یادم هست اولین مطلبم که در مطبوعات چاپ شد چقدر سر و صدا کردم. 🙂 خیلی خیلی خوشحال بودم و دیگر فکر میکردم من دیگر همان علی شهاب دیروزی نیستم. مسئله فقط هیجانزدگی از دیدن اسمم بالای یک مطلب چاپی نبود: کلاس کاری من بالاتر رفته بود! تا مدتها عادت داشتم هر مقالهای که از من چاپ میشد، با شادی تمام نشانی مقاله را در جاهای مختلف مینوشتم و برای هر کسی هم که میرسیدم، با آب و تاب تعریف میکردم: ببینید چقدر من آدم موفقی هستم؟
اما … بهتدریج دامنهی همکاریام با مطبوعات گستردهتر شد و مقالاتم بهصورت ماهانه و این اواخر هفتگی در نشریات مختلفی به چاپ رسیدند. و با کم شدن فاصلهی زمان انتشار مقالات، از آن شادی درونی دیگر خبری نبود. دیگر دیدن نوشتهی چاپیام برایام تبدیل به یک اتفاق عادی شده است. ماجرا البته فقط این نبود. در واقع قصهی اصلی این بود که من احساس میکردم که لازم است شادی رسیدن به هر موفقیتی را در محیط اجتماعی دور و برم فریاد بزنم. اسم این را هم گذاشته بودم برندسازی شخصی! اینکه دیگران ببینند من چقدر کارهای بزرگی میکنم و به کجاها دارم میرسم، از نظر منِ آن روزها برای ارتقای جایگاهم در زندگی شغلی و حتا شخصیام بسیار مهم بود.
اما یک اتفاق مهمتر در همین گیر و دار برای من افتاد و آن هم تلنگرهایی بود که چند نفر از دوستان عزیزم به من زدند:
- “خب که چی؟ چرا میخوای خودت را برای هزارمین بار اثبات کنی؟ فکر نمیکنی حال دیگران ممکنه به هم بخوره؟”
- “هیچ دقت کردی که بقیه در موردت چی فکر میکنند؟ تو داری کاری میکنی که دیگران فکر کنند آدم بسیار کاملی هستی و نقطهی ضعفی نداری! خیلیها برای همین از تو میترسند!”
- “عقدهی تحسین شدن داری؟”
و چیزهای دیگری شبیه اینها.
راستش را بخواهید باید اعتراف کنم که از یک جایی بهبعد واقعا تحسین شدن بابت بزرگترین موفقیتها هم لذت زیادی ندارد! همانطور که خودت احتمالا شانهای بالا میاندازی، دیگران هم همینگونه به تو و زندگیات نگاه میکنند. از آن مهمتر اینکه من امروز متوجه شدم آن روزها دو اتفاق بسیار بد دیگر هم افتاده بود که من از آنها بیخبر بودهام:
یک ـ بهتدریج تعریف موفقیت برای من عوض شد و دیگر نمیدانستم موفقیت یعنی چی؟
دو ـ خودم هم دیگر نمیتوانستم تشخیص بدهم، خودِ واقعیام کدام است؟ آن کسی که خودم میشناسمش یا آن کسی که تلاش دارد پشت یک مشت موفقیتهایی نسبی خودش را پنهان کند؟
و همینجا بود که با حقیقتی عریان روبرو شدم: من همان کسی نیستم که دیگران فکر میکنند. و از آن بدتر اینکه خودم هم دارم فراموش میکنم آن جملهی معروف بیهقی را: “و من، این همه نیستم …“
*******
“من، این همه نیستم.” این یکی از کلیدیترین جملههای زندگی من بوده است که برای سالها فراموشش کرده بودم. و با بهیاد آوردن این جمله، یکی از بزرگترین کشفهای امسال زندگی من اتفاق افتاد: اینکه نمایش دادن، کوچکترین رابطهای با برندسازی شخصی که ندارد، هیچ؛ از جایی بهبعد تبدیل میشود به بزرگترین حجاب پیش روی خود آدمی: اینکه دیگران، از یاد ببرند تو هم آدمی هستی شکننده با نقاطی ضعف بسیار. آدمی که همیشه نباید سرحال و پرانرژی و سرشار از ایده باشد. آدمی که حق دارد گاهی وقتها کم بیاورد و بخواهد برود در گوشهی تنهاییاش به آسمان زل بزند و اشک بریزد. آدمی که اشتباهاتش از انتخابهای درستش همیشه بیشتر است … و بدتر وقتی است که همین آدم خاکستری، خودش هم یادش برود کیست، از کجا آمده و به کجا خواهد رفت!
*******
قصهی بالا میتواند کاملا واقعی باشد یا نباشد. میشود بخشی از آن واقعیت باشد و بخشی از آن هم داستانپردازی و خیال. اما هر کدام از اینها هم که باشد، نتیجهاش یکی از درسهای بزرگ زندگی برای من است: بگذارید عملکرد شما در انجام کارهای بزرگ از شما سخن بگوید؛ نه اینکه خودتان موفقیتهای خیالیتان را روایت کنید. برندسازی شخصی یک نمایش نیست: پرترهای است که از خودتان کشیدهاید و زندگی، آن را روی دیوارش بهنمایش گذاشته است تا دیگران ببینندش و از روی علاقه و میل و اشتیاق، کشفاش کنند.