رهایی است حضورت که در حضور تو، دل
رها ز وسوسه‌‌ی هر چه بود می‌آید

یکی شدن به دلم هست با تو ای دریا
تو سینه بگشای اینک که رود می‌آید …

****

دلم به آمدن‌ت مشت زد به سینه که آه!
همان که خواهدم از تو ربود، می‌آید …

حسین منزوی

دوست داشتم!
۱

رهایی است حضورت که در حضور تو، دلرها ز وسوسه‌‌ی هر چه بود می‌آید یکی شدن به دلم هست با تو ای دریاتو سینه بگشای اینک که رود می‌آید … **** دلم به آمدن‌ت مشت زد به سینه که آه!همان که خواهدم از تو ربود، می‌آید … حسین منزوی دوست داشتم!۱

مدت‌ها است که قصد دارم در مورد فضای نوشتن و ترجمه‌ در حوزه‌ی مدیریت در ایران بنویسم؛ اما هر دفعه به دلایلی منصرف شدم. حرف‌های زیادی برای گفتن در این زمینه هست؛ اما یکی از نکاتی که در ذهن‌م بوده و هست، به‌نظرم این‌قدر مهم هست که این‌جا در موردش بنویسم: انگیزه‌ی نوشتن / ترجمه در حوزه‌ی مدیریت. این‌که چرا در حوزه‌ی مدیریت می‌نویسیم و ترجمه می‌کنیم؟ 

برای خود من، همه چیز از یک تعهد شخصی شروع شد. اوایلی که نوشتن در گزاره‌ها را شروع کردم؛ به‌دنبال داشتن مخاطب و یاد دادن نبودم: تنها کاربرد وبلاگ‌نویسی برای من، متعهد شدن به خواندن و یاد گرفتن و کشف نکات جدید در زندگی و حوزه‌ی تخصص‌ام مدیریت و تحلیل کسب و کار بود. به‌تدریج با گسترش دامنه‌ی مخاطبین، “یاد دادن” هم به دغدغه‌های‌م برای نوشتن و ترجمه کردن افزوده شد و از این‌جا بود که متوجه شدم برای نوشتن هر پست، چقدر باید مواظب باشم تا نکته یا ایده‌ی مهمی را برای نوشتن / ترجمه انتخاب کنم. خواننده‌ی عزیز نوشته‌ی من، نباید پس از خواندن آن، از وقتی که صرف کرده، چیزی به‌دست نیاورد و به‌این ترتیب از این کار پشیمان شود (این‌که چقدر در این راه موفق بوده‌ام البته بحثی دیگر است. همین‌جا از شما خوانندگان عزیز دعوت می‌کنم تا پای همین پست یا از طریق ای‌میل نظرات‌تان را با من در میان بگذارید.)

به‌صورت هم‌زمان، مدت‌ها است در حال پایش مستمر وبلاگ‌ها، سایت‌ها و نشریات مدیریتی در ایران هستم که نتیجه‌اش را در پست ثابت هفتگی لینک‌های هفته می‌خوانید. در همین خواندن‌ها و دنبال کردن‌ها، متوجه انگیزه‌ی پنهانی شده‌ام که در بسیاری از نویسندگان و مترجمان حوزه‌ی مدیریت ـ از جمله خود من! ـ وجود دارد؛ اما برای خودمان نامکشوف است: ما احساس می‌کنیم که وظیفه‌ی اخلاقی و حرفه‌ای “یاد دادن” را چرخ فلک بر دوش ما گذاشته است و در نتیجه‌ی همین احساسِ وظیفه است که فکر می‌کنیم که اگر من ننویسم یا ترجمه نکنم، دنیای اطراف‌م و مردمان خوب‌اش، چیزی را از دست داده‌اند! بنابراین من باید تحت هر شرایطی و با هر سطح توان، بنویسم تا به دیگران یاد بدهم درست‌ِ چیزهای غلط چیست و چطور می‌توانند به‌تر زندگی و کار و مدیریت کنند. 

زمانی فکر می‌کردم که چنین انگیزه‌ای تنها برای توجیه وجود تعداد بالای وبلاگ‌های قارچ‌گونه‌ای که مثل کشکول حضرت شیخ بهایی، هر چه مطلب مفید در دنیای وب و غیروب وجود دارد در آن‌ها یافت می‌شود، مهم است؛ اما متأسف‌م که بگویم متوجه شدم که این انگیزه ی پنهانی، دامن بسیاری از نویسندگان و مترجمان ظاهرا حرفه‌ای حوزه‌‌ی مدیریت را در دنیای آن‌لاین و آف‌لاین گرفته است و نتیجه‌اش هم شده همین تجربیات بدی که متأسفانه همه‌ی ما علاقه‌مندان یاد گرفتن و آشنا شدن با مفاهیم و ایده‌های جدید و روش‌های اثربخش‌تر زندگی و کار کردن هستیم، با آن‌ها دست و پنجه نرم می‌کنیم:

۱- بسیاری از مطالب را که می‌‌خوانم، باید به دوربین خیالی روبروی‌ام خیره شوم و از خودم بپرسم چرا وقت‌م را هدر داده‌ام!؟ 

۲- مطالب دیگری هم هستند که هر چه می‌خوانم، متوجه نمی‌شوم. حالا یا نویسنده‌ی محترم، خودش هم نفهمیده چه چیزی نوشته یا از آن بدتر، نوشته آن‌قدر از لحاظ انشایی و فاجعه‌آمیزتر، املایی ضعیف است که من از درک‌ش عاجزم!

۳- ترجمه‌ها که از همه بدترند. بسیار دیده‌ام که مترجم محترمی، ساده‌ترین واژه‌های مصطلح در ادبیات فارسی‌زبان مدیریت را به‌غلط ترجمه کرده است؛ از جمله چند وقت پیش جایی مطلبی می‌خواندم که مترجم محترم، برای CEO معادلی استفاده کرده بود که نقشی جدید در سازمان‌ها بود که در تاریخ مدیریت و علم سازمان دیده نشده است! حالا یا مترجم محترم لطف کرده است و منبع را ذکر کرده و می‌شود به منبع اصلی مراجعه کرد و با خواندن آن، مفهوم نوشته را درک کرد یا این‌که منبعی وجود ندارد و باید عطای نوشته را به لقای‌اش بخشید!

۴- از همه بدتر، عدم صداقت و امانت‌داری در نوشته‌های ماست. اگر کسانی داریم که حتا منبع عکس‌های نوشته‌شان را هم ذکر می‌کنند؛ کسان دیگری را هم داریم که … (اوضاع وقتی از حد یک بلای طبیعی هم فراتر می‌رود که یک وبلاگ‌نویس معروف و یک استاد مشهور مدیریت در ایران، مطلبی را از وبلاگ‌های HBR ترجمه می‌کنند و به‌عنوان نوشته‌ی خودشان در اختیار خوانندگان فارسی‌زبان قرار می‌دهند.)

و این ماجراها علاوه بر دغدغه‌ی “وظیفه‌ی اخلاقی”، ریشه در چیزهای دیگری هم دارد که تلاش برای پرسنال برندینگ و عرضه‌ی دانش و تخصص خود، روی مثبت سکه‌اش است و ضعف اخلاق حرفه‌ای و از آن بدتر بی‌سوادی، روی دیگر سکه‌اش (و این آخری را چقدر زیاد دیده‌ام که فردی از آشنایی با مفهوم / تئوری / ابزار جدیدی آن‌قدر به هیجان آمده که یا سال‌هاست غلط بودن‌اش اثبات شده یا این‌که اساسا جزو مباحث ابتدایی مدیریت محسوب می‌شود!)

یکی از علت‌های کم‌ نوشتن‌ام در چند وقت اخیر ـ به‌جز مشکلات عجیب و غریبی که برای خود گزاره‌ها پیش آمد و کمابیش در جریانید ـ همین دغدغه‌ها بوده است: این‌که چقدر نوشته‌های‌م با چنین معیارهایی هم‌خوانی داشته و دارند. این‌که چند درصد از نوشته‌های من، ایده‌ی کاربردی جدیدی را دارند که برای دیگران هم می‌تواند مفید باشد و چقدر از آن‌ها، صرفا تلاشی است برای پاسخ دادن به آن ندای “تعهد اخلاقی درونی” یا “پرسنال برندینگ” و چیزهایی شبیه این‌ها.

این روزها که به‌شدت در گیر و دار ارزیابی عمل‌کرد شخصی‌ام در این زمینه هستم، بد ندیدم که دغدغه‌های‌م را این‌جا بنویسم و دعوتی بکنم از همه‌ی کسانی که دست به قلم‌اند تا کمی به انگیزه‌های واقعی‌شان از نوشتن و از آن مهم‌تر، کیفیت نوشته‌های‌شان فکر کنند. هر چند من همیشه همه را به دست بردن به قلم برای یاد دادن در حوزه‌ی تخصص‌شان تشویق می‌کنم؛ اما امیدوارم روزی همه‌ی ما به این نتیجه برسیم که یک نوشته‌‌ی باکیفیت، برای به‌تر کردن دنیای اطراف‌مان اثرگذاری بیش‌تری دارد تا صدها نوشته‌ی معمولی. به‌امید آن روز!

پ.ن. ناگفته پیداست که تمامی این حرف‌ها، در مورد تمامی حوزه‌هایی که می‌توان در آن‌ها نوشت و ترجمه کرد ـ از جمله ادبیات و علوم انسانی و حتا علوم مهندسی ـ معنادار است.

دوست داشتم!
۰

مدت‌ها است که قصد دارم در مورد فضای نوشتن و ترجمه‌ در حوزه‌ی مدیریت در ایران بنویسم؛ اما هر دفعه به دلایلی منصرف شدم. حرف‌های زیادی برای گفتن در این زمینه هست؛ اما یکی از نکاتی که در ذهن‌م بوده و هست، به‌نظرم این‌قدر مهم هست که این‌جا در موردش بنویسم: انگیزه‌ی نوشتن / ترجمه در حوزه‌ی مدیریت. این‌که چرا

روایت‌تان را برای من بنویسید.

پ.ن. براساس ایده‌ی مشاهده‌گر، از شماره‌ی بهمن ماه ماه‌نامه‌ی تدبیر (نشریه‌ی سازمان مدیریت صنعتی) به‌صورت یک صفحه‌ی مستقل در این نشریه به‌چاپ خواهد رسید. 🙂 منتظر باشید.

دوست داشتم!
۲

روایت‌تان را برای من بنویسید. پ.ن. براساس ایده‌ی مشاهده‌گر، از شماره‌ی بهمن ماه ماه‌نامه‌ی تدبیر (نشریه‌ی سازمان مدیریت صنعتی) به‌صورت یک صفحه‌ی مستقل در این نشریه به‌چاپ خواهد رسید. 🙂 منتظر باشید. دوست داشتم!۲

نویسنده: تسون یان هسیه / مترجم: علی نعمتی شهاب

اوایل دوره‌ی کاری‌ام به‌عنوان مشاور، ماروین باوئر معروف ـ یکی از پیش‌گامان و مردان افسانه‌ای مشاوره‌ی مدیریت ـ داستانی را برای من بیان کرد که به من الهام بخشید. او به من گفت که تصمیم گرفته تا نامه‌‌ای را برای مدیرعاملی بنویسد که از او خواسته بود تا به عمق مشکلات عملکردی طولانی مدت شرکت او حمله ببرد. صراحت ماروین باعث شد او در شجاعت بخشیدن به آن مدیرعامل برای اجرای تغییرات مورد نظرش، موفق شود. از آن روز، من معمولا رک‌گویی ماروین را به یاد خودم می‌اندازم. طبیعت انسانی، اغلب ما را به اجتناب از تعارضات وامی‌دارد؛ اما ماروین به من شجاعت بی‌پرده سخن گفتن از مشکلات را هدیه داد؛ حتی اگر این کار باعث ایجاد ریسک در روابط من با مشتریان و همکاران‌ام شود.

البته هر کسی هم که درباره‌ی کارهای ماروین بداند، احساس شجاعت نمی‌کند. برخی رفتار او را بی‌پروا، آشفته‌کننده و غیرمؤدبانه می‌دانند. برای کسانی از ما که از ارزش‌های او الهام می‌گیریم، پرسش اساسی این است: “با این الهام چه باید بکنم!؟”

الهام گرفتن تنها زمانی مفید است که از روح و روان ما به افکار و اعمال ما تسری یابد. هستی ما حاصل پیوند ضعیفی است میان منابع الهام ما و آن افکار و اعمالی که از آن الهامات نشأت گرفته‌اند. ما وقتی از محیط پیرامون‌مان الهام نمی‌گیریم، نباید دیگران را سرزنش کنیم که برای ما الهام بخش نیستند. و خود ما هم اگر نتوانیم به خودمان الهام ببخشیم، نمی‌توانیم برای دیگران هم الهام‌بخش باشیم.

برای خود ـ الهام‌بخشی، من سه فرایند تقویت‌کننده را در درون خودم مفید یافته‌‌ام: خودِ رشد‌دهنده، خودِ وفق‌دهنده و خودِ شجاعت‌بخش.

خودِ رشد‌دهنده ـ اصطلاحی که توسط رابرت کگان یکی از بزرگان آموزش بزرگ‌سالان به‌کار می‌‌رود ـ اولین گام در فرایند الهام بخشیدن به خود است. خودِ رشد‌دهنده وقتی به‌وجود می‌آید که فرد انتظار دارد با کنار گذاشتن عناصرِ خودِ قبلی و قرار دادن عناصر جدید (و بهتر) در هسته‌ی درونی خود به سوی تمام ظرفیت‌های بالقوه‌ی خود حرکت کند. از آدم‌های ۵۰ سال به بالا بپرسید که چگونه برخی عناصر وجودی‌شان مهم‌شان را در سی سال گذشته تغییر داده‌اند و در برخی ویژگی‌های دیگر تغییری نکرده‌اند. تغییر برخی افراد نتیجه‌ی واکنش آن‌ها به رخ‌دادهای زندگی است و برخی دیگر برای رشد خود به جایگاه یک انسان یا ره‌بر به‌تر به سختی کار می‌کنند. با این حال بسیاری نیز به جایگاهی پایین‌تر از تمام ظرفیت وجودی خود می‌چسبند؛ چرا که تنش‌های ناشی از تحمل درد شکافتن پوسته‌ی که در درون آن رشد کرده و با آن انس گرفته‌ایم برای حرکت از وضعیت آشنا و آسوده‌ی کنونی به وضعیت جدید اغلب غیرقابل تحمل است. خودِ رشددهنده به‌معنای شناخت، آرزو و حرکت مداوم در راستای یادگیری بیش‌تر در مورد خودتان است.

خودِ وفق‌دهنده با تلاش بی‌امان برای خودمان بودن آغاز می‌شود. این فرایند به خودآگاهی عمیق و حرکت پیوسته از بودن و اندیشیدن، به سوی احساس کردن و بیان کردن منجر می‌شود. به بیان دیگر: من می‌گویم که به چه می‌اندیشم، فکر می‌کنم چگونه‌ احساس می‌کنم و احساس می‌کنم چه کسی هستم. وفق ندادن خود، واکنش احساسی کامل به یک الهام را در نطفه خفه می‌کند و انگیزه‌ی انسان را برای اجرا کردن آن از بین می‌برد. قدرت درونی و تلاش بسیاری لازم است تا بتوانیم تنش‌های بین آرزوهای متعارض را حل کنیم و به اعتماد به خودمان دست یابیم.

خودِ شجاعت‌بخش راه‌حل ایجاد سازگاری میان اعمال ما و خودِ وفق‌دهنده‌مان است؛ حتی در موقعیت‌هایی که منجر به ریسک‌های قابل توجهی می‌شوند. افرادی را که نسبت به اشتباهات عملکردی سازمان هشدار می‌دهند را در نظر بگیرید. آن‌ها می‌دانند که با این‌گونه سخن گفتن، در ریسک بی‌اعتبار شدن، تحت فشار قرار گرفتن و حتی بی‌کار شدن قرار می‌گیرند. اما اشتیاق آن‌ها برای پی‌روی از ارزش‌های شخصی‌شان در برابر نادرستی به آن‌ها شجاعت پایداری برای تحقق آن امر خوبِ برتر را می‌بخشد.

الهام بخشیدن به خود، جزیی است از سفر بی‌پایان ما انسان‌ها برای تبدیل شدن به انسانی به‌تر. بدون آن، الهاماتی که از دیگران دریافت می‌کنیم هیچ اثری نخواهند داشت.

منبع

دوست داشتم!
۴

نویسنده: تسون یان هسیه / مترجم: علی نعمتی شهاب اوایل دوره‌ی کاری‌ام به‌عنوان مشاور، ماروین باوئر معروف ـ یکی از پیش‌گامان و مردان افسانه‌ای مشاوره‌ی مدیریت ـ داستانی را برای من بیان کرد که به من الهام بخشید. او به من گفت که تصمیم گرفته تا نامه‌‌ای را برای مدیرعاملی بنویسد که از او خواسته بود تا به عمق مشکلات

تسلیت گفتن، همیشه سخت‌ترین کار دنیا است؛ آن‌ هم زمانی که خودت هنوز زخم داغ رفتن عزیزترین‌های‌ت را روی دلت احساس می‌کنی. سختی کار وقتی بیش‌تر می‌شود که لازم باشد به نزدیک‌ترین و عزیزترین آدم‌های زندگی‌ت، تسلیت بگویی …

امروز اما با تمام سختی‌ این ماجرا، لازم است به کسی تسلیت بگویم که ۱۲ سال است جای برادری که همیشه حسرت داشتن‌ش را خورده‌ بودم، برای من پر کرده است. برادر بزرگ‌تری که اگر نبود، من شاید یک هزارم موفقیت‌های امروز زندگی‌ام را کسب نکرده بودم. برادری که همیشه برای گرفتن راه‌نمایی و مشاوره، اولین گزینه‌ی من است. برادری که نقش قابل توجهی در شکل‌گیری اندیشه‌ی من و رهایی از اشتباهات گذشته‌ام داشته است. برادری که برای همیشه به او مدیون‌م …

این روزها دوست عزیز همه‌ی ما و برادر بزرگ‌تر من، “شهرام کریمی” نویسنده‌ی وبلاگ “یادداشت‌های صنایعی” در سوگ پدر نشسته است. از صمیم قلب و با تمام وجود، این مصیبت را به شهرام عزیز و خانواده‌ی محترم‌‌ش تسلیت عرض می‌کنم. خداوند روح آن مرد شریف و زحمت‌کش را ـ که چنین فرزندی را تحویل جامعه داده است ـ قرین رحمت و مغفرت خود قرار دهد.

دوست داشتم!
۲

تسلیت گفتن، همیشه سخت‌ترین کار دنیا است؛ آن‌ هم زمانی که خودت هنوز زخم داغ رفتن عزیزترین‌های‌ت را روی دلت احساس می‌کنی. سختی کار وقتی بیش‌تر می‌شود که لازم باشد به نزدیک‌ترین و عزیزترین آدم‌های زندگی‌ت، تسلیت بگویی … امروز اما با تمام سختی‌ این ماجرا، لازم است به کسی تسلیت بگویم که ۱۲ سال است جای برادری که همیشه

پارادوکس هوش‌مندانه‌ای است: وقتی خودم را همان‌گونه که هستم می‌پذیرم؛ می‌بینم می‌توانم تغییر کنم!

کارل راجرز

دوست داشتم!
۴

پارادوکس هوش‌مندانه‌ای است: وقتی خودم را همان‌گونه که هستم می‌پذیرم؛ می‌بینم می‌توانم تغییر کنم! کارل راجرز دوست داشتم!۴

“فالکائو بازیکنی کلیدی برای اتلتیکو است. او در مدتی که به اتلتیکو آمده، پیشرفت زیادی داشته است. او هیچ گاه از گلزنی خسته نمی‌شود. این واقعا تعجب‌آور است. من هرگز چنین اشتیاقی ندیده بودم؛ زیرا او اشتهای زیادی دارد، نیاز به پیشرفت و بهتر شدن دائمی در او وجود دارد. او می‌داند که این قدرت او برای رسیدن به موفقیت است. او بهترین بازیکنی است که تا به حال مربی‌اش بوده‌ام.” (دیه‌گو سیمئونه، مربی اتلتیکو مادرید در مورد فالکائو؛ این‌جا)

بدون شرح. 🙂

دوست داشتم!
۲

“فالکائو بازیکنی کلیدی برای اتلتیکو است. او در مدتی که به اتلتیکو آمده، پیشرفت زیادی داشته است. او هیچ گاه از گلزنی خسته نمی‌شود. این واقعا تعجب‌آور است. من هرگز چنین اشتیاقی ندیده بودم؛ زیرا او اشتهای زیادی دارد، نیاز به پیشرفت و بهتر شدن دائمی در او وجود دارد. او می‌داند که این قدرت او برای رسیدن به موفقیت

 

“آدم‌هایی که خواب بهشت را می‌بینند، وقتی به کنار آن می‌رسند، دیگر عجله‌ای برای وارد شدن ندارند!” (سیمون دوبوار در رمان “ماندارن‌ها“؛ ترجمه‌ی دکتر پرویز شهدی)

از مطالعه‌ی این رمان و دیدن این تک‌جمله‌ی درخشان سیمون دوبوار بزرگ، سال‌ها می‌گذرد. از همان لحظه‌ای که این جمله را خواندم تا همین روزها، چرایی این “انتخاب” سخت اما در عین حال سهل آدمی، برای‌م از بزرگ‌ترین رازهای زندگی بود. این‌که چرا وقتی به در “بهشت” می‌رسیم، دیگر میلی به ورود به آن نداریم. بهشت البته در این‌جا کنایه‌ای است از همه‌ی آرزوهای به‌ظاهر، نشدنی و رؤیاهای بی‌تعبیر. و چه کسی هست که اقلا یک بار در زندگی‌اش، در دروازه‌ی “بهشت”، به تردید نیفتاده باشد و در باقی عمر، رنجِ حسرتِ وارد نشدن را به دوش نکشیده باشد؟

اما واقعا چرا این‌ اتفاق، نه یک بار، که بارها در زندگی ما تکرار می‌شود؟ سال‌هاست که همراه با تحمل دردِ “گذشتن از بهشت‌ها و رؤیاها” به این مسئله فکر می‌کنم و این روزها، به‌گمانم رازش را بالاخره یافته‌ام: این‌که لذتی که ما از تصویر بهشت رؤیایی حس می‌کنیم، تفاوت بسیاری دارد با لذت بهشت واقعی. ما بهشتی را ترسیم می‌کنیم که وقتی به در ورودی‌اش می‌رسیم، می‌بینیم همانی نبوده است که می‌اندیشیدیم؛ و همین‌جا است که ناخودآگاه، به انکارِ واقعیتِ آن بهشت می‌پردازیم: “نه! این‌جا بهشت گم‌شده‌ی من نیست!” و همین انکارِ واقعیت و همین واقعیتِ دردناکِ لعنتی، بزرگ‌ترین زلزله‌های زندگی انسان‌ها را رقم می‌زند …

شاید عالی‌ترین تصویر ماجرا را اما بتوان در “هبوط از بهشت” تصویر کرد: جایی که در فیلم بی‌نظیر “” ـ شاه‌کار پیتر ویر ـ ترومن (جیم کری) به دروازه‌ی خروجی بهشت رؤیایی که در آن زندگی می‌کند می‌رسد و دچار تردیدی برعکس می‌شود. همان‌جا سؤال کارگردان این نمایش بزرگ (اد هریس) از ترومن بسیار شنیدنی است: این‌که آیا می‌خواهد “بهشت” را رها کند و با واقعیتِ ناشناخته روبرو شود؟ و جالب‌، این‌جاست که بسیاری از آدم‌ها، به‌امید پیدا کردن بهشتی که احساس لذت ناشی از تصویر کردن آن‌ها در ذهن، با احساس لذت بودنِ واقعی در آن بهشت هم‌سان باشد، همانند ترومن، بهشتِ رؤیایی زندگی‌شان را به‌فراموشی می‌سپارند و قدم در راه پرریسک پیدا کردن “قطعه‌‌ی گم‌شده‌“شان می‌گذارند. فیلم “نمایش ترومن”، سرنوشت ترومن را پس از انتخاب‌ش به ما نشان نمی‌دهد؛ چرا که به‌دنبال ستایش “سنت‌شکنی” و “انتخاب‌ جسورانه” برای فرار از “بهشت روزمرگی” است. اما طعم تلخ واقعیت، به ما انسان‌ها ثابت کرده که متأسفانه پایان تمام این جستجوها، همانی نیست که عمو شلبی در داستان آشنایی قطعه گم‌شده با دایره‌ی بزرگ” نشان‌مان می‌دهد …

و همین‌جاست که به‌نظر می‌رسد لازم است همه‌ی ما کمی فکر کنیم: “احساس ما از فکر کردن تصویر بهشتِ رؤیایی زندگی‌مان چقدر با احساس واقعی تجربه‌ی آن بهشت هم‌سان است؟” این‌ را که بفهمیم، تردیدِ مواجهه با بهشت، رنگ می‌بازد. و به‌همین علت، لازم است که “پروژه‌ی کشف کردن” مهم‌ترین اولویت زندگی ما باشد؛ همان‌طور که شل سیلوراستاین در همان داستان “آشنایی قطعه‌ی گم‌‌شده …” قصه‌اش را برای‌مان تعریف می‌کند: درست مثل قطعه‌ی گم‌شده، تنها با غلت زدن و تجربه کردن زندگی است که می‌توان واقعیتِ بهشتِ رؤیایی زندگی را در عمل ساخت و دایره شد!

منبع عکس‌ها به‌ترتیب: + و + و +

 

دوست داشتم!
۱

  “آدم‌هایی که خواب بهشت را می‌بینند، وقتی به کنار آن می‌رسند، دیگر عجله‌ای برای وارد شدن ندارند!” (سیمون دوبوار در رمان “ماندارن‌ها“؛ ترجمه‌ی دکتر پرویز شهدی) از مطالعه‌ی این رمان و دیدن این تک‌جمله‌ی درخشان سیمون دوبوار بزرگ، سال‌ها می‌گذرد. از همان لحظه‌ای که این جمله را خواندم تا همین روزها، چرایی این “انتخاب” سخت اما در عین حال

خوانندگان قدیمی‌تر گزاره‌ها مجموعه پست‌های “مشاهده‌گر” را به خاطر دارند. در این پست‌ها تصویری را با هم می‌دیدیم و سعی می‌کردیم روایت‌مان را از این تصویر بنویسیم. بعد از مدت‌ها تعطیلی، تصمیم گرفتم این پست‌ها را دوباره شروع کنم و بدین ترتیب از این پس هر هفته، یک‌شنبه‌ها صبح را با “مشاهده‌‌گر” آغاز می‌کنیم و البته در این‌ شروع دوباره، کاریکاتور در میان پست‌ها نقش عمده‌ای خواهد داشت. بنابراین این شما و این هم اولین مشاهده‌گر سری جدید:

روایت‌تان را برای من بنویسید.

منبع کاریکاتور

دوست داشتم!
۲

خوانندگان قدیمی‌تر گزاره‌ها مجموعه پست‌های “مشاهده‌گر” را به خاطر دارند. در این پست‌ها تصویری را با هم می‌دیدیم و سعی می‌کردیم روایت‌مان را از این تصویر بنویسیم. بعد از مدت‌ها تعطیلی، تصمیم گرفتم این پست‌ها را دوباره شروع کنم و بدین ترتیب از این پس هر هفته، یک‌شنبه‌ها صبح را با “مشاهده‌‌گر” آغاز می‌کنیم و البته در این‌ شروع دوباره،

خو کن به قایق‌ت که به ساحل نمی‌رسیم
خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده است …

حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق
من هم‌چنان همان‌م و دنیا عوض شده است! 

فاضل نظری

دوست داشتم!
۲

خو کن به قایق‌ت که به ساحل نمی‌رسیمخو کن که جای ساحل و دریا عوض شده است … حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریقمن هم‌چنان همان‌م و دنیا عوض شده است!  فاضل نظری دوست داشتم!۲