… از آن بهبعد “سوپر ماریو” شد بازی محبوبم. گروهی که بودیم بهش قارچ میگفتیم. تنها که شدم ماریو صدایش کردم. آن اوایل دو بار تا آخرین مرحلهاش رسیده بودم و بعد گذاشته بودمش کنار اما آتاری که مال من شد دوباره رفتم سراغش. این بار شکل بازی را عوض کردم. رسیدن به شاهزاده خانم دیگر خیلی لوس و تکراری شده بود. توی بازی من، ماریو هیچ هدف بلندمدتی برای زندگیش نداشت. صبح ساعت ده از خواب بیدار میشد، صبحانهاش را میخورد و در حالی که لم داده بود روی مبل از خودش میپرسید: امروز چه کار کنیم؟ “امروز پنج هزار تا سکه جمع کنیم.” “امروز سی تا لاکپشت بکشیم.” “امروز فقط بدوییم.” “امروز رکورد پرچم رو بزنیم.” “امروز هیچ کاری نکنیم.”
(داستان همشهری تیر ماه ۹۲؛ روایت یک تجربه: ماریو و برادرهایش؛ نوشته: ساعده دوستبخیر)
پ.ن. در میان مشکلات بشری، یکی از بزرگترینها درد روزمرگی و بطالت است. این مجموعه پستها، در تلاش است تا نگاهی داشته باشد به روشهای گذران بهتر لحظات ملالآور زندگی و کار.