چو در مقامِ پذیرش، خوش است خاموشی
به بویِ واقعه، زینهار تا که نخروشی

چه می‌تنی؟ که همه شرحِ ماجرا این، است
دمی خروش و سپس تا همیشه خاموشی! 

***

به خاک ریشه مکن، چون درخت ـ حتّی سرو ـ
نسیم باش که خوش باد، خانه بر دوشی …

***

هدف چو رفتن از این‌جاست، هر دو یکسانند
سفر به شیوهٔ فرهادی و سیاوشی!

***

مسافران همه از خاک، خیمه برچینند
که خوانده قافله، خیّام را به چاووشی …

زنده‌یاد حسین منزوی

به‌احترام امروز ـ ۱۶ اردیبهشت ـ که ۱۷مین سال‌گرد آسمانی شدن «حسین منزوی» است. شاعر بزرگ روزگار ما که «حنجره‌ی زخمی تغزل» نه‌فقط عنوان یکی از کتاب‌های‌ش، که خلاصه‌ی زندگی‌اش بود. یاد عزیزش بیش از هر زمانی گرامی و روح‌ش در این روزها و شب‌های عزیز، شاد.

دوست داشتم!
۶

چو در مقامِ پذیرش، خوش است خاموشی به بویِ واقعه، زینهار تا که نخروشی چه می‌تنی؟ که همه شرحِ ماجرا این، است دمی خروش و سپس تا همیشه خاموشی!  *** به خاک ریشه مکن، چون درخت ـ حتّی سرو ـ نسیم باش که خوش باد، خانه بر دوشی … *** هدف چو رفتن از این‌جاست، هر دو یکسانند سفر به

گرچه چون موج، مرا شوق زخود رستنْ بود
موج موج دل من، تشنه‌ی پیوستن بود

یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر
بس که هر لحظه به صد حادثه آبستن بود

خواستم از تو به غیر از تو نخواهم؛ اما
خواستن‌ها همه موقوف توانستن بود

کاش از روز ازل هیچ نمی‌دانستم
که هبوط ابدم، در پی دانستن بود

چشم تا باز کنم، فرصت دیدار گذشت
همه‌ی طول سفر، یک چمدان بستن بود

*****

امروز دوم اردیبهشت، قیصر امین‌پور، شاعر جاودانه‌ی جان‌های بی‌قرار، ۶۲ ساله شد. روح طوفانی‌ش در جوار رحمت پروردگار بزرگ‌ش، در آرامش باد.

دوست داشتم!
۲

گرچه چون موج، مرا شوق زخود رستنْ بود موج موج دل من، تشنه‌ی پیوستن بود یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر بس که هر لحظه به صد حادثه آبستن بود خواستم از تو به غیر از تو نخواهم؛ اما خواستن‌ها همه موقوف توانستن بود کاش از روز ازل هیچ نمی‌دانستم که هبوط ابدم، در پی دانستن بود

مگو که شعله در این سینه در نمی‌گیرد
دل‌م گرفته از این بیش‌تر نمی‌گیرد

به درد بی‌خبری، جانِ خسته درگیر است
کسی از آن سوی دل‌ها خبر نمی‌گیرد

مگو برای گرفتن، بهانه دیگر نیست
دل‌ت برای شهیدان، مگر نمی‌گیرد!؟

هزار بادیه را عشق شعله زد؛ اما
در این دل، این دل وامانده در نمی‌گیرد …

عبدالجبار کاکایی

دوست داشتم!
۰

مگو که شعله در این سینه در نمی‌گیرد دل‌م گرفته از این بیش‌تر نمی‌گیرد به درد بی‌خبری، جانِ خسته درگیر است کسی از آن سوی دل‌ها خبر نمی‌گیرد مگو برای گرفتن، بهانه دیگر نیست دل‌ت برای شهیدان، مگر نمی‌گیرد!؟ هزار بادیه را عشق شعله زد؛ اما در این دل، این دل وامانده در نمی‌گیرد … عبدالجبار کاکایی دوست داشتم!۰

در دست گلی دارم، این بار که می‌آیم
کان را به تو بسپارم، این بار که می‌آیم

در بسته نخواهد ماند، بگذار کلیدش را
در دست تو بسپارم! این بار که می‌آیم!

هم هرکس و هم هرچیز، جز عشق تو پالوده است
از صفحه‌ی پندارم، این بار که می‌آیم

خواهی اگرم سنجی! می سنج که جز مهرت
از هر چه سبک‌بارم، این بار که می‌آیم

سقف‌م ندهی باری، جایی بسپار، آری
در سایه‌ی دیوارم، این بار که می‌آیم

باور کن از آن تصویر، آن خستگی، آن تخدیر
بی‌زارم و بی‌زارم، این بار که می‌آیم

دیروز بهل جانا! با تو همه از فردا
یک سینه سخن دارم، این بار که می‌آیم!

به‌احترام ۷۴ سالگی شاعر عشق و غزل، زنده‌یاد حسین منزوی. روح طوفانی‌ش در آرامش باد.

دوست داشتم!
۲

در دست گلی دارم، این بار که می‌آیم کان را به تو بسپارم، این بار که می‌آیم در بسته نخواهد ماند، بگذار کلیدش را در دست تو بسپارم! این بار که می‌آیم! هم هرکس و هم هرچیز، جز عشق تو پالوده است از صفحه‌ی پندارم، این بار که می‌آیم خواهی اگرم سنجی! می سنج که جز مهرت از هر چه

رفتی از چشم‌م و دل محو تماشاست هنوز
عکس روی تو در این آینه پیداست هنوز

هر که در سینه دلی داشت، به دل‌داری داد
دل نفرین شده‌ی ماست که تنهاست هنوز

در دل‌م عشق تو چون شمع به خلوت‌گه راز
در سرم شور تو چون باده به میناست هنوز

گر چه امروز من آیینه‌ی فردای من‌ست
دل دیوانه در اندیشه‌ی فرداست هنوز

عشق آمد به دل و شور قیامت برخاست
زندگی طی شد و این معرکه برپاست هنوز

لب فرو بسته‌ام از شرم و زبان نگه‌م
پیش چشمان سخن‌گوی تو، گویاست هنوز!

ابوالحسن ورزی

دوست داشتم!
۱

رفتی از چشم‌م و دل محو تماشاست هنوز عکس روی تو در این آینه پیداست هنوز هر که در سینه دلی داشت، به دل‌داری داد دل نفرین شده‌ی ماست که تنهاست هنوز در دل‌م عشق تو چون شمع به خلوت‌گه راز در سرم شور تو چون باده به میناست هنوز گر چه امروز من آیینه‌ی فردای من‌ست دل دیوانه در

نه کورسوی چراغی، نه ردّ پای کسی
دلم گرفته خدایا! کجاست هم‌نفسی؟

تو رفته‌ای و برای‌م، نمانده میل وجود …
چنان که از سر اکراه، می‌کشم نفسی

چگونه زار نگریم؟ که آدمی‌زادم …
دوباره سوخت، بهشت‌م، در آتش هوسی

دل‌م گرفته خدایا! چگونه می‌شد، اگر
نه بند قافیه بود و نه تنگیِ قفسی

دل شکسته‌ی ما هم حکایتی دارد:
هزار تکّه و هر تکّه‌اش، به دست کسی!

سیّد محسن خاتمی

دوست داشتم!
۱

نه کورسوی چراغی، نه ردّ پای کسی دلم گرفته خدایا! کجاست هم‌نفسی؟ تو رفته‌ای و برای‌م، نمانده میل وجود … چنان که از سر اکراه، می‌کشم نفسی چگونه زار نگریم؟ که آدمی‌زادم … دوباره سوخت، بهشت‌م، در آتش هوسی دل‌م گرفته خدایا! چگونه می‌شد، اگر نه بند قافیه بود و نه تنگیِ قفسی دل شکسته‌ی ما هم حکایتی دارد: هزار

مگر که هرچه بگویم، به گفته می‌آیی؟
تو از کدامْ جهانِ نهفته می‌آیی؟

در استعاره و تشبیه‌ها نمی‌گنجی
تو گویی از دلِ شعری، نگفته می‌آیی

برای دیدن تو چشم‌ها نمی‌خوابند
ولی تو خوابی و در چشمِ خفته می‌آیی

برای فهمِ من و روزگار ما زودی
تو چون گلی که زمستان، شکفته می‌آیی

نمی‌شود که تو را گفت آن چنان که تویی
مگر که هرچه بگویم به گفته می‌آیی؟

جعفر رضاپور

دوست داشتم!
۳

مگر که هرچه بگویم، به گفته می‌آیی؟ تو از کدامْ جهانِ نهفته می‌آیی؟ در استعاره و تشبیه‌ها نمی‌گنجی تو گویی از دلِ شعری، نگفته می‌آیی برای دیدن تو چشم‌ها نمی‌خوابند ولی تو خوابی و در چشمِ خفته می‌آیی برای فهمِ من و روزگار ما زودی تو چون گلی که زمستان، شکفته می‌آیی نمی‌شود که تو را گفت آن چنان که

عشق‌ت آموخت به من رمز پریشانی را
چون نسیم از غمِ تو، بی سر و سامانی را

بوی پیراهنی ‌ای باد بیاور، ور نه
غم یوسف بکشد، عاشق کنعانی را

دور از چاک گریبان تو آموخت به من
گل من، غنچه‌صفت، سر به‌گریبانی را

آه از این درد که زندان قفس خواهد کشت
مرغ خو کرده به پرواز گلستانی را …

همه، باغ دلم آثار خزان دارد، کو؟
آن که سامان بدهد این همه ویرانی را …

***

روزی که گذشت ـ ۱۶ اردیبهشت ماه ـ ۱۶ سال از آسمانی شدن غزل‌سرای مهربان روزگار نامهربان ما، حسین منزوی گذشت (همو که می‌گفت نام من عشق است آیا می‌شناسیدم؟ …). برای من که عمری را با غزل‌های او زیسته‌ام، این روز سرشار از حسرت و دریغی بزرگ است. روح وسیع دریایی‌ش، غریق اقیانوس بی‌پایان رحمت الهی.

دوست داشتم!
۳

عشق‌ت آموخت به من رمز پریشانی را چون نسیم از غمِ تو، بی سر و سامانی را بوی پیراهنی ‌ای باد بیاور، ور نه غم یوسف بکشد، عاشق کنعانی را دور از چاک گریبان تو آموخت به من گل من، غنچه‌صفت، سر به‌گریبانی را آه از این درد که زندان قفس خواهد کشت مرغ خو کرده به پرواز گلستانی را

سری نمانده و سامان من نمی‌آید
کسی به تسلیت جان من نمی‌آید

به گرگ‌های بیابان دروغ می‌بندند
نگو که یوسف کنعان من نمی‌آید

گلایه از چه کنم چون که شانه هم دیگر
به سمت موی پریشان من نمی‌آید

چه آمده به سر قلب خالی از سکنه
که باد هم به بیابان من نمی‌آید

به رسم عادت تقویم اعتمادی نیست
بهار، سمت زمستان من نمی‌آید

شب است و حادثه بامداد نزدیک است
شب است و خواب به چشمان من نمی‌آید …

سید مهدی حسن‌زاده

دوست داشتم!
۳

سری نمانده و سامان من نمی‌آید کسی به تسلیت جان من نمی‌آید به گرگ‌های بیابان دروغ می‌بندند نگو که یوسف کنعان من نمی‌آید گلایه از چه کنم چون که شانه هم دیگر به سمت موی پریشان من نمی‌آید چه آمده به سر قلب خالی از سکنه که باد هم به بیابان من نمی‌آید به رسم عادت تقویم اعتمادی نیست بهار،

چون بیابان، خسته‌ام، از این به ظاهر زیستن
نیستن، باری شرف دارد به بایر زیستن

فرقِ بودن یا نبودن، گاه در پیمودن است
باد، امکانی ندارد از مسافر زیستن

جمع زیبا بودن و زیبا سرودن ساده نیست
شعر گفتن ساده و سخت است شاعر زیستن

عصر خون، عصر جنون، عصر ز خود بیگانگی
نه، گریزی نیست شاعر از معاصر زیستن

من غم‌م، آری، مرا با خود رها کن، در تو نیست
طاقت حتی شبی با غم، مجاور زیستن …

سعید پورطهماسبی

دوست داشتم!
۲

چون بیابان، خسته‌ام، از این به ظاهر زیستن نیستن، باری شرف دارد به بایر زیستن فرقِ بودن یا نبودن، گاه در پیمودن است باد، امکانی ندارد از مسافر زیستن جمع زیبا بودن و زیبا سرودن ساده نیست شعر گفتن ساده و سخت است شاعر زیستن عصر خون، عصر جنون، عصر ز خود بیگانگی نه، گریزی نیست شاعر از معاصر زیستن