاخهی خشکیدهی سرخی
در پای، به جز آبلهای از تو ندارم
عمریست فقط شاعر چشمان تو هستم
هر چند که چشمِ صلهای از تو ندارم
بگذار به در گویم و دیوار بفهمد
من فاصلهای، فاصلهای از تو ندارم
هر لحظه بیایی، قدمت روی دو چشمم
در دل به خدا مسئلهای از تو ندارم
محمد سلمانی
بانگی در گوش بهخواب رفته …
دیوانهای به دام جنونم کشید و رفت
پسکوچههای قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
یک آسمان ستارهی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت
من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانههای عشق
مرهم به زخم فاجعهگونم کشید و رفت
تا از حصار حسرتِ رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن منِ بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت
صدای ساز عدم
با این شب مکدّر و خاموش دم نزن
خواب سیاه عقربهها را به هم نزن
از این من رها شده در شب، غزل مخواه
با من، منِ شکسته دل از عشق دم نزن
وقتی به آسمان نگاهت نمیرسم
دیگر عزیز! طعنه به بال و پرم نزن
حق دارد آفتاب نتابد بر این غبار
از من چه مانده؟ زخمه به ساز عدم نزن
دارم تمام میشوم انگار در خودم
بیهوده است، در منِ ویران قدم نزن
حسن یعقوبی
نامههای آسیمهسر …
من پیر شدم ،دیر رسیدى، خبرى نیست
مانند من، آسیمهسر و دربهدرى نیست
بسیار براى تو نوشتم غم خود را
بسیار مرا نامه، ولى نامهبرى نیست
یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که درى هست مرا بال و پرى نیست
حالا که مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثرى نیست
بگذار که درها همگى بسته بمانند
وقتى که نگاهى نگران پشت درى نیست
بگذار تبر بر کمرِ شاخه بکوبد
وقتى که بهار آمد و او را ثمرى نیست
تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر
در شهر به جز مرگ متاع دگرى نیست …
ناصر حامدی
