- و اینک چهل سالگی: ای خضر پیخجسته، مدد کن به همتم … - ۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
- لینکهای هفته (۶۳۶) - ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
- حکمتها (۸۵) - ۱۳ فروردین ۱۴۰۳
زندگی ارزشاش را دارد؛ چون هنوز پرسشهای بیشماری هست که باید پاسخشان را بیابیم!
زندگی ارزشاش را دارد؛ چون هنوز پرسشهای بیشماری هست که باید پاسخشان را بیابیم!
دارم کتاب اجرا را میخوانم. اجرا کتابی است دربارهی اینکه برای موفقیت تنها برنامهریزی و فهمیدن اینکه به کجا باید برویم کافی نیست؛ بلکه از آن مهمتر یاد گرفتن این است که چطور طرحها و برنامهها را اجرا کنیم. کتاب مثالهای جذابی دارد دربارهی کسانی که به علت بلد نبودن اجرا شکست خوردند و البته کسانی که پیروز شدند چون میدانستند چطور اجرا کنند!
یکی از مدیرانی که اجرا را بلد بود و به همین دلیل به پیروزیهای بزرگی دست یافت دیک براون مدیرعامل سابق شرکت EDS (مطابق ویکیپدیا در حال حاضر بخش خدماتی شرکت HP) بود. وقتی او وارد EDS شد، وضعیت EDS شبیه وضعیتی بود که لویی گشنر در ابتدای ورودش به IBM با آن روبرو بود (اینجا را ببینید) و در نهایت هم به دلیل بلد بودن آیین اجرا موفق شد که شرکتاش را نجات دهد. براون متوجه شد شرکت EDS دارای توان لازم برای ارایهی خدمات به مشتریاناش و ورود به حوزههای کاری جدید است؛ اما فرهنگ سازمانی و شیوهی سازماندهی باعث کندی و سنگینی آن شده است. بنابراین دو راهکار اصلی او برای نجات EDS تغییر فرهنگ سازمانی و بازنگری در ساختار سطح استراتژیک (Corporate Governance) بود. خیلی به جزییات کارهایی که براون کرد نمیپردازم، اینجا تنها به دو درس رهبری بسیار جالب را که در کتاب به نقل از براون ذکر شده اشاره میکنم:
اولین درس وقتی است که مدیران از فشار وارد شده از سوی براون برای تغییر سریع و بنیادین شرکت در جلسات مدیریتی ماهانه، اظهار نگرانی یکنند. براون در پاسخ آنها میگوید: «ببینید، این یک آزمون رهبری است. دوست دارم هر کس در این جلسه واقعا نگران جایی است که میخواهیم برویم و دغدغهی این را دارد که ممکن است شکست بخوریم، نظر خود را همین الان به من بگوید. از اظهار نگرانی خود نترسید. اگر فکر میکنید داریم اشتباه بزرگی میکنیم و به جای آب به دنبال سراب هستیم، همین الان بگویید.»
«هیچ کس چیزی نگفت. بنابراین گفتم: اگر شما نگرانی ندارید، پس چه چیزی موجب نگرانی میشود؟ من که نگران نیستم، شما هم نگرانی ندارید. پس چرا بعضی از شما زبانتان چیزی میگوید و زبان بدنتان چیزی دیگر؟ هر سازمانی که در اثر نگرانی دستهای خود را به هم فشار دهد، به شایعات گوش دهد، و دربارهی آینده دلواپس و مضطرب باشد، نشانهی این است که رهبر آن سازمان دارای همین خصوصیات است. کارکنان از رهبران خود تقلید میکنند. اگر سازمان شما نگران است و خودتان میگویید نگران نیستید، به طور قطع با مشکلی روبرو هستید.»
«و نتیجهگیری کردم: در اینجا شما با آزمون رهبری خود روبرو هستید؛ بروید و سازمانتان را آرام کنید و به آنها اطلاعات بدهید؛ مستقیما به قلب نگرانی آنها حمله کنید. نمیتوانم بپذیرم که نگرانی آنها ناشی از واقعیت باشد. بلکه معتقدم نگرانی آنها ناشی از ناآگاهیشان است. چنانچه این طور باشد، کوتاهی از شما بوده است.»
و درس دوم دربارهی ارتباطات: «باید یکدیگر را بشناسیم تا وقتی با مشارکت هم کاری میکنیم هر یادداشت، ایمیل یا نامهای را که دریافت میکنیم یا نامی را میشنویم، چهرهای را در ذهنمان تداعی کند. همهی ما در تیم واحدی قرار داریم، و تنها در صورتی میتوانیم به هدف خود برسیم که با یکدیگر همکاری کنیم.»
جالب است که آقای براون هم مثل لویی گشنر از همان روز اول ارتباط با پایینترین سطوح سازمانی را وظیفهی خود تلقی میکند و با آنها از طریق ایمیل ارتباط برقرار میکند؛ ارتباطی ساده و کمهزینه اما بسیار مؤثر!
پ.ن. به ترتیب در اینجا و اینجا مقالهای را در مورد آیین اجرا در دو قسمت بخوانید.
بچه که بودم همیشه فکر میکردم مادرم یک دوربین مخفی دارد که همیشه همراه من است و همهی کارهایام را ضبط میکند تا بعدا مادر بفهمد و برای کارهای بدم دعوایام کند! یادم هست هر از چند گاهی (مخصوصا وقتی تنها بودم) یواشکی پشت سرم را نگاه میکردم تا جای آن دوربین را پیدا کنم و بلایی سرش بیاورم!
وقتی بزرگتر شدم فهمیدم که مادرم کار عجیب و غریبی نمیکرده و دقیقا از جاهایی که من به دلیل بچهگیام فکرش را نمیکردهام، کارهایام را کشف میکرده است. اما در کنار درک این موضوع، این حقیقت را هم فهمیدم که دو تا دوربین مخفی بزرگتر و واقعی در زندگی هر آدمی وجود دارند: خدا و وجدان. اما حیف و صد حیف که آن تأثیری که خیال وجود دوربین مادرم روی من داشت، در مورد این دو دوربین خیلی وقتها وجود ندارد!
راستش مدتها است که از شنیدن و دیدن استدلالهای بسیار منطقی ایرانیها لذت میبرم و این کار تبدیل شده به یکی از تفریحات سالم زندگی من! امروز صحبت با یکی از دوستان بسیار عزیزم انگیزهای شد برای اینکه هر از چند گاهی این استدلالهای جذاب را با هم مرور کنیم. اصلا این استدلالها را نه تحلیل میکنم و نه قضاوت؛ فقط دور هم میخوانیم و تفریح میکنیم. این هم اولین قسمتاش:
دارم مدلی را برای یک مدیر محترم توضیح میدهم. وسط کار مدام بازی در میآورد و هر چقدر هم سعی میکنم حواساش را به موضوع جلب کنم نمیشود. دست آخر با کمال اعتماد به نفس بر میگردد و به من میگوید: ببین آقای مهندس! من از این چیزایی که میگی سر در نمیارم. ولی فکر هم نمیکنم درست باشه. در واقع باید بگم اینکه من نمیفهمم چی میگی یعنی حرفت غلطه!“
پ.ن. خوشبختانه دیگر در آن سازمانی که مدیرعاملاش در این حد، منطقی استدلال میکند کار نمیکنم.
گر همچو من افتادهی این دام شوی
ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالمسوزیم
با ما منشین اگر نه بدنام شوی …
حافظ
این ۲۰۰مین پست وبلاگ گزارهها است. خوب یا بد؛ این وبلاگ دارد در وردپرس به سه سالگی نزدیک میشود. خوشحالم که توانستهام جایی را بیابم برای نوشتن از خودم و دغدغهها و تفکراتام؛ از خواندهها و شنیدهها و دیدههایام. خوشحالام که شما هم همراه من هستید و امیدوارم اینجا برایتان مفید بوده باشد.
برای ۲۰۰مین پست به نظرم رسید یک بازی وبلاگی را شروع کنم: سه پستی را که خودم از همه بیشتر دوست دارم انتخاب میکنم. البته من انتخابهایام را دو بخش میکنم. یکی پستهای مربوط به مدیریت و آیتی و یکی هم پستهای دیگرم. این انتخابهای من:
پستهای مدیریتی و آیتی: رقص فیلها ـ یک نگاه کلی؛ چگونه کار دیگران را نابود نکنیم!؟ و توصیههایی به مدیران از زبان یک کارشناس و با تفدیر ویژه از بهروز بودن!
پستهای دیگر: خودخواهی وصل؛ فراموشی احساس و این آدمهای فراموشکار و با تقدیر ویژه از نیایش ۵!
از دوستان عزیزم سماع، شیث، امین، احسان، امیر، رضا، آیدا، آزاده، پانتهآ، احمد و خلاصه هر کسی که اینجا را میخواند دعوت میکنم در این بازی شرکت کنند و سه پست از میان پستهای وبلاگ خودشان را که بیشتر از همه دوست دارند، انتخاب کنند.
گاهی وقتها من با سکوتم حرف میزنم …
امروز اتفاقی معنای این بیت مشهور مولانا را کشف کردم:
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو / که نه معشوقاش بود جویای او …
خواستن وصل از سوی عاشق، معنایی جز خودخواهی ندارد. او دوست دارد در کنار معشوق باشد؛ در حالی که اگر هشیار باشد میداند که تا وقتی معشوقاش را دوست دارد، معشوق نیز درکنار اوست. همین سوختن دایمی در آرزوی وصل است که باعث میشود عشقاش به معشوق، آلوده به منیتها شود و لذت وصل که نیازمند خلوص تام است، به این زودیها حاصل نشود!
عاشق باید دوست داشتن معشوقاش و شاد بودن او، برایاش کافی باشد؛ چه در کنار هم و چه دور از هم …
نوشته: پیتر برگمان
در همین لحظه، شما هر فکری میکنید شایستگی آن را را دارید. آن زندگی را سپری میکنید که باور دارید لیاقتاش را داشتهاید. تجربیات شما در زندگی نشانگر اعتماد به نفس درونی شماست. اگر اعتماد به نفستان پایین باشد، هیچوقت از زندگی که آرزویاش را داشتید لذت نخواهید برد. حتی اگر در دستیابی به اهداف مورد نظرتان موفق هم شده باشید، تا زمانی که به منطقه آرامشی که نشان دهنده عقیده شما نسبت به خودتان است برنگشتهاید، خودتان را اذیت خواهید کرد. اگر اعتماد به نفستان بالا باشد، به خودتان اجازه خواهید داد به آنچه که دوست دارید و از آن لذت میبرید برسید. حتی اگر دچار مشکلات شدید مالی یا یک تجربه آسیبزا شده باشید، دوباره به جای اولتان برمیگردید. دوباره خواهید توانست چیزهایی را که از دست رفته را برگردانید و تجربیاتی بهتر و تازهتر به دست آورید. به همین سادگی!
یک چیز را بدانید: این واقعیت که شما روی این کره خاکی قرار دارید، نشان میدهد که ارزشمند هستید. هر انسانی با یک استعداد خاص، هدفی عالی و خردی برای ابراز تواناییهای خود خلق شده است. این حقی است که از بدو تولد به شما اعطا شده است. هر زمان که رابطهتان را با آن کسی که هستید قطع کنید، کشمکشهایتان شروع میشود. هر زمان که از خط حقیقت ذاتیتان دور افتادید، دچار نارضایتی، خستگی و ناامیدی میشوید.
کاری که باید بکنید این است که زمان بیشتری را دم باجه روزنامهفروشی بگذرانید و تیترهای روزنامهها را که خبر از افراد معروف و مشهوری که همه چیز تمام هستند میدهند، مرور کنید. آنجا است که سرتان را تکان میدهید و در شگفتید که “او چه فکری در سر داشته که به اینجا رسیده؟”
احتمالا افکار درونی شخصی که بدون منطق همه چیز را در هم میکوبد چیزی مثل این است:
“من لیاقت این همه چیزهای خوبی که دارم را ندارم. خیلی زود همه میفهمند که من استعداد کافی برای داشتن این چیزها را ندارم. این چیزهای خوب برای من ماندگار نیستند.”
آلبرت انیشتین میگوید: “مشکلات با همان روش فکر کردنی که موقع پدید آوردن آنها استفاده میکردیم، قابل حل نیستند.”
رفتارهای خود تخریبی لازم نیست حتما در مقیاس خیلی بزرگ انجام شوند تا آسیب برسانند. همین که به آن چیزی که هستید “نه” می گویید، به آن چیزهایی که میخواهید و کارهایی که میکنید “نه” می گویید، کافی است. وقتی درمقابل آنچه شما را به آرزوهایتان نزدیکتر میکند مقاومت میکنید، فرصتهای زندگیتان را دور میاندازید. وقتی برای فهمیدن اینکه چرا نمیتوانید به آنچه میخواهید برسید دنبال دلیل و بهانه هستید، خودتان را محدود میکنید.
اگر شما هم جزو آن دسته از افراد هستید که پشت سر هم خودتان را سر این موضوعات آزار میدهید، باید بگویم که با یک منتقد درونی هدایت میشوید که هر روز و هر روز به شما گوشزد میکند که چه کارهایی میتوانید بکنید و چه کارهایی را نمیتوانید و لیاقت چه چیزی را دارید و چه چیز را ندارید. باید این را هم بدانید که کار این منتقد درونی ـ صدای ترس و تردید درونی شما ـ امن نگه داشتن شما در همان جایی است که الان هستید. شاید از وضعیت کنونیتان راضی نباشید اما اگر باز از آن آگاه هستید، پس باید با آن راحت باشید.
اگر شخصی هستید که نمیتوانید از مسیر خودتان بیرون بیایید، باید بدانید که با این کار خودتان را عقب نگه میدارید. شما اسیر آن منتقد درونی یا بهتر بگویم ترس و تردید درونیتان شدهاید و افکار واعمال بدون پشتیبان شما فقط تلاشی برای توجیه است. شما وقت و تلاش زیادی را صرف این الگوهای فکری غلط کردهاید و هیچ علاقهای هم به دور انداختن آنها نشان نمیدهید.
به قول هنری فورد: “چه فکر کنید که می توانید چه فکر کنید که نمی توانید، حق با شماست.”
اولین قدم برای به دست آوردن تجربیات خوب بیشتر و و حفظ آنها و همچنین کاهش تجربیات بد این است که هرچه که فکر میکنید را باور نکنید. با امتحان کردن تجربیاتتان و زیر سوال بردن افکارتان، دست از این نادانی خود بردارید. به چه فکر میکنید؟ اگر افکاری که پشت یک عملی که به یک تجربه بد ختم شده است مبنی بر ترس و تردیدهای درونیتان باشد، بد نیست که کمی این افکار را روشنتر کنید. از خودتان این سؤالها را درمورد افکارتان بپرسید:
ـ آیا این افکار حقیقت دارند؟ از کجا میدانی؟ برای دفاع از این حقیقت چه مدارکی داری؟ آیا مدرکی برای نقض آن داری؟ دنبال کردن این باورها چه عواقبی دارد؟ برای بیرون آمدن از آن به چه نیازمندید؟ اگر این باورها را نداشتید، چه کسی می شدید، چه می کردید و چه داشتید؟
به جای اینکه روی آنچه که باور دارید نیستید و کارهایی که نمیتوانید انجام دهید تمرکز کنید، توجهتان را به آنچه که هستید، آنچه که دارید و کارهای مثبتی که انجام دادهاید معطوف کنید. آن وقت متوجه خواهید شد که دستاوردهایتان بر شکستهایتان غلبه میکند. آن وقت به همه کارهای خوبی که برای خودتان و دیگران انجام دادهاید پی میبرید. یک باور تازه خلق کنید، یک رویکرد تازه درمورد خودتان و آنچه که لیاقتاش را دارید.
الیور وندل هولمز میگوید: “خیلی افراد میمیرند، با اینکه خاطراتشان هنوز در دلهاست.”
با احترام گذاشتن به خودتان و امیال و آرزوهایتان اعتماد به نفستان را بالا ببرید. مراقب افکار، نظرات و اعمالی که شما را از آرزوهایتان دور میکند باشید. هوشیارانه و درجهت رسیدن به آنچه که خوشحال و خوشبختتان میکند، فکر کنید، حرف بزنید و عمل کنید.
پ.ن. از این به بعد سعی میکنم هفتهای حداقل یک پست ترجمه داشته باشم.
خدایا یا راه را به ما بنما یا مقصد را!