یک عصر گل‌آقایی گودری!

بعد از ظهر پنج‌شنبه ۲۲ اردیبهشت را بنا به قرار قبلی در محل آبدارخانه‌ی همایونی گل‌آقا گذراندم. خلاصه‌ی ماجرا این‌که امسال مؤسسه‌ی گل‌آقا به دلایلی موفق به حضور در نمایشگاه کتاب نشد؛ بنابراین توفیق الهی نصیب ما شد برای یک قرار گودری جهت زیارت مجدد اصحاب آبدارخانه. و این‌ طوری شد که یک عصر گرم را با دوستان گودری در کتابخانه‌ی آبدارخانه‌ گذراندیم. و این پست، روایتی کوتاه است از آن‌چه گذشت:

در نمایشگاه کتاب کوچک گل‌آقا، کتاب‌های جالب و جذابی وجود داشت: از “بابا باتری‌دار می‌شودرضا ساکی که کادوی تولد من از طرف گل‌نسای عزیز بود (و بعدا حتما در موردش خواهم نوشت) تا کتاب‌های مرحوم استاد منوچهر احترامی و از سال‌نامه‌های نوستالژیک گل‌آقا تا کتاب‌های داخل قفسه‌های قفل‌دار کتابخانه! این نماها را از نمایشگاه ببینید تا متوجه شوید منظورم چیست!

و خوب البته جناب شاغلام که گوشه‌ای با آن سیبیل‌های معروف و چهره‌ی همیشه خندان‌اش ایستاده بود و به ما خوشامد می‌گفت:

کنار میز کتاب‌ها هم یک دفتر یادبود گذاشته شده بود که البته مثل خود نمایشگاه از آن هم استقبال بی‌نظیری به عمل آمد:

البته فکر نکنید منظورم این است که استقبال کم بوده. اصلا! نشون به اون نشون که من دو تا مجموعه‌ کاریکاتور عالی گل‌آقایی را نشون کردم. وقتی آخر برنامه رفتم بخرم‌شان گفتند تموم شده!

خوب در این چند ساعت چه کردیم؟ هم‌زمان با جهاد سایبری دوستان غایب گودری (پای گودر البته!) ما هم همراه با حاضرین جمع برای حل مشکلات جامعه هم‌دیگر را به صرف شیرینی و چایی دیشلمه‌ی گل‌آقایی (البته نه در استکان‌های کمرباریک معروف!) و غر زدن مهمان کردیم. وقتی برنامه تمام شد به‌گمانم دیگر مشکلی برای حل شدن نمانده بود (حالا جزئیات حرف‌های‌مان را حتما برادرانی که باید، شنیده‌اند!)

ممنون‌ام از همه‌ی کسانی که آمدند و یک عصر خوب را برای همه‌ی ما ساختند: چه کسانی که می‌شناختیم‌شان و برای اولین بار یا چندمین بار زیارت‌شان کردیم (به‌ویژه حسین وحدانی نازنین که اصلا فکر نمی‌کردم این طوری باشه!) و چه دوستانی که برای اولین بار افتخار آشنایی با آن‌ها را داشتیم. و تشکر ویژه‌ای هم دارم از لایک‌زنندگان آگهی‌های گودری ما برای بازدید از آبدارخانه که می‌دانم دل‌شان پیش ما بود …

راست‌اش را بخواهید در دوران کودکی و نوجوانی و حتا جوانی که گل‌آقا می‌خواندم، فکرش را هم نمی‌کردم که روزی آبدارخانه را از نزدیک ببینم؛ چه برسد به این‌که عضوی از جماعتِ اصحابِ آبدارخانه محسوب بشوم! پس ممنون‌ام از خانم صابری و همکاران مؤسسه‌ی گل‌آقا (به‌ویژه خانم صفرزاده و خانم افتخاری) برای محبت‌شان و البته کادوهایی که به من دادند!

به امید روزی که همه‌‌ی شما دوستان عزیز حاضر و غایب مجلس آن روز را در آبدارخانه ملاقات کنیم. به امید آن روز که امیدوارم زود باشد. به‌زودی خبرش را خواهید شنید!

قبلا هم پست‌ گل‌آقایی داشته‌ام: طعم چای در استکان‌های شاغلام که روایتی است از اولین دیدار من از مؤسسه‌ی گل‌آقا. 🙂

کتاب‌خانه (۱)

دوستان همینا از من خواسته‌اند تا در این روزها که در ایام برگزاری نمایشگاه بین‌المللی کتاب به سر می‌بریم، کتاب‌های خوبی را که در حوزه‌ی مدیریت می‌شناسم معرفی کنم. به نظر بد نیامد که هر از چند گاهی این کار را انجام بدهم. ضمن عذرخواهی از این دوستان بابت تأخیر یک هفته‌ای در انتشار این پست، در این‌جا می‌خواهم دو کتاب بسیار خوبی را که در سال‌های اخیر خوانده‌ام، معرفی کنم:

۱٫ ماجراهای یک مشاهده‌گر؛ پیتر دراکر؛ ترجمه‌ی غلامحسین خانقائی؛ سازمان مدیریت فرا: این کتاب، زندگی‌نامه‌ی خودنوشت پیتر اف. دراکر بزرگ پدر علم مدیریت نوین در طول مسیر زندگی نود و چند ساله‌ی اوست. شاید بیش از هر چیز دیگر، نگریستن به جهان از زاویه‌ی دید یک متخصص برجسته قطعا جذابیت‌های خاص خود را دارد؛ هر چند که از آن مهم‌تر یاد گرفتن چطور نگاه کردن به دنیا است. دراکر در صفحات آغازین کتاب می‌گوید: “مشاهده‌گرها از خود تاریخچه و سرگذشت ندارند. آن‌ها در عین حضور در صحنه جزو نمایش نیستند؛ آن‌ها حتی تماشاچی هم نیستند. موفقیت نمایش و بازی‌گران آن در گروی توجه جاضران به آن‌هاست؛ در حالی که عکس‌العمل مشاهده‌گر نسبت به نمایش فقط بر خود او تأثیر می‌گذارد. ولی مشاهده‌‌گر در پشت صحنه ـ همانند یک آتش‌نشان حاضر در یک تماشاخانه ـ در کنج مخفی خود، چیزهایی را می‌بیند که از دید بازی‌گران و حاضران در مجلس نادیده می‌ماند و از همه مهم‌تر این‌که او از منظر متفاوتی جدای از بازی‌گران و تماشاچیان به نمایش می‌نگرد. در واقع، مشاهده‌گران به جای این‌که هم‌چون آینه نور را بازتاب نمایند، به صورت منشور عمل کرده و آن را به رنگ‌های اصلی‌اش تجزیه می‌کنند.

و با این تعریف از مشاهده‌گر است که وارد خواندن داستان زندگی طولانی، پرفراز و نشیب و جذاب دراکر می‌شویم. با مادربزرگ بی‌نظیر و بانمک او همراه می‌شویم (این مادربزرگه واقعا استثناییه؛ باید فصل مربوط به او را بخوانید و کلی با خواندن کارهای بانمک‌اش بخندید تا بفهمید چه می‌گویم)، از روش تدریس سه خواهر معلم دراکر در کودکی نکات جالبی را می‌آموزیم، در مسیر زندگی او با آدم‌هایی گم‌نام اما بسیار مؤثر در تاریخ جهان روبرو می‌شویم، رشد حرفه‌ای دراکر را در اروپا و آمریکا دنبال می‌کنیم، با دیدگاه‌های دراکر نسبت به نظریات بزرگانی چون فروید و مارشال مک لوهان آشنا می‌شویم،‌ ماجراهای زندگی چند تن از ثروت‌مندان معروف اروپایی و آمریکایی و درس‌های زندگی آن‌ها را مرور می‌کنیم و با ایده‌ها و روش‌های مدیریتی افسانه‌هایی مانند آلفرد اسلوان آشنا می‌شویم. شاید مهم‌ترین نکته‌ی کتاب همان یاد گرفتن “چگونه مشاهده‌ کردن” باشد. دراکر به ما می‌آموزد که چطور به دنیا و زندگی دیگران، از زاویه‌ی دید یک آدم حرفه‌ای بنگریم.

۲٫ بازآفرینی سازمان؛ راسل ایکاف؛ ترجمه‌ی تقی ناصر شریعتی و همکاران؛ انتشارات سازمان مدیریت صنعتی: ایکاف را همه‌ی علاقه‌مندان به تحلیل سیستم‌ها حتما می‌شناسند. ایکاف هم به‌نوعی در کنار بزرگانی چون چرچ‌من پدر علم تحلیل سیستم‌ها محسوب می‌شود. روایت روش ساده اما بسیار جذاب و کاربردی تحلیل سیستم‌ها به روایت ایکاف را هم دانش‌آموختگان دانشکده‌ی صنایع پلی‌تکنیک حتما از زبان استاد ارج‌مندمان دکتر رمضانی به یاد می‌آورند. ایکاف هم که متأسفانه مانند دراکر باید از او با پیش‌وند مرحوم یاد کنیم، در این کتاب به دنبال پیشنهاد طرحی جدید برای طراحی سازمان‌ها است: سازمان شبکه‌ای. اما اهمیت این کتاب به این موضوع برنمی‌گردد؛ بلکه این کتاب به دلیل توصیف دیدگاه‌های ایکاف در مورد سیستم‌ها و تحلیل‌شان است که اهمیتی بسیار پیدا کرده است. ایکاف در این کتاب از تعریف و انواع سیستم‌ها شروع می‌کند و جلوتر، به توصیف ماهیت و ابعاد سازمان و مدیریت از دیدگاه خودش می‌رسد. در ادامه به تشریح فرایند طراحی آرمانی سازمان از دید خودش می‌رسد و در این فرایند مباحثی بسیار جذاب را مطرح می‌کند. از جمله فصلی با عنوان “فرایند / برنامه‌ریزی ابزار” که شاید برای من به‌عنوان یک تحلیل‌گر و مشاور، یکی از جذاب‌ترین و مفیدترین متونی باشد که درباره‌ی ابزارهای مدیریت خوانده‌ام. البته این کتاب در بخش‌هایی هم نگاه ایکاف را به موضوعاتی مانند دموکراسی در سازمان‌های نوین مطرح می‌کند که در جای خودش برای من به‌عنوان یک علاقه‌مند علوم اجتماعی بسیار جذاب بود. پایان کتاب هم خلاصه‌ای است از کتاب بی‌نظیر دیگر ایکاف: برنامه‌ریزی تعاملی.

من قبل‌تر در گزاره‌ها دو کتاب دیگر را هم معرفی کرده‌ام که باز هم پیشنهاد می‌کنم اگر آن‌ها را نخوانده‌اید، نگاهی بهشان بیاندازید:

رقص فیل‌ها ـ یک نگاه کلی (به‌ترین کتاب مدیریتی که در چند سال اخیر خوانده‌ام!)

معرفی کتاب: شرکت سهامی حیوانات

شاد بودن!

“شاد بودن وضعیتی است خیالی که در گذشته زندگان به مردگان نسبت‌اش می‌دادند و این روزها کودکان به بزرگ‌ترها نسبت‌اش می‌دهند و بزرگ‌ترها به بچه‌ها.”

توماس ساژ

پ.ن. این را هم فراموش نکنیم: جایی خواندم که چاپلین بزرگ گفته: تمام عمر سعی کردم تا بفهمی؛ اما تو فقط خندیدی …

 

راجر ایبرت: تصویر یک زندگی

می‌دانم که [مرگ] دارد سر می‌رسد و ترسی هم از آن ندارم. چون معتقدم در آن سوی مرگ، چیزی که بخواهیم از آن بترسیم وجود ندارد. فقط امیدوارم در مسیر سر رسیدن‌اش، تا حد امکان از درد و رنج بیش‌تر معاف شوم. پیش از آن‌که زاده شوم کاملا راضی بودم، و مرگ را هم حالتی مثل آن تلقی می‌کنم. آن‌چه به خاطرش قدردان هستم موهبت شعور است و زندگی، عشق، شگفتی و خنده. نمی‌توانید بگویید که جالب نبوده، آن‌چه از این سفر با خودم به خانه آورده‌ام، خاطرات عمرم است. نیاز من به آن‌ها تا به ابدیت، بیش از نیاز به آن مدل کوچک برج ایفل است که به رسم یادگار از پاریس به خانه آورده‌ام، نیست.

باور دارم که اگر در پایان همه‌ی این‌ها، به فراخور قابلیت‌های‌مان، کاری کرده باشیم که دیگران را کمی شادتر کرده باشد و کاری که خودمان را کمی شادتر کرده باشد، این کمابیش نهایت چیزی است که از ما برمی‌آید. کاستن از شادی دیگران، جنایت است، و ناشاد کردن خودمان، نقطه‌‌ی آغاز همه‌ی جنایت‌ها است. باید بکوشیم تا خوشی را به جهان ببخشیم. این نکته، فارغ از هر مشکلی که ممکن است داشته باشیم و هر وضعیتی که سلامتی و شرایط‌مان ممکن است داشته باشند، صدق می‌کند. باید بکوشیم. من همیشه این را نمی‌دانستم و خوش‌حالم از این بابت که آن قدر عمر کردم تا این حقیقت را کشف کنم …

مجله‌ی فیلم؛ شماره‌ی ۴۲۱؛ بهمن ۱۳۸۹؛ ص ۶۵

پ.ن.۱٫ مدت‌ها بود جملاتی با این‌قدر قدرت در توصیف ماهیت زندگی برخورد نکرده بودم. راجر ایبرت منتقد بزرگ سینما، این روزها به دلیل ابتلا به سرطان تیروئید، روزهای آخر عمر را می‌گذراند.

پ.ن.۲٫ آخر هفته‌ی به شدت شلوغی از نظر کاری داشته‌ام. لینک‌های هفته امیدوارم فردا منتشر شوند.

از شکست سیستم تا «نبوغ سیستم»!

این ترم آخری در دانشگاه درس مدیریت ریسک داشتیم. یکی از مباحث درس، تئوری‌های ریسک بود که در این بخش ۱۲ تئوری مطرح شده در این زمینه (که اغلب‌شان هم صبغه‌ی فلسفی داشتند) بررسی شدند. یکی از این تئوری‌ها اما برای من به‌عنوان یک تحلیل‌گر سیستم جذاب بود: تئوری شکست سیستمی. طبق این تئوری، هیچ سیستمی کامل نیست و در نتیجه سیستم‌ها به صورت بالقوه در خطر شکست قرار دارند. و خوب این متصدیان سیستم‌ها هستند که باید ضمن آگاهی از زمینه‌های بالقوه‌ی شکست سیستم‌شان، ارزیابی دقیقی از میزان ریسک موجود داشته باشند. یک مثال جذاب ولی ناراحت‌کننده در این زمینه هم هم مطرح است: فاجعه‌ی انفجار شاتل چلنجر روی سکوی پرتاب در سال ۱۹۸۶٫ فاجعه‌ی چلنجر محصول دست کم گرفته شدن خوردگی موجود در اتصالات نگه‌دارنده‌ی سپرهای محافظ حرارتی شاتل چلنجر بود. مهندسان می‌دانستند که این اتصالات دچار خوردگی شده‌اند؛ اما خوب شاید این طوری فکر می‌کردند: “این دفعه را هم جواب می‌ده. وقتی برگشت درست‌اش می‌کنیم …” اما خوب متأسفانه حتا رفتنی هم در کار نبود! تأسف بیش‌تر تکرار این حادثه برای شاتل کلمبیا بود که در سال ۲۰۰۳ رخ داد. بنابراین سیستم به صورت ذاتی متضمن مقداری ریسک است و چگونگی محاسبه و کاهش این ریسک است که مهم است! خوب آیا راهی هست برای مقابله با این ریسک‌های بالقوه؟ شاید.

چند روز پیش داشتم ویژه‌نامه‌ی مجله‌ی فیلم برای روز ملی سینما (شهریور امسال) را می‌خواندم که بخشی از آن در مورد نظام استودیویی در روزهای ابتدایی هالیوود بود. یک جایی از مقاله این جملات جالب آمده: “آندره بازن [منتقد معروف فرانسوی و از پایه‌گذاران مجله‌ی مشهور کایه‌دو سینما] نظام استودیویی را به رودی آرام تشبیه کرد که همیشه جاری است. او این نظام را نه نتیجه‌ی خلاقیت این شخص یا آن فیلم‌ساز، بلکه حاصل «نبوغ سیستم» می‌دانست.” نبوغ سیستم؛ چقدر جذاب! خوب این “سیستم نابغه” چطور سامان یافته بود؟ نویسنده‌ی مقاله‌ی مجله‌ی فیلم آقای احسان خوش‌بخت این مسئله را مدیون ایجاد گروهی از ساختارها دانسته‌اند: مدیریتی دیکتاتورمآب اما خلاق (احتمالا چیزی شبیه همین استیو جابز محبوب این روزها) و نگاه به فیلم به‌عنوان یک محصول و تلاش برای استانداردسازی ساخت و ارایه‌ی آن. این دومی بحث مفصلی دارد؛ اما این ساختارها در نظام استودیویی به‌عنوان چارچوب‌های انجام کار تثبیت شده بودند:

  • تقسیم کار شدید و کاملا تخصصی
  • تعریف و تثبیت قوانین ژانر
  • تقسیم‌بندی دقیق بازار از نظر ژانرها و جغرافیای آمریکا
  • تقسیم‌بندی فیلم‌ها براساس دو معیار ژانر و هزینه‌های تولید و تدوین پورتفولیوی سالانه براساس این دو معیار در کنار توجه به وضعیت تقاضای بازار و البته بودجه‌ی در دسترس!
  • متنوع‌سازی پورتفولیوی محصولات در عین تمرکز بر مزیت رقابتی (یعنی هر استودیو هر ساله تعداد مشخصی فیلم درام و ملودرام و ترسناک و جنگی و … می‌ساخت؛ اما در عین حال هر استودیو در یک یا دو ژانر تخصص ویژه داشت. مثلا تخصص مترو گلدوین میر فیلم‌های موزیکال بود.)
  • تیم‌های ثابت فیلم‌سازی (یعنی از کارگردان تا آبدارچی ثابت!)
  • بهره‌گیری از مصالح و مواد ثابت (از جمله دکورها، لباس‌ها و …)
  • برنامه‌ریزی و کنترل پروژه‌ی دقیق (حالا نه به مفهوم علمی امروزی)
  • داشتن یک طراح هنری برای طراحی دقیق فیلم قبل از آغاز تولید (بسیار جالب‌ این‌که قبل از ساخت فیلم دکوپاژ یعنی ساختار اجزای صحنه و نسبت آن‌ها با دوربین هم مشخص می‌شد!) تا هزینه‌های کار تا حد امکان کنترل شوند!
  • پرورش ستاره‌ها و عقد قراردادهای طولانی مدت با آن‌ها (مدیریت استعدادهای این روزها!)
  • متمرکز شدن در هالیوود برای کاهش هزینه‌ها و ایجاد برند منطقه‌ای (سیلیکون‌ولی بوده برای خودش هالیوود آن زمان)
  • و …

تردیدی نیست که این سیستم هم بارها و بارها شکست را تجربه کرد؛ اما نبوغ سیستم که بر این اصل اساسی متکی بود که «هر چیزی تا زمانی که می‌شود ازش پول درآورد ارزشمند است» (کاری با اخلاقی بودن یا نبودن‌اش ندارم؛ اما اگر دقت کنید به خوبی اساس مدل ماتریس BCG را در این گزاره می‌بینید!) باعث موفقیت‌های هر روز بیش‌تر از دیروز شد. نشانه‌اش ادامه یافتن همین ساختار تا امروز در هالیوود است. در واقع می‌خواهم بگویم: اگر در سطح بهینه‌ای یک سیستم را ساختاربندی و استاندارد بکنید، خطاها و زمینه‌های شکست تا حدود زیادی مجال بروز نخواهند یافت (مگر در شرایط خاص که اشتباهات انسانی یا تغییرات محیطی یا رخ‌دادهای پیش‌بینی نشده باعث پدید آمدن شکست شوند!)

شاید مثال جالب دیگری در زمینه‌ی مقایسه‌ی شکست سیستم با نبوغ سیستم، غرق شدن کشتی تایتانیک به دلیل اشتباه سیستمی در طراحی و ساخت‌اش در برابر فیلم معروف جیمز کامرون باشد که تا همین پارسال و قبل از آواتار پرفروش‌ترین فیلم تاریخ سینما بود!

حالا احتمالا مهم‌ترین سؤال پیدا کردن سطح بهینه‌ی ساختارسازی و استاندارد کردن است. چیزی که حدس می‌زنم برای‌اش راه‌حل سیستمی وجود نداشته باشد و تنها به تجربه تکیه داشته باشد.

گزاره‌ها (۵۰)

قدرت غیب‌‌گویی در به‌ترین صورت آن قلمروی پیام‌بران است؛ اما در دوره و زمانه‌ی ما پیام‌بران سخت کم شده‌اند …

مارتینی؛ کاردینال میلان

(برگرفته از کتاب: ایمان یا بی‌ایمانی: مکاتبات امبرتو اکو و کاردینال مارتینی؛ ترجمه‌ی علی اصغر بهرامی؛ نشر نی)

در ستایش شادی …

شادی معمولا یک محصول جانبی است؛ چیزی که احتمالا وابسته به سرشت چیزها است و بنابراین می‌تواند درون هر آن چیزی که من می‌شناسم، پنهان باشد. با این حال شادی چیزی نیست که بتوان آن را از زندگی طلب کرد؛ و در نتیجه اگر شما شاد نیستید، به‌تر است نگرانی را در این‌باره کنار بگذارید و به جای‌اش ببینید چه گنجی را می‌توانید از درون این زندگی ناشادِ مایه‌ی افتخارتان به دست آورید.

رابرتسون دیویس

نیایش (۱۷)

خدایا!
«دعای عاشقان‌ات را مگر مقبل نمی‌دانی …»

(شعر از احمد عزیزی)

پ.ن. ام‌روز عرفه است و من باز دست‌ام کوتاه از فیض دعای عرفه‌ی عشق همیشگی‌ام اباعبدالله (ع). ولی شماها ـ شمایی که مثل من نیستید ـ وقتی اون بالا بالاها رسیدید، آدم‌های پاگیر این دنیای خاکی مثل من را از یاد نبرید …