گر همچو من افتادهی این دام شوی
ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالمسوزیم
با ما منشین اگر نه بدنام شوی …
حافظ
گر همچو من افتادهی این دام شوی
ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالمسوزیم
با ما منشین اگر نه بدنام شوی …
حافظ
گر همچو من افتادهی این دام شوی ای بس که خراب باده و جام شوی ما عاشق و رند و مست و عالمسوزیم با ما منشین اگر نه بدنام شوی … حافظ دوست داشتم!۰
این ۲۰۰مین پست وبلاگ گزارهها است. خوب یا بد؛ این وبلاگ دارد در وردپرس به سه سالگی نزدیک میشود. خوشحالم که توانستهام جایی را بیابم برای نوشتن از خودم و دغدغهها و تفکراتام؛ از خواندهها و شنیدهها و دیدههایام. خوشحالام که شما هم همراه من هستید و امیدوارم اینجا برایتان مفید بوده باشد.
برای ۲۰۰مین پست به نظرم رسید یک بازی وبلاگی را شروع کنم: سه پستی را که خودم از همه بیشتر دوست دارم انتخاب میکنم. البته من انتخابهایام را دو بخش میکنم. یکی پستهای مربوط به مدیریت و آیتی و یکی هم پستهای دیگرم. این انتخابهای من:
پستهای مدیریتی و آیتی: رقص فیلها ـ یک نگاه کلی؛ چگونه کار دیگران را نابود نکنیم!؟ و توصیههایی به مدیران از زبان یک کارشناس و با تفدیر ویژه از بهروز بودن!
پستهای دیگر: خودخواهی وصل؛ فراموشی احساس و این آدمهای فراموشکار و با تقدیر ویژه از نیایش ۵!
از دوستان عزیزم سماع، شیث، امین، احسان، امیر، رضا، آیدا، آزاده، پانتهآ، احمد و خلاصه هر کسی که اینجا را میخواند دعوت میکنم در این بازی شرکت کنند و سه پست از میان پستهای وبلاگ خودشان را که بیشتر از همه دوست دارند، انتخاب کنند.
این ۲۰۰مین پست وبلاگ گزارهها است. خوب یا بد؛ این وبلاگ دارد در وردپرس به سه سالگی نزدیک میشود. خوشحالم که توانستهام جایی را بیابم برای نوشتن از خودم و دغدغهها و تفکراتام؛ از خواندهها و شنیدهها و دیدههایام. خوشحالام که شما هم همراه من هستید و امیدوارم اینجا برایتان مفید بوده باشد. برای ۲۰۰مین پست به نظرم رسید یک
امروز اتفاقی معنای این بیت مشهور مولانا را کشف کردم:
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو / که نه معشوقاش بود جویای او …
خواستن وصل از سوی عاشق، معنایی جز خودخواهی ندارد. او دوست دارد در کنار معشوق باشد؛ در حالی که اگر هشیار باشد میداند که تا وقتی معشوقاش را دوست دارد، معشوق نیز درکنار اوست. همین سوختن دایمی در آرزوی وصل است که باعث میشود عشقاش به معشوق، آلوده به منیتها شود و لذت وصل که نیازمند خلوص تام است، به این زودیها حاصل نشود!
عاشق باید دوست داشتن معشوقاش و شاد بودن او، برایاش کافی باشد؛ چه در کنار هم و چه دور از هم …
امروز اتفاقی معنای این بیت مشهور مولانا را کشف کردم: هیچ عاشق خود نباشد وصلجو / که نه معشوقاش بود جویای او … خواستن وصل از سوی عاشق، معنایی جز خودخواهی ندارد. او دوست دارد در کنار معشوق باشد؛ در حالی که اگر هشیار باشد میداند که تا وقتی معشوقاش را دوست دارد، معشوق نیز درکنار اوست. همین سوختن دایمی
نوشته: پیتر برگمان
در همین لحظه، شما هر فکری میکنید شایستگی آن را را دارید. آن زندگی را سپری میکنید که باور دارید لیاقتاش را داشتهاید. تجربیات شما در زندگی نشانگر اعتماد به نفس درونی شماست. اگر اعتماد به نفستان پایین باشد، هیچوقت از زندگی که آرزویاش را داشتید لذت نخواهید برد. حتی اگر در دستیابی به اهداف مورد نظرتان موفق هم شده باشید، تا زمانی که به منطقه آرامشی که نشان دهنده عقیده شما نسبت به خودتان است برنگشتهاید، خودتان را اذیت خواهید کرد. اگر اعتماد به نفستان بالا باشد، به خودتان اجازه خواهید داد به آنچه که دوست دارید و از آن لذت میبرید برسید. حتی اگر دچار مشکلات شدید مالی یا یک تجربه آسیبزا شده باشید، دوباره به جای اولتان برمیگردید. دوباره خواهید توانست چیزهایی را که از دست رفته را برگردانید و تجربیاتی بهتر و تازهتر به دست آورید. به همین سادگی!
یک چیز را بدانید: این واقعیت که شما روی این کره خاکی قرار دارید، نشان میدهد که ارزشمند هستید. هر انسانی با یک استعداد خاص، هدفی عالی و خردی برای ابراز تواناییهای خود خلق شده است. این حقی است که از بدو تولد به شما اعطا شده است. هر زمان که رابطهتان را با آن کسی که هستید قطع کنید، کشمکشهایتان شروع میشود. هر زمان که از خط حقیقت ذاتیتان دور افتادید، دچار نارضایتی، خستگی و ناامیدی میشوید.
کاری که باید بکنید این است که زمان بیشتری را دم باجه روزنامهفروشی بگذرانید و تیترهای روزنامهها را که خبر از افراد معروف و مشهوری که همه چیز تمام هستند میدهند، مرور کنید. آنجا است که سرتان را تکان میدهید و در شگفتید که “او چه فکری در سر داشته که به اینجا رسیده؟”
احتمالا افکار درونی شخصی که بدون منطق همه چیز را در هم میکوبد چیزی مثل این است:
“من لیاقت این همه چیزهای خوبی که دارم را ندارم. خیلی زود همه میفهمند که من استعداد کافی برای داشتن این چیزها را ندارم. این چیزهای خوب برای من ماندگار نیستند.”
آلبرت انیشتین میگوید: “مشکلات با همان روش فکر کردنی که موقع پدید آوردن آنها استفاده میکردیم، قابل حل نیستند.”
رفتارهای خود تخریبی لازم نیست حتما در مقیاس خیلی بزرگ انجام شوند تا آسیب برسانند. همین که به آن چیزی که هستید “نه” می گویید، به آن چیزهایی که میخواهید و کارهایی که میکنید “نه” می گویید، کافی است. وقتی درمقابل آنچه شما را به آرزوهایتان نزدیکتر میکند مقاومت میکنید، فرصتهای زندگیتان را دور میاندازید. وقتی برای فهمیدن اینکه چرا نمیتوانید به آنچه میخواهید برسید دنبال دلیل و بهانه هستید، خودتان را محدود میکنید.
اگر شما هم جزو آن دسته از افراد هستید که پشت سر هم خودتان را سر این موضوعات آزار میدهید، باید بگویم که با یک منتقد درونی هدایت میشوید که هر روز و هر روز به شما گوشزد میکند که چه کارهایی میتوانید بکنید و چه کارهایی را نمیتوانید و لیاقت چه چیزی را دارید و چه چیز را ندارید. باید این را هم بدانید که کار این منتقد درونی ـ صدای ترس و تردید درونی شما ـ امن نگه داشتن شما در همان جایی است که الان هستید. شاید از وضعیت کنونیتان راضی نباشید اما اگر باز از آن آگاه هستید، پس باید با آن راحت باشید.
اگر شخصی هستید که نمیتوانید از مسیر خودتان بیرون بیایید، باید بدانید که با این کار خودتان را عقب نگه میدارید. شما اسیر آن منتقد درونی یا بهتر بگویم ترس و تردید درونیتان شدهاید و افکار واعمال بدون پشتیبان شما فقط تلاشی برای توجیه است. شما وقت و تلاش زیادی را صرف این الگوهای فکری غلط کردهاید و هیچ علاقهای هم به دور انداختن آنها نشان نمیدهید.
به قول هنری فورد: “چه فکر کنید که می توانید چه فکر کنید که نمی توانید، حق با شماست.”
اولین قدم برای به دست آوردن تجربیات خوب بیشتر و و حفظ آنها و همچنین کاهش تجربیات بد این است که هرچه که فکر میکنید را باور نکنید. با امتحان کردن تجربیاتتان و زیر سوال بردن افکارتان، دست از این نادانی خود بردارید. به چه فکر میکنید؟ اگر افکاری که پشت یک عملی که به یک تجربه بد ختم شده است مبنی بر ترس و تردیدهای درونیتان باشد، بد نیست که کمی این افکار را روشنتر کنید. از خودتان این سؤالها را درمورد افکارتان بپرسید:
ـ آیا این افکار حقیقت دارند؟ از کجا میدانی؟ برای دفاع از این حقیقت چه مدارکی داری؟ آیا مدرکی برای نقض آن داری؟ دنبال کردن این باورها چه عواقبی دارد؟ برای بیرون آمدن از آن به چه نیازمندید؟ اگر این باورها را نداشتید، چه کسی می شدید، چه می کردید و چه داشتید؟
به جای اینکه روی آنچه که باور دارید نیستید و کارهایی که نمیتوانید انجام دهید تمرکز کنید، توجهتان را به آنچه که هستید، آنچه که دارید و کارهای مثبتی که انجام دادهاید معطوف کنید. آن وقت متوجه خواهید شد که دستاوردهایتان بر شکستهایتان غلبه میکند. آن وقت به همه کارهای خوبی که برای خودتان و دیگران انجام دادهاید پی میبرید. یک باور تازه خلق کنید، یک رویکرد تازه درمورد خودتان و آنچه که لیاقتاش را دارید.
الیور وندل هولمز میگوید: “خیلی افراد میمیرند، با اینکه خاطراتشان هنوز در دلهاست.”
با احترام گذاشتن به خودتان و امیال و آرزوهایتان اعتماد به نفستان را بالا ببرید. مراقب افکار، نظرات و اعمالی که شما را از آرزوهایتان دور میکند باشید. هوشیارانه و درجهت رسیدن به آنچه که خوشحال و خوشبختتان میکند، فکر کنید، حرف بزنید و عمل کنید.
پ.ن. از این به بعد سعی میکنم هفتهای حداقل یک پست ترجمه داشته باشم.
نوشته: پیتر برگمان در همین لحظه، شما هر فکری میکنید شایستگی آن را را دارید. آن زندگی را سپری میکنید که باور دارید لیاقتاش را داشتهاید. تجربیات شما در زندگی نشانگر اعتماد به نفس درونی شماست. اگر اعتماد به نفستان پایین باشد، هیچوقت از زندگی که آرزویاش را داشتید لذت نخواهید برد. حتی اگر در دستیابی به اهداف مورد نظرتان
“هر یک از ما چیزی را از دست میدهیم که برایمان عزیز است. فرصتهای از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساساتی که هرگز نمیتوانیم برشان گردانیم. این قسمتی از آن چیزی است که به آن میگویند زنده بودن. اما درون کلهی ما ـ دست کم این جایی است که من تصور میکنم ـ جای کمی هست که این خاطرات را در آن بیانباریم. اتاقی با قفسههایی نظیر همین کتابخانه. و برای فهم کارکرد قلبمان باید مثل کتابخانه فیش درست کنیم. باید چندی به چندی از همه چیز گردگیری کنیم، بگذاریم هوای تازه وارد شود و آب گلدانهای گل را عوض کنیم.»
هاروکی موراکامی؛ کافکا در کرانه
پ.ن.۱٫ کامل خواندماش و به جرأت میگویم که در فهرست بهترین رمانهایی که خواندهام جایی بین ۵ تای اول دارد. تفسیرهای نفسگیر و حیرتانگیز استاد از زندگی و داستان جذاب، پرتعلیق و پر رمز و کافکا در کرانه جا برای لذت بردن و به فکر فرو رفتن زیاد دارد. به این اضافه کنید ترجمهی بسیار عالی مهدی غبرائی و چاپ خوب انتشارات نیلوفر را که این لذت معنوی را مدیون زحمت آنها بودم. این کتاب را از دست ندهید؛ رمانی که حتما چند بار دیگر آن را خواهم خواند.
پ.ن.۲٫ حلول ماه مبارک رمضان ـ این ماه نور و رحمت و شادی ـ را تبریک عرض میکنم و آرزوی قبولی طاعات و عبادات دوستان عزیز را در درگاه حضرت حق دارم. التماس دعا.
“هر یک از ما چیزی را از دست میدهیم که برایمان عزیز است. فرصتهای از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساساتی که هرگز نمیتوانیم برشان گردانیم. این قسمتی از آن چیزی است که به آن میگویند زنده بودن. اما درون کلهی ما ـ دست کم این جایی است که من تصور میکنم ـ جای کمی هست که این خاطرات
چه زود خاطره میشویم و چه زودتر، فراموش …
چه زود خاطره میشویم و چه زودتر، فراموش … دوست داشتم!۰
از روزی که رضا بهرامی در وبلاگاش خانهی کتابدار را معرفی کرد تا روزی که به همراه چند دوست نادیده و به لطف خطوط ارتباطی جیمیلی مهمان خانم پیشداد و خانم اخوت شدیم چند هفتهای طول کشید. ولی خوب دست آخر در عصر داغ و ابری شنبهی تابستانی همین هفته در کنار هم سرکی کشیدیم به درون این خانهی زیبا و پرمهر.
برای منی که سالهای کودکیام را در کتابخانه سر کردهام، هیچ جایی خارج از خانه دوستداشتنیتر از یک کتابخانه نیست؛ جایی که نعمت وصال عشق ابدی و ازلی من و امثال من ـ یعنی کتاب ـ دایمی است! و همین است که وقتی میبینم چند تا آدم مهربان با دست خالی دارند برای کتابخوان کردن بچههای یک محلهی متوسط رو به پایین پایتخت و از آن بالاتر، بچههای روستاهای کشور تلاش میکنند، بدیهی است که به این نتیجه میرسم که باید آستینها را بالا زد و کمکشان کرد.
خوب برگردیم به همان قرار شنبه؛ یک قرار به قولی گودری! من کمی (حدود یک ساعت البته) دیر رسیدم. کمی گشتم تا دیوارهای چوبی خانهی کتابدار به چشمم خورد و پلاک بیست را روی دیوارش دیدم. وقتی وارد شدم خانم اخوت تقریبا توضیحاتشان را دربارهی شورای کتاب کودک و فعالیتهای خانهی کتابدار تمام کرده بودند و عملا، من تنها در بخش بازدید از خانه حضور داشتم.
این هم یک گزارش تصویری از آنچه دیدم (هر چند به دلیل عجله، قابهای عکسهایام اشکال دارند!):
۱٫ از در که وارد شوید این تابلو را روبرویتان میبینید:
۲٫ خانهی کتابدار چهار طبقه دارد؛ این هم راهنمای این خانه:
۳٫ نقاشیهای بچهها را توی راهپله به نردهها زدهاند؛ این یک نمونهاش:
۴٫ طبقهی دوم، کتابخانهی بچهها است و اتاق قصهی زیبا و نوستالژیکاش:
و البته عروسکهای قصهگویی بانمکاش:
این هم درختی که گر بار دانش بگیرد …
دیدار از این خانهی پرمهر با آن سادگی زیبایاش و دلهای بزرگ و باصفای آدمهایاش یک تجربهی لذتبخش بود. اما مهم این است که همهی ما که آن روز آنجا بودیم تصمیم گرفتیم تا در کنار این آدمهای بزرگ، کارهای کوچکی بکنیم برای سبز کردن اندیشهی آیندهی کودکان امروز کشورمان. خانهی کتابدار به کمک من و شما در حوزههای زیر نیازمند است:
۱٫ اهدای کتاب!
۲٫ کمکهای نقدی.
۳٫ تبلیغ فعالیتها و کمک در فروش محصولات و بستههای فرهنگی خانه (چیزهایی را که ما دیدیم واقعا هیچ جای دیگری گیرتان نمیآید!)
۴٫ همکاری در کتابداری، قصهگویی و فعالیتهای فرهنگی.
۵٫ همکاری در سفرهای فرهنگی برای راهاندازی کتابخانههای روستاها.
۶٫ و خیلی چیزهای دیگر.
خوب بیایید شروع کنیم:
آدرس خانه کتابدار: خ ولیعصر، بالاتر از میدان منیریه، خ اسدی منش، ک دهستانی، پ بیست.
تلفن تماس: ۶۶۹۶۲۹۰۴ الی ۶
ساعات کار کتابخانه: همه روزه از شنبه تا چهارشنبه از ساعت ۸ الی ۱۷
پست الکترونیکی: hlp_83@yahoo.com
پ.ن. از رضا بهرامی برای کشف این مکان دوستداشتنی صمیمانه متشکرم. از نجوای عزیز هم به خاطر تبلیغ ایمیلی عالیاش تشکر ویژه دارم. امیر هم قرار بود بیاید و بالاخره از نزدیک ببینیماش که متأسفانه نشد!
از روزی که رضا بهرامی در وبلاگاش خانهی کتابدار را معرفی کرد تا روزی که به همراه چند دوست نادیده و به لطف خطوط ارتباطی جیمیلی مهمان خانم پیشداد و خانم اخوت شدیم چند هفتهای طول کشید. ولی خوب دست آخر در عصر داغ و ابری شنبهی تابستانی همین هفته در کنار هم سرکی کشیدیم به درون این خانهی زیبا