لب این پنجره چندی‌ست به‌جان آمده‌ایم
به تماشاگه بی‌نام و نشان آمده‌ایم

نامه دادیم که شاید برسد دست اجل
خودمان زودتر از نامه‌رسان آمده‌ایم

ذره‌ای بهره نبردیم از عالم نکند
ما فقط بهر تماشای جهان آمده‌ایم!

فرصتی پیش نیامد که لبی باز کنیم
از غم لال نمردن، به زبان آمده‌ایم

قدر یک ثانیه شادی نرسیده‌ست به ما
عذر خواهیم اگر دل‌نگران آمده‌ایم

جان‌مان را به لب آورد خزانی که گذشت
لب این پنجره چندی‌ست به جان آمده‌ایم …

فرامرز عرب عامری

دوست داشتم!
۴

لب این پنجره چندی‌ست به‌جان آمده‌ایم به تماشاگه بی‌نام و نشان آمده‌ایم نامه دادیم که شاید برسد دست اجل خودمان زودتر از نامه‌رسان آمده‌ایم ذره‌ای بهره نبردیم از عالم نکند ما فقط بهر تماشای جهان آمده‌ایم! فرصتی پیش نیامد که لبی باز کنیم از غم لال نمردن، به زبان آمده‌ایم قدر یک ثانیه شادی نرسیده‌ست به ما عذر خواهیم اگر

شب آمد و دل تنگ‌م هوای خانه گرفت
دوباره گریه‌ی بی‌طاقتم بهانه گرفت

شکیب درد خموشانه‌ام دوباره شکست
دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت

نشاط، زمزمه‌زاری شد و به شعر نشست
صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت

زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر
نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت

امید عافیت‌م بود روزگار نخواست
قرار عیش و امان داشتم، زمانه گرفت

زهی بخیل ستم‌گر که هر چه داد به من
به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت

چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا
به خرمن‌م زد و آتش در آشیانه گرفت

چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت
از این سمومِ نفس‌کُش که در جوانه گرفت

دل گرفته‌ی من هم‌چو ابر بارانی
گشایشی مگر از گریه‌ی شبانه گرفت …

هوشنگ ابتهاج (سایه)

دوست داشتم!
۱

شب آمد و دل تنگ‌م هوای خانه گرفت دوباره گریه‌ی بی‌طاقتم بهانه گرفت شکیب درد خموشانه‌ام دوباره شکست دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت نشاط، زمزمه‌زاری شد و به شعر نشست صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت امید عافیت‌م بود روزگار نخواست قرار عیش

عطشی دارم از آن دست که ناگفتنی است
در گلوی‌م خبری هست که ناگفتنی است

جاری‌ام در دل گسترده‌ی تنهایی خویش
رو به آن روشن یک‌دست که ناگفتنی است

چه بگویم که زبان‌م متلاشی شده است
حیرتی هست در این مست که ناگفتنی است

مانده‌ام خیره در آیینه‌ی سرشار از هیچ
آن چنان رفته‌ام از دست که ناگفتنی است

حرف از محو ضمیر من و روییدن توست
من به رنگی به تو پیوست که ناگفتنی است …

قربان ولیئی

دوست داشتم!
۴

عطشی دارم از آن دست که ناگفتنی است در گلوی‌م خبری هست که ناگفتنی است جاری‌ام در دل گسترده‌ی تنهایی خویش رو به آن روشن یک‌دست که ناگفتنی است چه بگویم که زبان‌م متلاشی شده است حیرتی هست در این مست که ناگفتنی است مانده‌ام خیره در آیینه‌ی سرشار از هیچ آن چنان رفته‌ام از دست که ناگفتنی است حرف

دریا که صدا می‌زندم وقت کار نیست
دیگر مرا به مشغله‌ای اختیار نیست

پر می‌کشم به جانب هم‌بغض هر شب‌م
آیینه‌ای که هیچ زمان‌ش غبار نیست

دریا و من چقدر شبیه‌ایم گر چه باز
من سخت بی‌قرارم و او بی‌قرار نیست

با او چه خوب می‌شود از حال خویش گفت
دریا که از اهالی این روزگار نیست

امشب ولی هوای جنون موج می‌زند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست

ای کاش از تو هیچ نمی‌گفتم‌ش، ببین!
دریا هم این‌چنین که من‌م بردبار نیست

***

استاد محمد علی بهمنی این هفته ۷۶ ساله شدند. همیشه گفته‌ام که بی‌غزل‌ها و ترانه‌های استاد، جهان برای من رنگ و بویی دیگر داشت. خدای بزرگ این غزل‌سرای سپیدموی عاشق‌‌پیشه‌ی مهربان این سرزمین را برای ما سال‌های سال حفظ کند.

دوست داشتم!
۵

دریا که صدا می‌زندم وقت کار نیست دیگر مرا به مشغله‌ای اختیار نیست پر می‌کشم به جانب هم‌بغض هر شب‌م آیینه‌ای که هیچ زمان‌ش غبار نیست دریا و من چقدر شبیه‌ایم گر چه باز من سخت بی‌قرارم و او بی‌قرار نیست با او چه خوب می‌شود از حال خویش گفت دریا که از اهالی این روزگار نیست امشب ولی هوای

خطی، خبری، هلهله‌ای از تو ندارم
با این همه حتی گله‌ای از تو ندارم

آماده‌ی ویران‌ شدن‌م، حیف، زمانی‌ست
دیگر اثر زلزله‌ای از تو ندارم!

در دست، به‌جز شاخه‌ی خشکیده‌ی سرخی
در پای، به جز آبله‌ای از تو ندارم

عمری‌ست فقط شاعر چشمان تو هستم
هر چند که چشمِ صله‌ای از تو ندارم

بگذار به در گویم و دیوار بفهمد
من فاصله‌ای، فاصله‌ای از تو ندارم

هر لحظه بیایی، قدم‌ت روی دو چشم‌م
در دل به خدا مسئله‌ای از تو ندارم

محمد سلمانی

دوست داشتم!
۲

خطی، خبری، هلهله‌ای از تو ندارم با این همه حتی گله‌ای از تو ندارم آماده‌ی ویران‌ شدن‌م، حیف، زمانی‌ست دیگر اثر زلزله‌ای از تو ندارم! در دست، به‌جز شاخه‌ی خشکیده‌ی سرخی در پای، به جز آبله‌ای از تو ندارم عمری‌ست فقط شاعر چشمان تو هستم هر چند که چشمِ صله‌ای از تو ندارم بگذار به در گویم و دیوار بفهمد

با این شب مکدّر و خاموش دم نزن
خواب سیاه عقربه‌ها را به هم نزن

از این من رها شده در شب، غزل مخواه
با من، منِ شکسته دل از عشق دم نزن

وقتی به آسمان نگاه‌ت نمی‌رسم
دیگر عزیز! طعنه به بال و پرم نزن

حق دارد آفتاب نتابد بر این غبار
از من چه مانده؟ زخمه به ساز عدم نزن

دارم تمام می‌شوم انگار در خودم
بیهوده است، در منِ ویران قدم نزن

حسن یعقوبی

دوست داشتم!
۳

با این شب مکدّر و خاموش دم نزن خواب سیاه عقربه‌ها را به هم نزن از این من رها شده در شب، غزل مخواه با من، منِ شکسته دل از عشق دم نزن وقتی به آسمان نگاه‌ت نمی‌رسم دیگر عزیز! طعنه به بال و پرم نزن حق دارد آفتاب نتابد بر این غبار از من چه مانده؟ زخمه به ساز

من پیر شدم ،دیر رسیدى، خبرى نیست
مانند من، آسیمه‌سر و دربه‌درى نیست

بسیار براى تو نوشتم غم خود را
بسیار مرا نامه، ولى نامه‌برى نیست

یک عمر قفس بست مسیر نفس‌م را
حالا که درى هست مرا بال و پرى نیست

حالا که مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثرى نیست

بگذار که درها همگى بسته بمانند
وقتى که نگاهى نگران پشت درى نیست

بگذار تبر بر کمرِ شاخه بکوبد
وقتى که بهار آمد و او را ثمرى نیست

تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر
در شهر به جز مرگ متاع دگرى نیست …

ناصر حامدی

دوست داشتم!
۲

من پیر شدم ،دیر رسیدى، خبرى نیست مانند من، آسیمه‌سر و دربه‌درى نیست بسیار براى تو نوشتم غم خود را بسیار مرا نامه، ولى نامه‌برى نیست یک عمر قفس بست مسیر نفس‌م را حالا که درى هست مرا بال و پرى نیست حالا که مقدر شده آرام بگیرم سیلاب مرا برده و از من اثرى نیست بگذار که درها همگى

مثل عشقی که به داد دل تنها نرسد
ترسم این است که این رود به دریا نرسد

این‌که آویخته از دامنه‌ی کوه به دشت
می‌خرامد همه‌جا غلت‌زنان تا …، نرسد

ترسم این است که با خاک بیامیزد و سنگ
از زمین کام بگیرد … به من اما، نرسد

پشت هر سنگ، درنگی، پس هر خار، خسی
حتم دارم که به هم‌صحبتی ما نرسد

ماه مأیوس شد و موج به دریا برگشت
بی‌سبب نیست که حتی به تماشا نرسد

من به هرصخره ازین فاصله می‌کوبم، سر
ترسم این است که این رود به دریا نرسد

عبدالجبار کاکایی

دوست داشتم!
۰

مثل عشقی که به داد دل تنها نرسد ترسم این است که این رود به دریا نرسد این‌که آویخته از دامنه‌ی کوه به دشت می‌خرامد همه‌جا غلت‌زنان تا …، نرسد ترسم این است که با خاک بیامیزد و سنگ از زمین کام بگیرد … به من اما، نرسد پشت هر سنگ، درنگی، پس هر خار، خسی حتم دارم که به

شرمی‌ست در نگاه من؛ اما هراس نه
کم‌صحبت‌م میان شما، کم‌حواس نه

چیزی شنیده‌ام که مهم نیست رفتن‌ات!
درخواست می‌کنم نروی، التماس نه

از بی‌ستارگی‌ست دلم آسمانی است
من عابری «فلک» زده‌ام، آس و پاس نه

من می‌روم، تو باز می‌آیی، مسیر ما
با هم موازی است ولیکن مماس نه

پیچیده روزگار تو، از دور واضح است
از عشق خسته می‌شوی اما خلاص نه!

کاظم بهمنی

دوست داشتم!
۲

شرمی‌ست در نگاه من؛ اما هراس نه کم‌صحبت‌م میان شما، کم‌حواس نه چیزی شنیده‌ام که مهم نیست رفتن‌ات! درخواست می‌کنم نروی، التماس نه از بی‌ستارگی‌ست دلم آسمانی است من عابری «فلک» زده‌ام، آس و پاس نه من می‌روم، تو باز می‌آیی، مسیر ما با هم موازی است ولیکن مماس نه پیچیده روزگار تو، از دور واضح است از عشق خسته

دیگر کسی به داد دل ما نمی‌رسد
شب خانه‌زاد ماست؛ به فردا نمی‌رسد

رودیم، سر به زیر و سرازیر می‌رویم
رود شکسته‌ای که به دریا نمی‌رسد

سیبیم، سیب شاخه‌نشینی که از قضا
یک عمر سنگ می‌خورد؛ اما نمی‌رسد

بوی گل و نسیم سحر قسمت شماست
پای بهار ما که به صحرا نمی‌رسد

من با تمام حنجره‌ام داد می‌زنم
یا می‌رسد به گوش شما یا نمی‌رسد

 چون ابر گریه‌ ریزم از این درد پیر، که
چشم شما چرا به تماشا نمی‌رسد؟

محمود اکرامی

دوست داشتم!
۱

دیگر کسی به داد دل ما نمی‌رسد شب خانه‌زاد ماست؛ به فردا نمی‌رسد رودیم، سر به زیر و سرازیر می‌رویم رود شکسته‌ای که به دریا نمی‌رسد سیبیم، سیب شاخه‌نشینی که از قضا یک عمر سنگ می‌خورد؛ اما نمی‌رسد بوی گل و نسیم سحر قسمت شماست پای بهار ما که به صحرا نمی‌رسد من با تمام حنجره‌ام داد می‌زنم یا می‌رسد به