یقین دارم علت زندگی من انجام کارهایی است که دلم میخواهد!
یوستین گاردر
یقین دارم علت زندگی من انجام کارهایی است که دلم میخواهد! یوستین گاردر منبع دوست داشتم!۴
ناامیدی از آینده و احساس شکستخورده بودن از آشناترین احساسات این روزهای زندگی ماست. من پیامهای زیادی دریافت میکنم که از من برای رهایی از این احساس و موفقیت کمک میخواهند. در این پست نامهای را که همین اواخر برای دوستی نادیده فرستادم منتشر میکنم؛ شاید به کار دیگران هم آمد:
دوست عزیز! متأسفم در چنین شرایطی قرار گرفتهاید و کاملا درکتان میکنم. سال گذشته من هم در یک حلقه از حوادث بد قرار گرفتم؛ چه در زندگی شغلیام و چه در زندگی شخصی. مهمتر از همه فوت پدربزرگ عزیزتر از جانم بود که برای من چیزی بیشتر از یک پدر بود … اما اتفاقات بد بسیار دیگری هم برایام افتادند: کل سال را درگیر یک شکست عاطفی شدید بودم، مدیر پروژهای بودم که شکست خورد و فشار و استرس بسیار بسیار زیادی را تحمل کردم. چند ماهی دنبال کار بودم و پیدا نکردم و دست آخر امسال را با بیکاری خودخواسته شروع کردم. برای من در آن روزها آینده، چیزی شبیه یک شوخی تلخ بهنظر میرسید. مدام به این فکر میکردم که چون گذشته و امروز آنطوری که من میخواستهام نبوده و چون من پشت سر هم بد میآورم، آینده هم چیزی شبیه به گذشته است و حتا بدتر … اما چه شد و چه کردم تا خوب شدم و زندگی را هم درست کردم؟ میخواهم برای شما همین را بنویسم. حواست باشد که من فقط میتوانم در مورد مسیر درست حرکت از عمق دره به اوج قله را صحبت کنم و نه اینکه شما درست است چه کار بکنی. امیدوارم تجربهی من برایت مفید باشد:
۱- اول از همه و مهمترین نکته: دوست بسیار بزرگواری روزی به من این تلنگر را زدند که چرا آینده را به گذشته وصل میکنی؟ از آن بدتر چرا فکر میکنی آینده، همان گذشته است؟ روزهای زیادی به این سؤالها فکر کردم. حق با آن دوست بود. شاید بدیهی بهنظر برسد؛ اما خیلی از ما بهصورت ناخودآگاه این پیشفرض را در مورد آینده داریم و برای همین، ناامیدیم. واقعیت این است که آینده میتواند امتداد گذشته و امروز باشد؛ اما نه لزوما. ما میتوانیم آینده را از امروز متفاوت کنیم؛ بهشرط اینکه فکر کردن و غصه خوردن در مورد گذشته را کنار بگذاریم. بهشرط اینکه دربارهی آینده با ذهنیت گذشته و دیروزمان فکر نکنیم. بهشرط اینکه بفهمیم آینده، همان تکرار گذشته نیست. بهشرط اینکه بدانیم زیاد شکست خوردن بهمعنی همیشه شکسته خوردن نیست! وقتی این ذهنیت را کنار گذاشتم، ۸۰ درصد ماجرا حل شد؛ چون حالا میدانستم آینده، فرق بزرگی با گذشته دارد: امروزی که میتوانم با آن فردا را بسازم.
۲- مرحلهی بعد: تصمیم گرفتم که موفق بشوم؛ با وجود تمام نداشتهها، شکستها و مشکلاتم.
۳- مرحلهی سوم: نشستم و به این فکر کردم که من چه دارم و چه ندارم. چه جاهایی قوی هستم و چه مهارتهایی دارم (دانش تخصصی، مهارتهای رفتاری، مهارتهای رایانهای و هر چیز دیگری که بشود اسمش را نقطهی قوت گذاشت.)مثلا: من در زمینهی مدیریت دانش، تخصصی داشتم و همچنین شبکهی بزرگی از دوستان متخصصی که از طریق وبلاگم و دنیای مجازی با آنها آشنا شده بودم. بعد با همین چارچوب به این فکر کردم چه چیزهایی ندارم. مثلا: من در روابط شخصیام با آدمها کمرو بودم و اسمش را گذاشته بودم حجب و حیا و همین باعث شده بود خیلی جاها حقم خورده شود. همینجا هم خطر ناامیدی و ناواقعگرایی شدیدا وجود دارد: خوشبینانه به خودمان نگاه کنیم. حتما نقاط قوت بسیاری داریم! در عین حال لازم است با خودمان صادق باشیم: حتما نقطهی ضعف هم داریم.
۴- قدم بعد: در محیط چه فرصتهایی وجود داشت که من میتوانستم از آنها استفاده کنم؟ مثلا: فرصت اینکه برخی شرکتهای خصوصی بزرگ به یک مشاور متخصص و در عین حال جوان در حوزهی مدیریت برای مدیریت ارشد سازمان نیاز داشتند. در عین حال تهدیدهایی هم وجود داشت. مثلا: من به آن مدیرعاملها دسترسی نداشتم!
۵- نتیجهی گامهای سه و چهار را کنار هم گذاشتم و از ابزاری بهنام تحلیل SWOT استفاده کردم تا ببینم حالا که قرار است آینده را بسازم باید چه کار کنم؟ مثال: میتوانستم با تکیه بر دانش و تخصصیام و رزومهام از شبکهی آدمهای متخصص اطرافم بخواهم به من کمک کنند تا از فرصتِ نیازِ شرکتها به مشاور مدیریت استفاده کنم.
۶- حالا وقت اقدام رسیده بود. اقداماتی که باید انجام میدادم اولویتبندی کردم و اجرایشان را شروع کردم. در طی مسیر هم حواسم بود که: طول و عرض شادی چیست، تعریف موفقیت چیست، اینکه باید کنترل کنم، نه فرار!، اینکه امید آخرین چیزی است که میمیرد، و چیزهایی شبیه اینها. ضمنا یاد گرفتم رؤیاهایم را زندگیکنم و راز موفقیت را از مثلث طلایی بارسا و معادلهی جیم وولفنزون و شریل سندبرگ آموختم.
۷- تصمیم برای رها کردن گذشته و ساختن فردا با امروز، تصمیم آسانی نبود. در واقع این تصمیم سختترین تصمیم ممکن بود. اما من این تصمیم را گرفتم و موفق شدم: زندگی شغلی و شخصی من در فاصلهی چند ماه از این رو به آن رو شد. آرامشی که این روزها در زندگیام تجربه میکنم را سالها بود که گم کرده بودم … جالب است که امروز با نگاهی به ماجراهای این چند ماه اخیر، میبینم که مهمترین نکته همان رها کردن فکر کردن به آینده با تفکر گذشته بود!
حالا نوبت شماست: فقط و فقط باید این سختترین تصمیم را بگیرید و شروع کنید. همین حالا و همین لحظه. حالا وقت دوباره شروع کردن است …
(منبع عکس)
ناامیدی از آینده و احساس شکستخورده بودن از آشناترین احساسات این روزهای زندگی ماست. من پیامهای زیادی دریافت میکنم که از من برای رهایی از این احساس و موفقیت کمک میخواهند. در این پست نامهای را که همین اواخر برای دوستی نادیده فرستادم منتشر میکنم؛ شاید به کار دیگران هم آمد: دوست عزیز! متأسفم در چنین شرایطی قرار گرفتهاید و
سر ریچارد برانسون کارآفرین و ثروتمند مشهور انگلیسی است که بهدلیل مالکیت گروه معروف شرکتهایش ـ ویرجین ـ شناخته میشود. او مالک بیش از ۴۰۰ شرکت است که در زمینههای متعددی ـ از صنعت هوایی و مسابقات فرمول یک گرفته تا اوازم تزئینی و حتا حمل و نقل فضایی ـ فعالاند. ثروت آقای برانسون بیش از ۴٫۲ میلیارد دلار برآورد شده است.
اینجا به ۷ راز موفقیت آقای برانسون اشاره شده است:
۱- “بله” گفتن لذتبخش است!
۲- حالا که میخواهید رؤیا ببینید، رؤیای بزرگی ببینید! از یک پسرک روزنامهفروش تا فردی که ۸ شرکت میلیارد دلاری راه انداخته چقدر فاصله است؟ (معلوم است که آن پسرک، خود استاد است!)
۳- لذت بردن، خودش لذتبخش است! استاد جایی گفته: “لذت ببرید، سخت کار کنید و پول خودش میآید.”
۴- ریسکهای حساب شده بکنید: بههمین دلیل است که “بله” گفتن برای آقای برانسون راحت است.
۵- در لحظه و برای همین الان زندگی کنید: از کار سخت هم لذت ببرید.
۶- همیشه و به همه احترام بگذارید.
۷- گشادهدست و بخشنده باشید.
سر ریچارد برانسون کارآفرین و ثروتمند مشهور انگلیسی است که بهدلیل مالکیت گروه معروف شرکتهایش ـ ویرجین ـ شناخته میشود. او مالک بیش از ۴۰۰ شرکت است که در زمینههای متعددی ـ از صنعت هوایی و مسابقات فرمول یک گرفته تا اوازم تزئینی و حتا حمل و نقل فضایی ـ فعالاند. ثروت آقای برانسون بیش از ۴٫۲ میلیارد دلار برآورد
نگویمت که بیامیز با من اما، آه …
بعیدتر منشین از حدود زمزمهرس
که با تو حرف نگفته بسی به دل دارم
که با بسامدش این عمرها نیاید بس …
حسین منزوی
نگویمت که بیامیز با من اما، آه …بعیدتر منشین از حدود زمزمهرس که با تو حرف نگفته بسی به دل دارمکه با بسامدش این عمرها نیاید بس … حسین منزوی دوست داشتم!۲
“دخهآ در طول فصل قبل با انتقادات زیادی مواجه شد؛ ولی من هم وقتی جوان بودم و در آژاکس بازی میکردم، مرتکب اشتباهاتی میشدم و در یووه و یونایتد هم اشتباه میکردم. مهمترین نکته این است که باید اشتباهاتت را در همان بازی و یا در بازی بعدی فراموش کنی. دخهآ این کار را کرد. (ادوین فاندرسار دربارهی دروازهبان جوان اسپانیایی منچستر یونایتد؛ اینجا)
درس این شماره این است: تلاش کنید خیلی زود اشتباهاتتان را فراموش کنید؛ البته بعد از بهخاطر سپردن درسی که از آنها گرفتهاید!
“دخهآ در طول فصل قبل با انتقادات زیادی مواجه شد؛ ولی من هم وقتی جوان بودم و در آژاکس بازی میکردم، مرتکب اشتباهاتی میشدم و در یووه و یونایتد هم اشتباه میکردم. مهمترین نکته این است که باید اشتباهاتت را در همان بازی و یا در بازی بعدی فراموش کنی. دخهآ این کار را کرد. (ادوین فاندرسار دربارهی دروازهبان جوان
ما انسانها در هر دقیقه از زندگیمان با تصمیمگیری مواجهیم: از “چه کنم؟” “چه بپوشم؟” “چه بخورم؟”ها گرفته تا “چه رشتهای بخوانم؟” “چه شغلی داشته باشم” و تا “با چه کسی باشم؟” و … بنابراین متأسفانه یا خوشبختانه تصمیمگیری درست بخش مهمی از بار زندگی شاد و موفق ما را بر دوش خود میکشد. خوب حالا چطور درست تصمیم بگیریم؟
تا بهامروز در مورد تصمیمگیری درست نکات بسیاری گفته شده است: از انواع روشهای کمّی و کیفی تصمیمگیری گرفته تا مباحث روانشناسی تصمیمگیری. تمامی این اصول بهدنبال کمک ما در تصمیمگیری هستند. آنها میخواهند به ما یاد بدهند چطور تصمیم بگیریم و از آن مهمتر چطور تصمیم نگیریم! اما همچنان این مشکل وجود دارد که این خودِ “ما” هستیم که دست آخر باید تصمیم را بگیریم … این مشکل بهویژه در مواردی که تصمیمگیری با احساسات در ارتباط است، حادتر میشود. چگونه میتوانی تصمیم بگیری که “آنِ” زندگیت را دیگر دوست نداشته باشی؟ چگونه میتوانی تصمیم بگیری که محیط کاری را که سالها در آن زندگی کردهای (و نه کار!) ترک کنی و بیکاری خودخواسته را بپذیری؟ چگونه میتوانی تصمیم بگیری بخش بزرگی از سرمایهی اندکی را که با هزار زحمت و دردسر بهدست آوردهای برای آموزش خودت سرمایهگذاری کنی؟ اینها نمونهی سختترین تصمیمات زندگی یک سالهی اخیر من هستند.
اما … صادقانه بگویم تجربهام به من نشان داده در چنین مواردی همیشه سختترین تصمیم همان درستترین تصمیم است! انتخاب تصمیم درست سخت است؛ چرا که آن تصمیم معطوف است به آیندهی زندگی و موفقیتی که شاید بهدست آید و شاید نه. در صورتی که احساسات روی روزهای خوب گذشته، وضعیت امروزی و شدنها و نشدنهای امروز و فردای ما متمرکزند. برای همین است که گرفتن تصمیم درست تا این حد دشوار است.
در این یک سال اخیر در تمامی تصمیمات مهم زندگیام سختترین تصمیم ممکن را انتخاب کردم. سعی کردم تا حدی که میتوانم بر احساساتم غلبه کنم و با عقلانیت تصمیم بگیرم. از تصمیم فراموش کردن کسی که دوستش داری که بدتر نداریم؟ (اینجا را بخوانید.) امروز خوشحالم که بگویم تجربه به من ثابت کرده همیشه آن سختترین تصمیم، درستترین تصمیم هم بوده است.
یکی از درسهای آقای مدیرعامل عزیزی که این روزها مشاورشان هستم (و البته عملا بیشتر برعکس است!) این است: تا وقتی که نتوانی در یک موقعیت شدیدا احساسی تصمیم درست را بگیری، مدیر خوبی نشدی.
بنابراین وقتی در انتخاب بین چند گزینه در تصمیمگیری حیران شدید، یک بار سختترین تصمیم را با دقت بیشتری تحلیل کنید!
ما انسانها در هر دقیقه از زندگیمان با تصمیمگیری مواجهیم: از “چه کنم؟” “چه بپوشم؟” “چه بخورم؟”ها گرفته تا “چه رشتهای بخوانم؟” “چه شغلی داشته باشم” و تا “با چه کسی باشم؟” و … بنابراین متأسفانه یا خوشبختانه تصمیمگیری درست بخش مهمی از بار زندگی شاد و موفق ما را بر دوش خود میکشد. خوب حالا چطور درست تصمیم بگیریم؟
معمولا “نه” شنیدن اثر احساسی شدیدتری دارد تا شنیدن “آری” … احتمالا همهی ما موقعیتهایی را تجربه کردهایم که در آنها شنیدن یک “نه” ساده، زندگیمان را زیر و رو کرده است. از سوی دیگر ایجاد تغییر در سازمانها که یکی از طبیعیترین کارهای مدیران و مشاوران مدیریت است نیز همواره با مقاومتها و نه شنیدن از نیروی انسانی سازمانها و حتا ذینفعان ماجرا همراه است. خوب در این موقعیتها برای غلبه بر “نه” گفتن آدمها چه باید بکنیم؟ جان بالدونی اینجا روی سایت فوربس چند راه را برای این کار پیشنهاد میدهد:
۱- “نه” جواب آخر نیست: خیلی از آدمها از آنجایی که از تغییر میترسند “نه” میگویند! بنابراین اگر بتوانید به آنها نشان بدهید که قرار است چه تغییر خوبی رخ بدهد؛ آنوقت …
۲- آیا ارزشش را دارد؟ آیا تلاش برای گرفتن پاسخ مثبت از آدمها به هزینههایش میارزد؟
۳- تصمیم بگیرید: براساس دانستههایتان تصمیم بگیرید که باید چه بکنید. تردید در تصمیمگیری، باعث زیر سؤال رفتن قابلیتهای شما میشود.
۴- آیا میتوانید؟ توجه کنید که همیشه لازم نیست بر موانع غلبه کنید. خیلی وقتها پذیرفتن این “نه” عاقلانهتر است؛ چرا که در محدودهی تواناییهای شماست. مثلا فرض کنید کوهنوردی هستید که با آب و هوای بسیار بد در ارتفاع بالای یکی از قلل هیمالیا روبرو شدهاید: آیا میتوانید به صعودتان ادامه بدهید؟
اغلب اوقات “شدن” و “رسیدن”، بهدلیل غیرممکن بودن نیست که رخ نمیدهند؛ بلکه تنها به این دلیل بهدست نمیآیند که “سخت” هستند و دیریاب و آدمهای عجول و کمحوصلهای بهدنبال آنها هستند که در میانهی راه کم میآورند! جان وودن مربی افسانهای بسکتبال جایی گفته است: “نگذارید آنچه نمیتوانید با آنچه میتوانید در هم آمیخته شوند.”
معمولا “نه” شنیدن اثر احساسی شدیدتری دارد تا شنیدن “آری” … احتمالا همهی ما موقعیتهایی را تجربه کردهایم که در آنها شنیدن یک “نه” ساده، زندگیمان را زیر و رو کرده است. از سوی دیگر ایجاد تغییر در سازمانها که یکی از طبیعیترین کارهای مدیران و مشاوران مدیریت است نیز همواره با مقاومتها و نه شنیدن از نیروی انسانی سازمانها
“فصل فوقالعادهای را سپری کردیم ولی راز خاصی نداشتیم. در بارسلونا تلاش زیادی میکنیم و همه ما به احتمال موفقیتمان باور داریم. من فرهنگ کاری دارم. همه این را میدانند. سعی میکنم که در دقایق خوب و بد آرامشم را حفظ کنم.” (لئو مسی دوستداشتنی؛ اینجا)
بدون شرح! 🙂
پ.ن. شمارهی سوم ماهنامهی مدیریتی گزارهها همراه با مطالب جذاب دو نفر از خوانندگان عزیز گزارهها جمعه شب منتشر میشود.
“فصل فوقالعادهای را سپری کردیم ولی راز خاصی نداشتیم. در بارسلونا تلاش زیادی میکنیم و همه ما به احتمال موفقیتمان باور داریم. من فرهنگ کاری دارم. همه این را میدانند. سعی میکنم که در دقایق خوب و بد آرامشم را حفظ کنم.” (لئو مسی دوستداشتنی؛ اینجا) بدون شرح! 🙂 پ.ن. شمارهی سوم ماهنامهی مدیریتی گزارهها همراه با مطالب جذاب دو نفر
چند روز پیش این نوشتهی یکی از دوستانم را خواندم و داغ دلم تازه شد! چیزی که خانم مینا رضایی نوشتهاند مشکل مشترک همهی ما در زندگی این روزهایمان است: عدم وجود حریم شخصی. اینکه همهی افراد حق خود میدانند که از زندگی ما هر آنچه را میخواهند بدانند و دربارهی هر چیزی هم که دوست دارند، قضاوت کنند. و وجه جالبتر ماجرا این است که از نظر این آدمها، تو خودت هم هیچ حقی نداری! بارها و بارها با این سرک کشیدنها و دخالتهای بیجای دیگران مواجه شدهام و هر چقدر هم سعی کردهام مقاومت کنم، دست آخر کمترین موفقیتی بهدست نیاوردهام! فقط دو تا مثال بزنم:
اول؛ یک مثال عام: هر از گاهی بحثهایی در شبکههای اجتماعی ـ بهویژه توئیتر که پستها تقریبا عمومی هستند ـ درمیگیرد که مربوط به مسائل بین چند نفر خاص هستند. بعضی وقتها این آدمها دارند در مورد موضوعی بین خودشان حرف میزنند. خیلی وقتها دیدهام که کسانی که کوچکترین ربطی به ماجرا ندارند، وارد بحث میان این آدمها میشوند. مثلا: چند نفر با هم رفتهاند یک پیکنیک بیرون شهر و دارند در مورد خاطرات خوب آن روز صحبت میکنند که یک نفر از راه میرسد و شروع میکند به بحث کردن که چرا من را خبر نکردید؟ این نمونهی خیلی سادهی ماجراست.
دوم؛ یک مثال شخصی: یکی از خوانندگان محترم این وبلاگ در یکی از شبکههای اجتماعی من را بهعنوان دوست اضافه کرده است. من در مورد یک مسئلهی شخصی چیزکی نوشتهام که ایشان کامنت نامربوطی میگذارد. وقتی جواب میدهم که این نوشته شخصی است و به شما ارتباطی ندارد، شروع میکند به توهین کردن و توهین کردن تا جایی که این افتخار نصیب ایشان میشود که اولین و آخرین نفری است که من در عمرم در فضای مجازی بلاکش کردهام!
مثالهای دنیای واقعیش را هم که خودتان بهتر از من میدانید.
اما هدفم از نوشتن در این مورد اصلا غر زدن نیست؛ بلکه میخواهم به نکتهای اشاره کنم که مدتهاست مرا آزار میدهد. به تجربه متوجه شدهام که مسئلهی روزگار ما تجاوز / دخالت / سرک کشیدن (یا هر فعل منفی دیگری) به حریم خصوصی دیگران نیست. مسئلهی اصلی این است که هیچ تعریف مشخصی از “حریم خصوصی” در جامعهی ما وجود ندارد. اصلن جامعه را هم کنار بگذاریم. اگر کمی فکر کنیم میبینیم حتا خودمان هم تعریف مشخصی از اینکه “حریم شخصی” برایمان یعنی چه نداریم و اطرافیانمان هم این را نمیدانند. تعریف “حریم شخصی” خیلی وقتها برای ما کاملا دینامیک است و وابسته است به کسی که دارد در مورد مسئلهی کنجکاوی میکند یا نظر میدهد. شاید درستش هم همین باشد؛ اما وقتی که مرزها برای خودمان مشخص نیست، آدمها باید براساس چه پایه و اساسی با ما رفتار کنند تا مطمئن شوند به حریم شخصی و خصوصی ما تجاوز نکردهاند؟ بنابراین قدم اول برای تکرار نشدن این تجربهی بد در روابطمان با دیگران، این است که خودمان کلاهمان را قاضی کنیم: کجا حریم شخصیمان هست و کجا نه؟ چه کسی حق دخالت در کجای زندگی ما را دارد و کجا نه؟ همین که تعریفمان را از “حریم شخصی” کشف کنیم، بخش عمدهای از راه را رفتهایم.
بعد از کشف حریم شخصیمان، سؤال بعدی این است که چگونه باید مرزها و خطوط قرمز را برای دیگران مشخص کرد؟ چطور باید به دیگران نشان داد که اینجا حق دخالت دارید و آنجا نه؟
من دو راه بهنظرم میرسد که هم میشود در زندگی دنیای واقعی از آنها استفاده کرد و هم در دنیای مجازی:
اول: اینکه بیاییم و آدمها را با منطق “حلقههای” گوگل پلاس دستهبندی کنیم. خیلی صریح به آدمها بگوییم که کجا حریم شخصی ما است و کجا نه. و به این مرزبندیهایمان هم خودمان بیش و پیش از هر کسی متعهد باشیم. هر کسی هم که از مرزهای خودش تجاوز کرد، باید هزینهی این عبور از خط قرمز را بپردازد؛ حتا به قیمت ناراحتی. یک بار ناراحتی طرف مقابل به بارها ناراحتی خود ما میارزد! وقتی مدتی به این روش و چارچوب متعهد باشیم ـ یعنی ثبات رفتار ـ آنوقت آدمها هم میفهمند که چطور باید رفتار کنند.
دوم: خیلی وقتها این خود ما هستیم که خودمان را در موقعیتی قرار میدهیم که به حریم خصوصیمان تجاوز شود. بنابراین مهمتر از اینکه به دیگران نشان بدهیم “حریم شخصی” ما کجاست، اصلاح رفتار خود ماست: اینکه بدانیم چه چیزی را باید کجا مطرح کنیم، اینکه بدانیم کجا باید در فضای عمومی حرف بزنیم و کجا در جمع خصوصی خودمان، اینکه بدانیم در مورد چه چیزهایی حرف بزنیم و چه چیزهایی نه؟ اینکه درک کنیم اصلا کجا باید حرف بزنیم و کجا نه و چیزهایی دیگر مثل همینها.
کار بسیار بسیار سختی است. خیلی سختتر از آنچه که فکرش را بشود کرد. اما این کار احتمالا یکی از ضروریترین کارهایی است که برای زندگی باآرامش در دنیای پرتنش امروزی باید انجامش دهیم.
چند روز پیش این نوشتهی یکی از دوستانم را خواندم و داغ دلم تازه شد! چیزی که خانم مینا رضایی نوشتهاند مشکل مشترک همهی ما در زندگی این روزهایمان است: عدم وجود حریم شخصی. اینکه همهی افراد حق خود میدانند که از زندگی ما هر آنچه را میخواهند بدانند و دربارهی هر چیزی هم که دوست دارند، قضاوت کنند. و
برای تغییر آن کسی که هستی، تفکرت را در مورد اینکه چه کسی هستی تغییر بده.
جاناتان لاکوود هوئی
برای تغییر آن کسی که هستی، تفکرت را در مورد اینکه چه کسی هستی تغییر بده. جاناتان لاکوود هوئی دوست داشتم!۳