همیشه پروژههای بهبود سیستم را به پروژههای طراحی سیستم جدید ترجیح میدهم. چرا؟ چون وقتی در جایی یک سیستم با بهرهوری (کارایی+اثربخشی) پایین وجود دارد، معمولا صاحب سیستم در مورد اینکه چرا باید سیستم را داشت و محدوده و مرز سیستم کجاست شکی ندارد و بنابراین دعوا (!) سر نقاط نیازمند بهبود و روش بهبود است. یعنی حداکثر به یک مهندسی مجدد وضع موجود نیازمندیم. اما وقتی سیستمی وجود ندارد و قرار است طراحی شود، اول از همه باید این چالشها را حل کرد که چرا اصلا به سیستم نیاز داریم، چرا با این تعریف، اهداف سیستم جدید چیست، محدودهی این سیستم کجاست و …
تفاوت در اینجا است که در اولی یک مسئلهی مشخص وجود دارد که شما بهعنوان مشاور باید برایاش راهحل پیدا کنید و در دومی، باید مشکل را بشناسید و بعد برایاش راهحل ارایه بدهید.
طبیعتا دومی برای یک مشاور و تحلیلگر سیستم باید جذابتر باشد؛ اما در فضای کاری ایران که هر کسی با هر سطح دانش و مهارت و تجربهای، خود را محق میداند دربارهی هر موضوعی اظهارنظر کند، ترجیح من این است که یک مسئله را برای حل به من بدهند تا اینکه خودم مسئله را پیدا کنم و حل کنم؛ دومی به دردسرش نمیارزد!
البته این را هم بگویم که اصولا تا الان همیشه در پروژههای نوع دوم مشغول به کار بودهام!