وقتی از چرخهی عمر شرکتها سخن میگوییم، یکی از هدفهای اصلی این است که متوجه باشیم علاوه بر مسیر رشد و ترقی کسبوکار و توسعهی سازمان، همیشه احتمال رسیدن روزهای سخت هم در طول عمر یک شرکت و سازمان وجود دارد. این سختی در هر نقطهای از مسیر راهاندازی و توسعهی شرکت ممکن است اتفاق بیفتد: از همان روزهای اول که هیچ چیز سر جایش نیست، هنوز دقیق نمیدانیم که چه میخواهیم و قرار است چه کاری انجام بدهیم تا روزهایی که در ظاهر شرکت به مرحلهی تثبیت و توسعه رسیده و با سرعت در حال رشد است.
روزهای سخت میتوانند شکلهای متفاوتی داشته باشند: روزهایی که حال شرکت و آدمهایش خوب نیست، روزهایی که اختلاف و تعارض بیداد میکند، روزهایی که کارهای شرکت پیش نمیرود، فروش افت میکند، منابع مالی هر روز کوچکتر از قبل میشود و روزهایی که فشارهای غیررقابتی و غیراقتصادی شرکت را از نفس میاندازد.
در بسیاری از مواقع علت فرا رسیدن روزهای بعد به اتفاقات بیرون شرکت برمیگردد: تغییر ناگهانی شرایط اقتصادی کشور و حتی دنیا، تغییر در شرایط محیط رقابتی، ظهور ناگهانی یک رقیب جدید، تغییر فناوری، عرضهی یک محصول نوآورانه و … همگی نمونههایی از اتفاقات بیرونی شرکت است که میتواند روی کسبوکار و فعالیتهای شرکت تأثیرات بسیار زیادی داشته باشند. اما این حقیقت به این معنی نیست که نقش تصمیمات مدیران شرکت را در بروز بحران نادیده بگیریم. با این حال موضوع مهم همین است که متوجه باشیم روزهای سخت جزئی از قصهی زندگی هر کسبوکار و شرکتی محسوب میشوند و در نتیجه برخلاف آنچه بهنظر میرسد “طبیعی” هستند! 🙂 آنچه غیرطبیعی است واکنش ما به روزهای سخت است: زانوی غم بغل گرفتن، شکایت از دنیا، انجام هر کاری که به ذهنمان میرسد، متوصل شدن به روشهای غیرحرفهای و غیراخلاقی برای خروج از بحران و مهمتر از همه انفعال همگی واکنشهای ما در برابر رسیدن روزهای سخت هستند. شاید تا به روزهای سخت نرسیم، چنین واکنشهایی را نادرست بدانیم؛ اما متأسفانه وقتی در شرایط بد قرار بگیریم، تقریبا همهی ما بیشتر با تکیه بر جنبهی احساسی و غیرعقلانی وجودمان تصمیم میگیریم!
هدف از این نوشته نقد این رفتارهای منفی نیست؛ بلکه در تلاش است تا نشان دهد با روش دیگری هم میشود روزهای سختِ پیشآمده برای شرکت را مدیریت نمود. اما برای این منظور در ابتدا لازم است تفکرمان در مورد روزهای بد کمی اصلاح کنیم و چند پیشفرض اشتباه را از ذهنمان حذف کنیم:
- ما درون درهای عمیق و تاریک فرو افتادهایم که راه برونرفتی از آن وجود ندارد.
- برای برونرفت از بحران هیچ خط قرمزی وجود ندارد و باید به هر شکلی که میشود و به هر قیمتی از بحران بیرون آمد.
- خود ما در بروز این چالشها نقشی نداریم و گناه رخ دادن آنها بر گردن این دنیای نامراد است. 🙂
با کنار گذاشتن این پیشفرضهای ذهنی میشود در مورد اینکه اصل ماجرای روزهای بد چیست فکر کرد و برای رسیدن “روزهای سپید” تلاش کرد. اما پیش از دست بهکار شدن، شاید لازم باشد مدل ذهنیمان را هم در مورد شرکت و کسبوکارمان بازنگری کنیم. هر چند این کار میتواند در قالب برنامهریزی استراتژیک انجام شود؛ اما واقعیت این است که در چنین مقطعی برنامهریزی استراتژیک خیلی ابزار مفیدی نیست چرا که هدف اصلی در اینجا شکلدهی یک الگوی ذهنی قدرتمند برای خروج از بحران مقطعی است (این الگو خود میتواند مبنایی برای طراحی استراتژیهای جدیدی برای شرکت قرار بگیرد.)
اما چگونه میتوان الگوی ذهنی خروج از روزهای بد را برای شرکت شکل داد؟ جیمز پین در مقالهی خود در سایت مجلهی اینک سه سؤال کلیدی را برای این منظور معرفی کرده است. این سؤالات سه گام کلیدی را برای خروج از رکود ذهنی که بهعنوان مدیر یک شرکت گرفتار بحران در آن گرفتار شدهایم، مشخص میکنند. سؤالات پیشنهادی آقای پین عبارتند از:
۱- برای چه این کسبوکار را شروع کردی؟ جرقهی شروع یک کسبوکار جدید معمولا معنابخش و الهامبخشتر از آنی است که فکر میکنید. اگر چه کسب درآمد حتما یکی از اهداف هر کارآفرین و مدیری است؛ اما تمام ماجرا را هم نشان نمیدهد. چشمانتان را ببینید و کمی در سکوت به حرفهای ذهن و ـ از آن بیشتر ـ قلبتان گوش دهید. در اعماق وجودتان بهدنبال کشف این باشید که در آن روزهای ابتدایی فکر میکردید قرار است چه کاری کنید، چه تحولی را در زندگی انسانها خلق کنید و چه ارزشی را در قالب کسبوکارتان ارائه دهید. بازگشتن به ریشههای ابتدایی جدا از انگیزه و آرامشی که به شما میبخشد، مسیر و چشمانداز حرکت را هم برای شما روشنتر میسازد: تجربه نشان داده که خیلی وقتها علت بروز بحران، منحرف شدن ما از مسیری بوده که باید میپیمودیم!
۲- آیا مسائل را از زاویهی دید درستی میبینم؟ گفتهاند که کشف صورت مسئله، نیمی و یا حتی بیشتر از راه رسیدن به پاسخ مسئله است. در دوران بحران، بهصورت طبیعی استرس و ناامیدی و حسهای منفی دیگری از این دست باعث میشوند که قدرت تحلیل منطقیمان کاهش یابد و در نتیجه خیلی وقتها روی مسئلهی اشتباهی متمرکز میشویم! (مثلا: وقتی فروش شرکت دچار بحران میشود بهجای بازنگری روشهای فروشمان تیم فروش را مؤاخذه میکنیم!) بنابراین تلاش کنید تا حد امکان از اینکه روی مسئلهی درستی کار میکنید، مطمئن شوید. طبیعتا در این مسیر کمک گرفتن از دیگران ـ بهویژه مدیران باتجربهتر و مشاوران ـ میتواند بسیار مفید باشد.
۳- آیا روی همان چیزهایی که باید متمرکز شدهام؟ تفکر سیستمی به ما میگوید که جدا از کشف مسئلهی درست، توجه به تمامی اجزای مسئله و دیدن کلیت مسئله هم بسیار مهم است. خیلی از وقتها ما روی یک جزء از مسئله متمرکز میشویم که ممکن است حتی مهمترین بخش مسئله هم نباشد (در همان مثال بحران فروش، ممکن است که تیم فروش هم ضعفهایی داشته باشند؛ اما مشکل اصلی در فرایندهای فروش باشد. در هر حال باید هم به ضعفهای تیم فروش رسیدگی کرد و هم ضعفهای فرایندی را از بین برد.) خیلی وقتها روزهای بد برای این ادامه پیدا میکنند که ما روی چیزهایی انرژی و امید و تلاشمان را سرمایهگذاری میکنیم که لزوما باعث حل مسئله نمیشوند.
روزهای بد، بحرانها و چالشهای بزرگ جزئی از زندگی هر مدیر و کارآفرینی هستند. چیزی که مدیران بزرگ را از دیگران متمایز میکند واکنش آنها به بحرانها است. ساحلِ دریای توفانی در دلِ شب اگر چه مقصدی دور بهنظر میرسد؛ اما با نور امید میتوان به آن نزدیک شد؛ هر چند که پایان این “شبِ تاریک” و مسیرِ سرشار از “بیم موج” و “گردابِ هایل” همانی باشد که “حسین منزوی” بزرگ سروده بود:
ز تخته پارهی ما، دور نیست ساحلِ امن
اگر تلاطم و توفان، امانمان بدهند
نه دل من و تو به دریا زدیم؟ حوصله کن
که عشق و مرگ راه را به ما نشان بدهند…