فصل قبل فوتبال بهتازگی تمام شده و فصل جدید هم خیلی زود از راه رسید. بحران کرونا چنان طوفان عظیمی بود که شاید در مخیلهی هیچ یک از ما نمیگنجید که قرار است تمام ابعاد زندگیمان را در فاصلهای کمتر از یک سال برای همیشه تغییر دهد. و بهنظر میرسد تأثیر کرونا روی فوتبال هم جالب خواهد بود. در اینباره البته بعدتر خواهم نوشت؛ اما از آنجایی که مهمترین متغیر تأثیرگذار روی اقتصاد فوتبال در این روزها بحران کرونا است و بهانهی اصلی مدیران اغلب باشگاهها برای پوشش ضعفهای مدیریتیشان هم همین اقتصاد شکنندهی پساکرونایی شده، از اینجا نوشتهام را آغاز کردم.
بهعنوان یک هوادار قدیمی فوتبال، از همان روزهای اول، چند تیم را بهعنوان تیمهای محبوبم انتخاب کردم. انتخابهایی که اگر چه در دوران نوجوانی صورت گرفت؛ اما بعدها که بزرگتر شدم و بهلطف اینترنت به دریای بزرگی از اطلاعات، دسترسی پیدا کردم، فهمیدم که چقدر هم با روحیات و شخصیتم همخوانی داشتهاند. در واقع تیمهایی را انتخاب کرده بودم که «فرهنگ هواداری» و «ارزشهای سازمانی»شان با ارزشهای شخصی من همسویی داشت. تیمهایی که هیچوقت از انتخابشان پشیمان نشدم و حتی در بدترین روزهایشان هم با بردها و باختهایشان زندگی کردم، شاد شدم یا گریستم.
متأسفانه چند سالی است که تیمهای محبوب من در نتیجهگیری موفق نبودهاند و در این بحران، شاید بیش از هر عاملی مدیریت این باشگاهها مقصر بوده است که در این نوشته قصد دارم به بررسیاش بپردازم. در واقع این نوشته، مطالعهی موردی (Case Study) کوتاهی است دربارهی اینکه چگونه مدیریت نکنیم. 🙂 در این نوشته از هر باشگاه، یک مسئلهی کلیدی را انتخاب کردم. میشد بحث را گستردهتر هم کرد؛ اما تقریبا نکاتی که در مورد هر باشگاه مینویسم را میتوان به دیگر باشگاههای فهرست هم تعمیم داد.
با این مقدمه برویم سراغ این مطالعهی موردی. گفتنی است ترتیب تیمها، ترتیب محبوبیت آنها برای من است و نه ترتیب اهمیت چالشها:
۱- استقلال: بیثباتی در تمام ارکان باشگاه: فارغ از تمام شوخیها و جدیهایی که در مقایسهی میان دو تیم بزرگ پایتخت و جانبداری در حمایت از تیم قرمزپوش وجود دارد، مهمترین مسئلهی استقلال در یک دههی اخیر، عدم ثبات در تمامی ارکان باشگاه ـ از مدیرعامل و هیأت مدیره بگیرید تا سرمربی و کادرفنی و بازیکنان ـ بوده است. شاهد مثال آنکه هر بار کمی ثبات بهوجود آمده، نتایج تیم، درخشان بوده (اواسط دوران شفر یا دوران حضور آندرهآ استراماچونی.) همین که در یک سال اخیر استقلال ۵ مدیرعامل و سه سرمربی داشته، بهگمانم نشان از آن دارد که در این باشگاه و بر این باشگاه چه گذشته است. جالب اینجا است که این وضعیت را حتی با کلاسیکترین اصول مدیریت (مثلا اصول مدیریت علمی تیلور یا اصول مدیریتی فایول) که بیش از ۱۰۰ سال از عمرشان میگذرد هم میتوان نقد کرد. با این وضعیت، تیم نه درست آماده میشود (۲۰ روز به فصل جدید مانده، استقلال نه مدیرعامل دارد و نه سرمربی! پنجرهی نقل و انتقالاتش هم بسته است) و نه در طول فصل و در مقاطع حساس فصل، وضعیت بهسامانی دارد (استقلال بعد از رفتن آندرهآ ۱۰ روز سرمربی نداشت! یا نگاه کنید به بلایی که در هفتهی قبل از فینال جام حذفی، رفتار غیرحرفهای مدیرعامل و سرمربی استقلال بر سر تیم آورد.) عامل این وضعیت هر چیزی و هر کسی است، اینکه انتظار داشته باشیم، چنین تیمی نتیجه بگیرد، نهتنها مخالف عقل و منطق سلیم، که مخالف اصول مدیریت هم هست!
۲- بارسلونا: تضاد اهداف مدیریت با ارزشهای بنیادین سازمانی باشگاه: من هوادار فلسفهی مردمی باشگاه بارسلونا شدم؛ آن هم در روزهایی که بارسا در دورهی دوم حضور لویی فنخال در یکی از تاریکترین دورانهای خود از نظر نتیجهگیری بهسر میبرد و یک باشگاه درجه دوم شده بود. بارسلونا بیش از هر تیم دیگری در دنیا، حامل ارزشهایی است که هویت باشگاه و فوتبال آن را تعریف میکنند. «فراتر از یک باشگاه» که شعار بارسا است، بر این تأکید دارد که بارسلونا فقط یک تیم فوتبال نیست، بلکه یک نماد است، نمادی از فوتبال هجومی نابِ شناسنامهدار و البته سرشار از انسانیت و شرافت، خودبسندگی بهجای وابستگی و تولیدکننده بودن بهجای مصرفکننده بودن با «لاماسیا» و ارزشهای والای دیگری از این دست. حداقل در دورانی که من بهیاد دارم، نقطهی اوج تحقق این ارزشها در زمان خوآن لاپورتا بود، که برایش مثالهای زیادی هست: از درج نام یونیسف روی پیراهن باشگاه بهعنوان اولین لوگوی درج شده روی پیراهن مقدس نماد کاتالونیای جمهوریخواه (در برابر رئال مادریدِ ژنرال فرانکو) تا تیم زیبای پپ و درخشش اسطورههای برآمده از لاماسیا. آن بارسلونا خودِ خودش بود، تیمی که فوتبال برای فوتبال بازی میکرد و نه برای نتیجهگیری و جام گرفتن و هواداران اصیلش هم از فوتبال نابش لذت میبردند و نه صرف جام گرفتنش. جالب اینکه آن تیم ـ که مدیر مالیاش استاد اقتصاد یکی از بزرگترین دانشگاههای دنیا بود ـ از نظر مالی هم در جایگاه مناسبی قرار داشت. با کنار رفتن لاپورتا و سر کار آمدنِ تیم ساندرو راسل ـ یوزپ بارتومئو، سابقهی ۱۰۰ سالهی باشگاه یک شبه به فراموشی سپرده شد و تیم، تبدیل به یک بنگاه اقتصادی شد. برای من باورنکردنی نبود که بارتومئو قبل از بحران کرونا با کمال افتخار از این میگفت که بارسا این فصل رکورد درآمدزایی تاریخ یک باشگاه فوتبال را خواهد شکست! و نتیجهی این رویکرد چه بود؟ به فراموشی سپرده شدن تمام ارزشهای باشگاه و تقلیل آن به یک تیمِ صرفا دنبال نتیجهگیری، کوچ الماسهای ناب لاماسیا به تیمهای دیگر و سرانجام، شکست وحشتناک مقابل بایرن مونیخ در لیگ قهرمانان اروپا. وقتی خودتان نباشید، روزی بالاخره بار کجتان به زمین خواهد خورد.
۳- منچستر یونایتد: ناتوانی در تصمیمگیری درست و بهموقع: با رفتن سر الکس فرگوسن، ۷ سال است که منچستر یونایتد به در بسته میکوبد. از انتخابِ اشتباهِ دیوید مویس گرفته تا انتخاب اشتباهترِ ژوزه مورینیو و خریدهای خیلی اشتباهتر و پر هزینه ـ از دیماریا بگیرید تا ممفیس دیپای ـ و نادیده گرفتن جوانان آکادمی ـ جز معدود بازیکنانی چون مارکوس رشفورد ـ مالکین و مدیران یونایتد، دیگر نه میخواستند و نه میتوانستند با الگوی فرگوسنی تیم را مدیریت و اداره کنند. برای آنها هم مانند مدیران بارسلونا باشگاه یک بنگاه تجاری پولساز بود، با این فرق که حتی بدون نتیجهگیری هم همچنان به پولسازیاش ادامه میداد. اینگونه بود که بزرگترین باشگاه تاریخ لیگ برتر، تبدیل به تیمی درجه دو شد که فتح جام اتحادیه و لیگ اروپا برایش افتخار بزرگی شد، و بهجای جنگیدن برای بردن لیگ برتر و لیگ قهرمانان اروپا، حالا رسیدن به مرحلهی گروهی لیگ قهرمانان، برایش جشن و شادی دارد. اینکه در دوران پسا فرگوسن آیا مسیرهای دیگری هم وجود داشت که آن را طی کرد تا از زیر سایهی آن مرد بزرگ بیرون اومد یک بحث است؛ اما اینکه مدیران باشگاه حتی بعد از انتخاب اولهگونار سولشائر بهعنوان سرمربی برای برگشتن به سبک فرگوسن در ادارهی تیم نیز همچنان مهمترین اصل منچسترِ فرگوسن را به فراموشی سپردهاند، عجیب است، اصلی که میگفت تیم بهاندازهی نیازش و دقیقا در نقاطی که ضعف دارد و آن هم در زمان مناسب باید خرید کند (فرگوسن با لجبازی یاپ استام و دیوید بکهام را بیرون کرد؛ اما خیلی زود فهمید که چه ضرری به تیم زده و ریو فردیناند و کریس رونالدو را جایگزین آن دو ستارهی مغضوب کرد.) جالب این است که با خریدن برونو فرناندز در ژانویهی پارسال هم تیم مدیریتی فعلی اثر خریدِ درست و بهموقع را دیدند؛ اما یکی از سه باشگاه اول ثروتمند دنیا همچنان در ۲۴ ساعتْ مانده به بسته شدن پنجرهی نقلوانتقالات، همچنان برای خریدن یک مداقع درجه دو مانند الکس تیس به پورتو التماس میکند، در رؤیای خرید جیدون سانچو از دورتموند است تا میسون گرینوود، ستارهی جوان آکادمی را نیمکتنشین کند و مهمترین نقطهی ضعف تیم یعنی دفاع وسط فراموش شده، واقعا در نوع خودش جالب است.
*****
میشود به اینتر میلان هم اشاره کرد که دچار بلاتکلیفی در اهداف است. اینترِ موراتی دو دهه تلاش کرد تا به نقطهی اوج افتخار رسید: بردن سه گانه در ۲۰۱۰. بعد از آن روزهای درخشان، حالا یک دهه است که اینتر در بلاتکلیفی کامل است و نه میخواهد تیم درجه دومی مانند رم و لاتزیو باشد و نه میتواند مانند تیمهای بزرگی چون یوونتوس هزینه کند.
و همینطور بروسیا دورتموند که هر چقدر استادِ یافتن استعدادهای نابِ جوان است، چندین فصل است که دچار عدم توازن در کیفیت نیروی انسانی است و در دو رکن اساسی هر تیم فوتبال یعنی سرمربی و دروازهبان بهشدت دچار مشکل است. عجیب اینکه مدیریت باشگاه، بهطرز عجیبی نمیخواهد این ضعف اساسی را بپذیرد.
*****
باشگاه فوتبال، همانند هر سازمان دیگری با کیفیت مدیریتاش میتواند به اهدافش دست پیدا کند یا نکند. اما چند نکتهی مهم هم لازم است در تفاوتِ میان باشگاه فوتبال و دیگر سازمانها در نظر گرفته شوند:
۱- در فوتبال، نتایج را همه میبینند و میتوانند در مورد آن قضاوت کنند و مدیران هم نمیتوانند آنها را پنهان کنند.
۲- فوتبال یک رقابتِ کاملا شفاف است: تیمها با هم بازی میکنند و برنده و بازندهی بینشان مشخص میشود. رتبهبندی در لیگها و جام در تورنومنتها اگر چه بعضی وقتها در نمایش بهترین تیمها کجتابی دارد؛ اما در بلندمدت، این نتایج، چندان هم دور از واقعیت نیستند.
۳- در فوتبال، میشود در کوتاهمدت نتایج سازمان را اندکی تغییر داد ولی در سازمانهای دیگر، به این راحتی نیست.