پارادوکس هوشمندانهای است: وقتی خودم را همانگونه که هستم میپذیرم؛ میبینم میتوانم تغییر کنم!
کارل راجرز
پارادوکس هوشمندانهای است: وقتی خودم را همانگونه که هستم میپذیرم؛ میبینم میتوانم تغییر کنم!
کارل راجرز
پارادوکس هوشمندانهای است: وقتی خودم را همانگونه که هستم میپذیرم؛ میبینم میتوانم تغییر کنم! کارل راجرز دوست داشتم!۴
“فالکائو بازیکنی کلیدی برای اتلتیکو است. او در مدتی که به اتلتیکو آمده، پیشرفت زیادی داشته است. او هیچ گاه از گلزنی خسته نمیشود. این واقعا تعجبآور است. من هرگز چنین اشتیاقی ندیده بودم؛ زیرا او اشتهای زیادی دارد، نیاز به پیشرفت و بهتر شدن دائمی در او وجود دارد. او میداند که این قدرت او برای رسیدن به موفقیت است. او بهترین بازیکنی است که تا به حال مربیاش بودهام.” (دیهگو سیمئونه، مربی اتلتیکو مادرید در مورد فالکائو؛ اینجا)
بدون شرح. 🙂
“فالکائو بازیکنی کلیدی برای اتلتیکو است. او در مدتی که به اتلتیکو آمده، پیشرفت زیادی داشته است. او هیچ گاه از گلزنی خسته نمیشود. این واقعا تعجبآور است. من هرگز چنین اشتیاقی ندیده بودم؛ زیرا او اشتهای زیادی دارد، نیاز به پیشرفت و بهتر شدن دائمی در او وجود دارد. او میداند که این قدرت او برای رسیدن به موفقیت
“آدمهایی که خواب بهشت را میبینند، وقتی به کنار آن میرسند، دیگر عجلهای برای وارد شدن ندارند!” (سیمون دوبوار در رمان “ماندارنها“؛ ترجمهی دکتر پرویز شهدی)
از مطالعهی این رمان و دیدن این تکجملهی درخشان سیمون دوبوار بزرگ، سالها میگذرد. از همان لحظهای که این جمله را خواندم تا همین روزها، چرایی این “انتخاب” سخت اما در عین حال سهل آدمی، برایم از بزرگترین رازهای زندگی بود. اینکه چرا وقتی به در “بهشت” میرسیم، دیگر میلی به ورود به آن نداریم. بهشت البته در اینجا کنایهای است از همهی آرزوهای بهظاهر، نشدنی و رؤیاهای بیتعبیر. و چه کسی هست که اقلا یک بار در زندگیاش، در دروازهی “بهشت”، به تردید نیفتاده باشد و در باقی عمر، رنجِ حسرتِ وارد نشدن را به دوش نکشیده باشد؟
اما واقعا چرا این اتفاق، نه یک بار، که بارها در زندگی ما تکرار میشود؟ سالهاست که همراه با تحمل دردِ “گذشتن از بهشتها و رؤیاها” به این مسئله فکر میکنم و این روزها، بهگمانم رازش را بالاخره یافتهام: اینکه لذتی که ما از تصویر بهشت رؤیایی حس میکنیم، تفاوت بسیاری دارد با لذت بهشت واقعی. ما بهشتی را ترسیم میکنیم که وقتی به در ورودیاش میرسیم، میبینیم همانی نبوده است که میاندیشیدیم؛ و همینجا است که ناخودآگاه، به انکارِ واقعیتِ آن بهشت میپردازیم: “نه! اینجا بهشت گمشدهی من نیست!” و همین انکارِ واقعیت و همین واقعیتِ دردناکِ لعنتی، بزرگترین زلزلههای زندگی انسانها را رقم میزند …
شاید عالیترین تصویر ماجرا را اما بتوان در “هبوط از بهشت” تصویر کرد: جایی که در فیلم بینظیر “” ـ شاهکار پیتر ویر ـ ترومن (جیم کری) به دروازهی خروجی بهشت رؤیایی که در آن زندگی میکند میرسد و دچار تردیدی برعکس میشود. همانجا سؤال کارگردان این نمایش بزرگ (اد هریس) از ترومن بسیار شنیدنی است: اینکه آیا میخواهد “بهشت” را رها کند و با واقعیتِ ناشناخته روبرو شود؟ و جالب، اینجاست که بسیاری از آدمها، بهامید پیدا کردن بهشتی که احساس لذت ناشی از تصویر کردن آنها در ذهن، با احساس لذت بودنِ واقعی در آن بهشت همسان باشد، همانند ترومن، بهشتِ رؤیایی زندگیشان را بهفراموشی میسپارند و قدم در راه پرریسک پیدا کردن “قطعهی گمشده“شان میگذارند. فیلم “نمایش ترومن”، سرنوشت ترومن را پس از انتخابش به ما نشان نمیدهد؛ چرا که بهدنبال ستایش “سنتشکنی” و “انتخاب جسورانه” برای فرار از “بهشت روزمرگی” است. اما طعم تلخ واقعیت، به ما انسانها ثابت کرده که متأسفانه پایان تمام این جستجوها، همانی نیست که عمو شلبی در داستان “آشنایی قطعه گمشده با دایرهی بزرگ” نشانمان میدهد …
و همینجاست که بهنظر میرسد لازم است همهی ما کمی فکر کنیم: “احساس ما از فکر کردن تصویر بهشتِ رؤیایی زندگیمان چقدر با احساس واقعی تجربهی آن بهشت همسان است؟” این را که بفهمیم، تردیدِ مواجهه با بهشت، رنگ میبازد. و بههمین علت، لازم است که “پروژهی کشف کردن” مهمترین اولویت زندگی ما باشد؛ همانطور که شل سیلوراستاین در همان داستان “آشنایی قطعهی گمشده …” قصهاش را برایمان تعریف میکند: درست مثل قطعهی گمشده، تنها با غلت زدن و تجربه کردن زندگی است که میتوان واقعیتِ بهشتِ رؤیایی زندگی را در عمل ساخت و دایره شد!
منبع عکسها بهترتیب: + و + و +
“آدمهایی که خواب بهشت را میبینند، وقتی به کنار آن میرسند، دیگر عجلهای برای وارد شدن ندارند!” (سیمون دوبوار در رمان “ماندارنها“؛ ترجمهی دکتر پرویز شهدی) از مطالعهی این رمان و دیدن این تکجملهی درخشان سیمون دوبوار بزرگ، سالها میگذرد. از همان لحظهای که این جمله را خواندم تا همین روزها، چرایی این “انتخاب” سخت اما در عین حال
خوانندگان قدیمیتر گزارهها مجموعه پستهای “مشاهدهگر” را به خاطر دارند. در این پستها تصویری را با هم میدیدیم و سعی میکردیم روایتمان را از این تصویر بنویسیم. بعد از مدتها تعطیلی، تصمیم گرفتم این پستها را دوباره شروع کنم و بدین ترتیب از این پس هر هفته، یکشنبهها صبح را با “مشاهدهگر” آغاز میکنیم و البته در این شروع دوباره، کاریکاتور در میان پستها نقش عمدهای خواهد داشت. بنابراین این شما و این هم اولین مشاهدهگر سری جدید:
خوانندگان قدیمیتر گزارهها مجموعه پستهای “مشاهدهگر” را به خاطر دارند. در این پستها تصویری را با هم میدیدیم و سعی میکردیم روایتمان را از این تصویر بنویسیم. بعد از مدتها تعطیلی، تصمیم گرفتم این پستها را دوباره شروع کنم و بدین ترتیب از این پس هر هفته، یکشنبهها صبح را با “مشاهدهگر” آغاز میکنیم و البته در این شروع دوباره،
خو کن به قایقت که به ساحل نمیرسیم
خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده است …
حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق
من همچنان همانم و دنیا عوض شده است!
فاضل نظری
خو کن به قایقت که به ساحل نمیرسیمخو کن که جای ساحل و دریا عوض شده است … حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریقمن همچنان همانم و دنیا عوض شده است! فاضل نظری دوست داشتم!۲
“من از امتیازاتی که تاکنون به دست آوردیم، راضی هستم. هرچند میتوانستیم امتیازات بیشتری داشته باشیم. من سال را در شرایطی به پایان میرسانم که با شرایط متفاوتی سازگار شدهام. هوش و زیرکی را میتوان در توانایی یک نفر در تغییر شرایط هم درک کرد. در شرایط دشوار هم آرامشم را حفظ میکنم و اجازه نمیدهم عصبیت اوضاعم را بههم بریزد. شاید به این خاطر که توانستم اعتماد باشگاه را حفظ کنم، همچنان در این شغل هستم.” (ماکسی آلگری مربی میلان؛ اینجا)
جملهی استاد را باید با آب طلا بنویسیم و بگذاریم یک جایی جلوی چشممان!
“من از امتیازاتی که تاکنون به دست آوردیم، راضی هستم. هرچند میتوانستیم امتیازات بیشتری داشته باشیم. من سال را در شرایطی به پایان میرسانم که با شرایط متفاوتی سازگار شدهام. هوش و زیرکی را میتوان در توانایی یک نفر در تغییر شرایط هم درک کرد. در شرایط دشوار هم آرامشم را حفظ میکنم و اجازه نمیدهم عصبیت اوضاعم را بههم
دنیای امروز، دنیایی است پر از دلخستگیها و نرسیدنها، غمها و شکستگیها و از همه بدتر، خودبینیها و خودپسندیها و خودخواهیها. خوب بودن، کمیاب است و خوبی، اکسیری گرانبها و نیافتنی. خیانت و دورویی و سوء استفاده از صداقت و دوستی هم که در زندگی هر روز ما طنینی تکراری دارند. و احتمالا بههمین دلیل است که انتخاب اغلب ما در زندگی، حداکثر کردن لذت و شادی خودمان میشود و بس؛ و فراموش میکنیم که نشاندن لبخندی عمیق بر چهرهی دیگران، چقدر ساده است و زیبا و بالاترین درجهی انسانیت است …
در این گیر و دار، شاید لازم باشد هر از گاهی تلنگری به خودمان بزنیم تا به خودمان بیاییم و بهیادمان بیاید که آن دنیای پر از عشق و مهر و شادی و زیبایی و مهربانی که آرمانشهر زندگی همهی ماست با تلاش تکتک ما ساخته میشود و از آن مهمتر، در ساختن آن، وظیفهی اخلاقی بزرگی را بر دوش میکشیم: مهربانی! نه برای خودنمایی و نه در حد آنچه “لیاقت” دیگران میپنداریم؛ بلکه هر چقدر که میتوانیم و هر کجا که میشود و بدون داشتن چشمداشت جبران از دیگران. و فراموش نکردن اینکه کوچکترین مهر و محبت، میتواند همانند تلنگری بر کهکشان، دنیایی را زیر و رو کند. حالا این دنیا میتواند به کوچکی دنیای یک پرنده باشد که در این روزهای سرد سال، با خوردن غذای اضافی ما سیر شود و میتواند به بزرگی دنیای بشریت باشد!
چند روز پیش از این بود که یک ویدئو کلیپ بهدستم رسید. ایمیل محمود حقوردی دوست بسیار خوبم، در حکم یک تلنگر بزرگ بود برای من و یادآوری همین چیزهایی که در این پست نوشتم. ویدئو کلیپی کوتاه؛ اما عمیق از تأثیر زنجیرهوار محبتهای ساده در ساختن زیباترین دنیای دنیا! این کلیپ را برای دوستان بسیاری فرستادم. بعد دیدم حیف است که شما خوانندگان خوب گزارهها را از دیدن این کلیپ محروم کنم. بنابراین این شما و این هم کلیپ ما نظارهگر نیستیم. خواهش میکنم که چند دقیقهای وقت بگذارید و این کلیپ را با حجم حدود ۱۲ مگابایت دانلود کنید و نگاهش کنید. به احساس خوبی که در آخرِ کلیپ خواهید داشت، کاملا میارزد …
دنیای امروز، دنیایی است پر از دلخستگیها و نرسیدنها، غمها و شکستگیها و از همه بدتر، خودبینیها و خودپسندیها و خودخواهیها. خوب بودن، کمیاب است و خوبی، اکسیری گرانبها و نیافتنی. خیانت و دورویی و سوء استفاده از صداقت و دوستی هم که در زندگی هر روز ما طنینی تکراری دارند. و احتمالا بههمین دلیل است که انتخاب اغلب ما در
زندگی مثل دوچرخهای با ده دنده است. اغلب ما دندههایی در اختیار داریم که هرگز از آنها استفاده نمیکنیم.
چارلز ام. شولتز
زندگی مثل دوچرخهای با ده دنده است. اغلب ما دندههایی در اختیار داریم که هرگز از آنها استفاده نمیکنیم. چارلز ام. شولتز دوست داشتم!۱
“من چیزی در مورد ضربه روحی نمیدانم. شکست مقابل منچستریونایتد چیزی را تغییر نداد. زیبایی فوتبال این است که شما همیشه در حال مبارزه هستید؛ فرقی نمیکند پیروز شوید یا شکست بخورید. بازی بعدی به یک اندازه اهمیت دارد. ما همه از اهمیت دیدار بعدی مقابل نیوکاسل آگاه هستیم. من اگر بخواهم به چیزهای بد فکر کنم، نمیتوانم بازی خوبی ارائه بدهم. از نظر من، اگر در این دیدار به پیروزی برسیم، اتفاقات خوب زیادی میتواند رخ بدهد. من به سمت دیگر این سکه فکر نمیکنم. ما این کار را بارها انجام دادیم و نیاز داریم که به همین ذهنیت برگردیم. اگر این کار را بکنیم، اتفاقات خوب هم به سوی ما خواهند آمد.” (ونسان کمپانی کاپیتان منچستر سیتی بعد از باخت در دربی به منیونایتد؛ اینجا)
کمپانی به نکتهی بسیار جالبی اشاره کرده: ذهنیت ما بعد از هر شکست! مهمترین نکته این است که معمولا هیچ شکستی، ارتباط سیستماتیکی با وقایع بعد از آن ندارد! بنابراین اگر من امروز امتحان کردم و شکست خوردم، لزومی ندارد که اگر فردا هم امتحان کردم باز هم شکست بخورم. همین تغییر ذهنیت ساده، میتواند در زندگی شخصی و شغلی بسیار تأثیرگذار باشد. من امتحان کردم. شما هم ریسکپذیر باشید، ذهنیتتان را در مورد رابطهی شکستهای قبلی با موفقیت فردا عوض کنید و همین حالا یک کار منجر به شکست در گذشته را دوباره امتحان بکنید. ضرری ندارد!
“من چیزی در مورد ضربه روحی نمیدانم. شکست مقابل منچستریونایتد چیزی را تغییر نداد. زیبایی فوتبال این است که شما همیشه در حال مبارزه هستید؛ فرقی نمیکند پیروز شوید یا شکست بخورید. بازی بعدی به یک اندازه اهمیت دارد. ما همه از اهمیت دیدار بعدی مقابل نیوکاسل آگاه هستیم. من اگر بخواهم به چیزهای بد فکر کنم، نمیتوانم بازی خوبی ارائه بدهم.
در پست قبلی مجموعه پستهای مشاورهی مدیریت (+) نوشتم که میتوان دامنهی یک پروژهی مشاوره را با توافق روی سؤالات کلیدی تعیین کرد. همانجا گفتیم که باید سؤالات درست را پرسید. اما یک سؤال مهم شاید همین باشد که چطور درست سؤال کنیم!؟
این سؤال برای من هم مطرح بود تا این مقالهی سایت مجلهی اینک دات کام را خواندم. در این مقاله نویسنده به نقل از خانم روزانه هاگرتی که یک فعال اجتماعی برای کاهش بیخانمانی است، یک روش جالب برای حل مسئله بیان شده است. من خود روش را اینجا نمینویسم تا خودتان بخوانید و یاد بگیرید؛ اما دو نکته در این مقاله برای من بهعنوان یک مشاور مدیریت که با حل مسائل سازمانی درگیر است جالب بود:
۱- خانم هاگرتی بهدرستی به این نکته اشاره میکند که ما برای اغلب مسائل، راهحلهای از پیش تعیین شده داریم. خیلی وقتها مشکل اصلی در حقیقت راهحل معمول برای یک مسئله است و ما باید اول مشکلِ “درست نبودن راهحل” را حل کنیم!
۲- اما گام اول روش خانم هاگرتی برای حل مسئله، پرسیدن سؤالات درست است. اما چگونه؟ اینطوری: “اول کلیشهها و سنتها را کنار بگذارید و بعد، سؤالات جدیدی بپرسید یا سؤالات قدیمی را بهروشی جدید مطرح کنید.”
شخصا فکر میکنم این میتواند یک تمرین فوقالعاده عالی برای درک بهتر مفاهیم و مسائل باشد: سعی کنیم هر از گاهی با سؤالاتی جدید یا متفاوت، خودمان را در مورد یک مفهوم که فکر میکنیم به بهترین شکل ممکن درک کردهایم، به چالش بکشیم! همین تمرین کردن به ما این اجازه را میدهد تا در دنیای واقعی ـ مخصوصا در جایگاه یک مشاور ـ بتوانیم سؤالات درستی را برای مخاطبمان طرح کنیم و با رسیدن به عمق مسئلهی واقعی و بعد پیدا کردن یک راهکار مناسب، مسئلهی خودمان یا کارفرماهایمان را حل کنیم! و احتمالا لازم به اشاره نیست اما بد نیست که توجه کنیم این روش را برای شناخت بهتر هر مسئلهای ـ از جمله مسائل زندگی شخصیمان ـ میتوانیم بهکار بگیریم.
طرح درست سؤال همراه با طرح سؤال درست چالشی است که باز هم در مورد آن خواهم نوشت.
در پست قبلی مجموعه پستهای مشاورهی مدیریت (+) نوشتم که میتوان دامنهی یک پروژهی مشاوره را با توافق روی سؤالات کلیدی تعیین کرد. همانجا گفتیم که باید سؤالات درست را پرسید. اما یک سؤال مهم شاید همین باشد که چطور درست سؤال کنیم!؟ این سؤال برای من هم مطرح بود تا این مقالهی سایت مجلهی اینک دات کام را خواندم.