برای تغییر آن کسی که هستی، تفکرت را در مورد اینکه چه کسی هستی تغییر بده.
جاناتان لاکوود هوئی
برای تغییر آن کسی که هستی، تفکرت را در مورد اینکه چه کسی هستی تغییر بده.
جاناتان لاکوود هوئی
برای تغییر آن کسی که هستی، تفکرت را در مورد اینکه چه کسی هستی تغییر بده. جاناتان لاکوود هوئی دوست داشتم!۳
“گواردیولا مربی متفاوتی درمقایسه با سایر مربیان است. این هم به خاطر دیدگاهی است که او دارد. زمانی که من به اینجا آمدم، ایدهی من نسبت به فوتبال کاملا متفاوت با ایدهی امروزیام بود. گواردیولا به من یاد داد تا چطور به نحو دیگری به فوتبال بنگرم. من چیزهای زیادی از او یاد گرفتم تا چطور یک بازیکن حرفهای بهتری باشم و چطور به فوتبال فراتر از نتایج بنگرم.” (خاویر ماسکرانو در توصیف پپ گوآردیولا؛ اینجا)
یکی از اجزای ـ یعنی تفکر سیستمی است ـ مدیریت نگرشها یا مدلهای ذهنی است. پیتر سنگه در صفحات ابتدایی این کتاب استثنایی نوشته است: “ﻣﺪﻝﻫﺎﻱ ﺫﻫﻨﻲ ﺍﻧﮕﺎﺷﺖﻫﺎﻱ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻋﻤﻴﻖ ﻭ ﻳﺎ ﺣﺘﻲ ﺗﺼﺎﻭﻳﺮ ﻭ ﺍﺷﻜﺎﻟﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺮ ﻓﻬﻢ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﻭ ﻧﺤـﻮﻩی ﻋﻤﻞ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺁﻥ ﺍﺛﺮ ﻣﻲﮔﺬﺍﺭﻧﺪ. ﺑﺴﻴﺎﺭﻱ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﻣﺎ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﺪﻝﻫﺎﻱ ﺫﻫﻨﻲ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺍﺛﺮﻱ ﻛـﻪ ﺁنهـﺎ ﺑﺮ ﻋﻤﻠﻜﺮﺩ ﻣﺎ ﻣﻲﮔﺬﺍﺭﻧﺪ، ﺁﮔﺎﻫﻲ ﻛﺎﻣﻞ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ.”
اگر چه هر کسی باید از محدودیتهای نگرش و مدل ذهنی خودش باخبر باشد؛ اما در زندگی با دیگران بهویژه در سازمانها یکی از وظایف مهم مدیران و رهبران سازمانی، تغییر نگرشها یا مدلهای ذهنی نادرست همکارانشان است (و این میتواند در رابطهی ما با بالادستیها و همکارانمان هم معنادار باشد.) خوب است همهی ما ـ اعم از مدیر و کارشناس ـ به این فکر کنیم که آیا در کار و زندگی کردن با دیگران، چقدر توانستهایم نگرشها و مدلهای ذهنی نادرست آنها را اصلاح کنیم؟ آیا عادت نکردهایم به شکایتهای خصوصی و لبخندهای ظاهری؟ بهنظرتان کدام یک بهتر است؟
“گواردیولا مربی متفاوتی درمقایسه با سایر مربیان است. این هم به خاطر دیدگاهی است که او دارد. زمانی که من به اینجا آمدم، ایدهی من نسبت به فوتبال کاملا متفاوت با ایدهی امروزیام بود. گواردیولا به من یاد داد تا چطور به نحو دیگری به فوتبال بنگرم. من چیزهای زیادی از او یاد گرفتم تا چطور یک بازیکن حرفهای بهتری
متأسفم و کاش میشد این را نگویم؛ اما من واقعا انسانهایی را که رنج میبرند دوست دارم. آنها خیلی مهربانترند …
اما تامپسون
پ.ن. برای کمک به هموطنان آسیبدیده و عزیزمان به این سایت مراجعه کنید.
متأسفم و کاش میشد این را نگویم؛ اما من واقعا انسانهایی را که رنج میبرند دوست دارم. آنها خیلی مهربانترند … اما تامپسون پ.ن. برای کمک به هموطنان آسیبدیده و عزیزمان به این سایت مراجعه کنید. دوست داشتم!۱
این پست، هزارمین پست وبلاگ گزارهها بعد از سه سال و نیم نوشتن مستمر است. به این مناسبت قصد دارم در مورد این بنویسم که چرا نوشتن روی گزارهها را شروع کردم و ادامه دادم:
این روزها حرف از ضعف وبلاگستان فارسی بسیار است. حرف است از بیانگیزگی، کمبود محتوای مناسب و البته معضلاتی چون وبلاگهای قارچی و کپیپیستکار. با این حال هنوز هم وبلاگهای ارزشمند بسیاری در محیط وب وجود دارند که خواندنشان نه از روی علاقه که از روی ضرورت است! (لینکهای هفته را ببینید که این هفته دو ساله خواهد شد!) چند هفته پیش دکتر مجیدی عزیز در یک پزشک اینجا مطلبی در مورد انگیزههای وبلاگنویسان نوشته بودند. مهندس افشین دبیری عزیز هم اینجا ضمن ابراز لطف نسبت به بنده، در مورد ضعف در وبلاگنویسی تخصصی در حوزهی مدیریت نوشته بودند.
حالا من میخواهم در مورد ماجرای وبلاگنویسی خودم بنویسم تا شاید دیگران هم انگیزهی نوشتن پیدا کنند. این شما و این هم داستان گزارهها:
من حدود ده سال است وبلاگ مینویسم. هویت وبلاگی من در تمامی این سالها ثابت بوده است؛ هر چند حوزهی نوشتنم تغییر کرده است. گزارهها با نوشتن دربارهی دغدغههای شخصی روی پرشینبلاگ آغاز و بعد به بلاگفا منتقل شد و سرانجام به وردپرس و در نهایت به دامنهی شخصی رسید (متأسفانه آرشیو گزارهها روی پرشینبلاگ و بلاگفا پاک شده است.) گزارهها با انگیزههای کاملا شخصی شروع شد و بعدها دغدغههای دیگر هم به آن اضافه شد. حالا بعد از این ده سال نگاهی میاندازم به اینکه چرا نوشتن را شروع کردم، چرا هنوز مینویسم و از این نوشتن چه بهدست آوردهام.
اول ـ چرا نوشتن را شروع کردم؟
۱- لذت نوشتن: از وقتی یادم میآید نوشتن را دوست داشتهام. باید با جادوی نوشتن و بیرون ریختن واژهها از ذهن آشنا باشید و لذتش را چشیده باشید تا ببینید چه میگویم. خیلی وقتها در اوقات فراغت مینشینم پای خواندن نوشتههای قدیمیام و از سبک نگارشی و جملهبندیها لذت میبرم! در کنار آن، از آنجایی که حجم خواندنیهایم همیشه زیاد بوده و موضوعات مورد علاقهام بسیار متنوع و تقریبا اغلب اوقات آدمی که بتوانم در مورد آنها با او صحبت کنم خیلی دم دست نبوده، نوشتن راهی بوده برای خلاص شدن از دست ایدهها و اندیشههایی که ذهنم را به خود مشغول کردهاند.
۲- آرامش با نوشتن: در تمام این سالها آرامش یافتن از طریق نوشتن را با تمام وجود حس کردهام. من برخلاف آنچه خیلی از اطرافیانم فکر میکنند، بهشدت درونگرا هستم و بهویژه در مورد احساساتم خیلی حرف نمیزنم. با این حال از آنجایی که بهویژه در دورانهای بد زندگی انسان نیاز به تخلیهی درونش را حس میکند، از نوشتن برای این منظور کمک گرفتهام.
۳- انگیزهی یاد گرفتن و یاد دادن: قبلا هم نوشتهام که گزارهها با شکل فعلی چرا بهوجود آمد. من از یک سو میدیدم که بهشدت در زندگی شغلیام دچار رکود شدهام: یاد نمیگیرم و روزمره شدهام. از سوی دیگر هم میدیدم که دوستان و همکارانم در بدیهیات رفتار حرفهای لنگ میزنند؛ هر چند که وقتی به آنها روش درست کار را یاد میدادی، از آن پس درست عمل میکردند. برای همین بهنظرم رسید با نوشتن، میتوانم به هر دو هدف برسم: هم خودم یاد بگیرم و هم به دیگران یاد بدهم. من باید خودم را به یک عامل خارجی متعهد میکردم. آن عامل خارجی گزارهها بود!
۴- علاقه به تحسین شدن: شبکههای اجتماعی و گودر و لایکها و کامنتها و تعداد همخوان شدن نوشتهها در آن، برای خودش عامل انگیزشی بسیار بزرگی بود! چه کسی است که از تحسین شدن خوشش نیاید؟
دوم ـ چرا هنوز مینویسم؟
۱- ادامه یافتن و تقویت همان انگیزههای شروع!
۲- بازخوردهای مثبتی که از نوشتنم گرفتم.
۳- دیدن تأثیر هر چند کوچک نوشتههایم روی زندگی شغلی و شخصی دیگران …
۴- چیزهایی که از نوشتن بهدست آوردم!
سوم ـ از نوشتن چه چیزهایی بهدست آوردم؟
راستش متأسفانه اغلب وبلاگنویسان ایرانی تنها کسب درآمد مستقیم از وبلاگنویسی (مثلا تبلیغات، رپورتاژ آگهی و …) را بهعنوان چیزی که از وبلاگنویسی میشود بهدست آورد قبول دارند! اما برای من اینطور نیست. فکر میکنم چیزهای دیگری که از وبلاگنویسی کسب میکنیم مهمترند. به فهرست من دقت کنید:
۱- کسب مهارت نگارش: بخش بزرگی از شغل من بهعنوان یک مشاور مدیریت، “نوشتن” است: نوشتن گزارش، نامه و … نوشتن مستمر باعث شده تا توانایی نسبتا خوبی در نگارش بهدست بیاورم. در تمامی این سالها بازخورد گزارشهایم همیشه مثبت بوده است. مثلا چند بار کارفرماها در جلسات از من برای “خوب نوشتنم” تقدیر کردند. این مهارت کمی نیست!
۲- کسب مهارتهای کشف و پروراندن یک ایده: در وبلاگنویسی شما باید اول ایده داشته باشید و بعد آن را پرورش دهید تا بنویسید. من بهدلیل حجم بالای نوشتنم (تعهد هر روز حداقل یک پست) در وبلاگنویسیام، در این دو مهارت بسیار پیشرفت کردهام. حالا از نگاه به هر پدیدهای میتوانم درس مدیریتی و زندگی بهدست بیاورم: از فوتبال گرفته تا زندگی شخصی خودم.
۳- تقویت تفکر سیستمی: در راستای مورد قبلی، بهعنوان فردی که شغلش تحلیل سیستمها است متوجه تغییر و رشد توانایی تحلیلیام در این سالها شدهام.
۴- کسب اعتبار و تحسین دیگران: من همهجا با افتخار خودم را بهعنوان نویسندهی گزارهها معرفی میکنم. گزارهها تبدیل به یک رزومهی آنلاین برای من شده است. در بسیاری از واژههای کلیدی تخصصی، گزارهها در صدر یافتههای گوگل قرار میگیرد. روزانه صدها بازدید مستقیم و فیدی از گزارهها دارم. این خودش کم لذتبخش است؟
۵- بالا رفتن دانش و مهارتهای حرفهای و شغلی: من در بسیاری از حوزههای مدیریت عمومی و البته حوزههای تخصصی خودم (استراتژی، تحلیل کسب و کار و طراحی سیستمهای مدیریتی) مینویسم. در کنارش در مورد مهارتهای کار حرفهای (از رزومهنویسی تا مدیریت بر خود و مدیریت کارراهه) هم مینویسم. در طول این سالها چیزهای فراوانی آموختهام و تأثیرش را در زندگی شغلیام بهروشنی دیدهام.
۶- شبکهسازی حرفهای: بهکمک گزارهها من با شبکهی بسیار گستردهای از افراد حرفهای در زمینههای مختلف بهویژه در حوزهی مدیریت و آیتی مرتبط شدهام که آشنایی با آنها برای من هم مایهی افتخار است و هم ارزشآفرین.
۷- کسب درآمد غیرمستقیم: من برای گزارهها زمان زیادی صرف کردهام و از زمانی که به دامنهی شخصی منتقل شد برای آن هزینه هم کردهام. گزارهها برای من درآمد مستقیم نداشته؛ اما همان شبکهی حرفهای که در شمارهی قبل اشاره کردم، باعث شدند من چند پروژه بگیرم که فقط یکی از آنها برای جبران تمام هزینههای مادی و معنویام در این سالها کافی است! 😉
۸- کسب رضایت درونی: با وجود تمام موارد بالا، یک چیز برای من از همه مهمتر بوده است: رضایت از کمک به دیگران. گزارهها به من این امکان را داده تا تأثیری هر چند کوچک روی زندگی دیگران بگذارم و تا حد توانم گرهای از مشکلاتشان باز کنم. این رضایت وقتی تقویت میشود که میبینم چه اتفاقات خوبی برای این آدمها میافتد. همین یک انگیزه برای ادامه دادن من کافی است …
شاید بد نباشد همینجا یک بازی وبلاگی راه بیاندازیم: از همهی دوستان ارجمند بهویژه شهرام کریمی، میلاد اسلامیزاد، اسما کروبی، رضا بهرامینژاد، امیر مهرانی، وفا کمالیان، بهاره حسینی، دوستان همینا، نادر خرمیراد، مجید آواژ، جواد افتاده، رضا قربانی، احمد شریفی، نیام یراقی، علی واحد، افشین دبیری و هر کس دیگری که دوست دارد در این بازی شرکت کند دعوت میکنم برایمان بنویسند چرا وبلاگنویس شدند و چرا هنوز مینویسند.
از همهی شما هم که نوشتههای مرا میخوانید و هر روز به من انرژی بیشتری میبخشید، صمیمانه و از اعماق قلبم سپاسگزارم. به امید رسیدن به پست شمارهی ده هزار!
این پست، هزارمین پست وبلاگ گزارهها بعد از سه سال و نیم نوشتن مستمر است. به این مناسبت قصد دارم در مورد این بنویسم که چرا نوشتن روی گزارهها را شروع کردم و ادامه دادم: این روزها حرف از ضعف وبلاگستان فارسی بسیار است. حرف است از بیانگیزگی، کمبود محتوای مناسب و البته معضلاتی چون وبلاگهای قارچی و کپیپیستکار. با این حال
اصولا شاد بودن در زندگیهای امروز ما اتفاق غریبی است و دیدن آدمهای شاد و راضی از آن هم عجیبتر! فشارها و استرسها و شرایط بد زندگی و کاری آنقدر زیادند که رمقی برای شاد ماندن برای انسان نمیماند. وقتی حرف از محیط کار پیش میآید که اوضاع خرابتر هم میشود: حجم کارمان وحشتناک زیاد است، مجبوریم کاری را انجام دهیم که دوستش نداریم، مجبوریم آدمهایی را تحمل کنیم که از آنها خوشمان نمیآید، کارمان خشک و مکانیکی است و … و خوب مگر آدم چقدر ظرفیت تحمل دارد؟ بالاخره روزی میرسد که طاقتش طاق میشود و تصمیم میگیرد همه چیز را ول کند و برود دنبال زندگی خودش! اما مشکل اینجاست که ناگهان یاد این میافتد که به درآمد کارش نیاز دارد و این چرخهی نامطلوب ادامه مییابد …
لئونارد شلزینگر و همکارانش اینجا روی سایت هاروارد بیزینس ریویو پیشنهادی دارند برای کسانی که به هر دلیلی از شغل فعلیشان راضی نیستند. پیشنهاد آنها از بس که ساده است عجیب بهنظر میرسد: همین امروز که از سر کارتان به منزل برگشتید، شروع کنید به انجام یک کار جدید. این کار جدید هر چیزی میتواند باشد: از راهانداختن کسب و کار خودتان گرفته تا نوشتن یک کتاب، تصنیف یک موسیقی یا انجام کاری برای بهتر کردن جامعهی محل زندگیتان (مثلا توسعهی ایدهای برای آموزش بهتر کودکان.) یا میتوانید دست به کاری بزنید که همیشه دوست داشتید انجامش دهید: مثلا یاد گرفتن نواختن دو تارنوازی بهسبک مرحوم حسین سمندری یا مرحوم حاج قربان سلیمانی یا حرف زدن به زبان اسپرانتو! 😉 توجه کنید که لزومی ندارد این کار جدید برای شما منفعت مالی بههمراه داشته باشد. شرط لازم و کافی برای انتخاب این کار “دوست داشتن و لذت بردن از آن” است. البته لازم نیست در زمان شروع کردن آن کار عاشقش باشید؛ فقط دست به کاری بزنید که فکر میکنید آن را لازم دارید یا دوستش خواهید داشت. عشق و علاقه خودش بعدا خدمتتان خواهند رسید!
اما وقتی شروع کردید یادتان باشد که گام به گام پیش بروید (سنگ بزرگ نشانهی چیست؟) این کار باعث میشود تا هزینهی مالی و غیرمالی (مثلا زمانی) زیادی هم به خودتان تحمیل نکنید. میدانید که؛ هر کار جدید با ریسکِ مقداری ضرر همراه است. هر گام که پیش رفتید اندکی توقف کنید و به چیزهایی که یاد گرفتهاید و احساستان در زمان انجام کار و بعد از آن فکر کنید. آیا به هزینهاش میارزد؟ اگر نه سراغ کار دیگری بروید. اگر بله مسیرتان را با گام کوچک دیگری ادامه دهید.
خوب حالا ربط این به شاد بودن در محیط کار چیست؟ خیلی ساده: شما بخشی از شور و اشتیاقی را که برای کار کردن لازم دارید از این کار جدید بهدست میآورید. این شور و اشتیاق تنها به خود آن کار محدود نمیشود و به تمام جنبههای زندگی شما گسترش خواهد یافت. این شور و اشتیاق با پیشرفت کردن در آن کار جانبی بالاتر هم خواهد رفت. حالا صبحها که از خواب بیدار میشوید انگیزهای دارید که برای آن از تختتان بیرون بیایید!
حتا اگر این کار جانبی باعث کاهش خستگی ذهنی شما نسبت به کار اصلیتان نشد، با این کار حداقل به خودتان ثابت میکنید که توان یادگیری و خلق چیزی جدید را دارید؛ مهارت بسیار مهمی که در تمام زندگیتان بهکارتان خواهد آمد.
فراموش نکنید که هر اقدام عملی تأثیری ـ هر چند بسیار کوچک ـ روی دنیای واقعی خواهد داشت: بنابراین همین امروز شروع کنید. 🙂
اصولا شاد بودن در زندگیهای امروز ما اتفاق غریبی است و دیدن آدمهای شاد و راضی از آن هم عجیبتر! فشارها و استرسها و شرایط بد زندگی و کاری آنقدر زیادند که رمقی برای شاد ماندن برای انسان نمیماند. وقتی حرف از محیط کار پیش میآید که اوضاع خرابتر هم میشود: حجم کارمان وحشتناک زیاد است، مجبوریم کاری را انجام
“وقتی از دانشگاه بیرون اومدم بهعنوان مهندس طراح، مشغول کار در شرکتهای ساختمونی و تأسیساتی شدم؛ اون هم زیر نظر بهترین مهندسای طراح و معمارهای ایرانی. همه کار میکردم: از طراحی گرفته تا سر زدن به سایتهای پروژه. من همیشه داوطلب رفتن به مأموریتهایی بودم که هیچکس دوست نداشت به آنها بره. سالها زحمت کشیدم تا شدم یکی از بهترین مهندسان طراح تأسیسات کشور.”
“یک روز به خودم گفتم کار کردن برای دیگران بسه. من میخوام برای خودم کار کنم. رفتم پیش رئیسهام. همهشون بهم خندیدند: «هدفت چیه پسر؟ داری اینجا کارت را میکنی و پولت را میگیری. چی میخوای؟ پول بیشتر؟ پست بالاتر؟ هر چی میخوای بهت میدیم!» اما من میدونستم میخوام چی کار بکنم: به خودم گفتم من از امروز دیگه مهندس نیستم. من از امروز مدیرم. واقعن هم دیگه از اون روز تا امروز کار مهندسی نکردم! از یک دفتر اجارهای شروع کردم. باز هم شبانهروزی تلاش کردم. و موفق شدم!”
“یادم هست یک روز به سن تو که بودم مهندس معماری که زیر نظرش کار میکردم به من گفت: «مهندس کی خونه چهارم رو میخری؟ کی فلان ماشین را میخری؟» من بهش خندیدم: «من رو میگی؟» خیلی جدی گفت: «آره. تو رو میگم.» من گفتم: «نمیشه.» اون گفت: «میشه. تو پتانسیلش را داری.» پارسال بعد از سالها در سفر آمریکا دیدمش. بهم گفت: «اون خندهها یادته؟ دیدی به چیزی که گفته بودم رسیدی؟» گفتم: «اونا که هیچی. به خیلی بیشتر از اونا رسیدم!»”
“من فکر میکنم عامل اصلی موفقیت من چیزیه که اسمشو گذاشتم «شور درون.» شعلهی درونی که آرام و قرار را همیشه از من گرفته و هنوز هم میگیره. شعلهای که من را به جلو رفتن و تلاش بیشتر ترغیب میکنه. شعلهای که در سختترین روزهای زندگی به من قدرت تحمل و کم نیاوردن داده. این شور درون من را به اینجا رسانده …”
*****
اینها حرفهای آقای مدیرعامل است. آقای مدیرعامل امروز مالک شرکتی با درآمد چند میلیارد تومانی است. چند ماهی است بهلطف یک دوست مشترک و بسیار بزرگوار با هم آشنا شدیم. من افتخار پیدا کردم با سن و تجربهی کمم مشاور ایشان در زمینهی مسائل مدیریتی و سازمانی باشم؛ اما در عمل این ایشان هستند که با لطف و بزرگواریشان من را در زندگی شغلی و حتا شخصیام راهنمایی میکنند. در این چند ماه بهاندازهی چند سال از ایشان یاد گرفتهام. اما آنچه مهمتر است نه این درسها که انرژی و شور درونی است که در همنشینی آقای مدیرعامل به من منتقل میشود. شعلهی درونی من (که قبلا اینجا نوشته بودم به پتپت کردن افتاده) دوباره حسابی روشن شده! برای همیشه مدیون آقای مدیرعامل هستم …
*****
از دفتر آقای مدیرعامل بیرون میآیم و سوار آسانسور ساختمان شرکت میشوم. آسانسور که حرکت میکند شگفتزده میشوم: ترک بینظیر و انرژیبخش “شور درون” یانی (دانلود از اینجا یا اینجا) در حال پخش شدن است … 🙂
پ.ن. متأسفانه هر چقدر اصرار کردم آقای مدیرعامل بهدلیل فروتنیشان اجازه ندادند تا از ایشان و شرکتشان نامی برده شود. نام و نشان آن دوست مشترک را هم به دلیل مشابه حذف کردم (هر چند همهی شما میشناسیدشان!) از هر دو این عزیزان برای محبتهایشان صمیمانه سپاسگزارم.
“وقتی از دانشگاه بیرون اومدم بهعنوان مهندس طراح، مشغول کار در شرکتهای ساختمونی و تأسیساتی شدم؛ اون هم زیر نظر بهترین مهندسای طراح و معمارهای ایرانی. همه کار میکردم: از طراحی گرفته تا سر زدن به سایتهای پروژه. من همیشه داوطلب رفتن به مأموریتهایی بودم که هیچکس دوست نداشت به آنها بره. سالها زحمت کشیدم تا شدم یکی از بهترین
بدی را از سینهی دیگران با کندن آن از سینهی خود ریشهکن کن!
حکمت ۱۷۸ نهجالبلاغه
یا علی
التماس دعا …
بدی را از سینهی دیگران با کندن آن از سینهی خود ریشهکن کن! حکمت ۱۷۸ نهجالبلاغه یا علی التماس دعا … دوست داشتم!۶
“بازیکنان بزرگ در انتظار بازیهای بزرگ نمیمانند. هر چه به پایان فصل نزدیک میشویم، بازیهای بزرگ و بزرگتر میشوند. من شخصا، تنها به این دلیل فوتبالیست شدم که میخواستم در بازیهای بزرگ حضور داشته باشم.” (رایان گیگز؛ اینجا)
من هم شخصا به این دلیل مشاور و وبلاگنویس شدم که دوست داشتم کارهای بزرگ و ماندگار انجام بدهم! 🙂 بهنظرم این همان جوهرهی آگهی تبلیغاتی معروف اپل ـ متفاوت بیاندیش ـ است که قبلا دکتر مجیدی اینجا برایمان در موردش نوشتهاند.
این نوع نگاه به کارها، یکی از مهمترین عوامل رضایت از خود است: اینکه بدانی در محیطی حضور داری که کار بزرگی در حال انجام شدن است و اینکه خودت هم بخشی از آن گروه هستی! میخواهد نتیجهبخش باشد یا نه …
“بازیکنان بزرگ در انتظار بازیهای بزرگ نمیمانند. هر چه به پایان فصل نزدیک میشویم، بازیهای بزرگ و بزرگتر میشوند. من شخصا، تنها به این دلیل فوتبالیست شدم که میخواستم در بازیهای بزرگ حضور داشته باشم.” (رایان گیگز؛ اینجا) من هم شخصا به این دلیل مشاور و وبلاگنویس شدم که دوست داشتم کارهای بزرگ و ماندگار انجام بدهم! 🙂 بهنظرم این همان جوهرهی
من فقط به کلمات روشن فکر میکنم
به خط خوردن خطهای فاصله
به مهربانی و سبدهای سیب
به فرصتی که دست در دست آبی بیکران
در سرتاسر زمین
گسترده خواهد شد …
محمد رضا عبدالملکیان
من فقط به کلمات روشن فکر میکنم به خط خوردن خطهای فاصله به مهربانی و سبدهای سیب به فرصتی که دست در دست آبی بیکران در سرتاسر زمین گسترده خواهد شد … محمد رضا عبدالملکیان دوست داشتم!۲
“چه زمانی احساس ناکامی میکنید؟ من هیچ وقت این احساس را لمس نکردهام. از سویی من به خودم اعتماد دارم و از سوی دیگر شکست را بهعنوان بخشی از بازی میدانم، به عنوان یکی از ۴ گزینهای که در یک بازی با آن روبرو میشوی: ممکن است ببری، بازی مساوی شود، ببازی و یا بازی به خاطر برف و باران لغو شود. هرچند که یکی از این ۴ گزینه مد نظر تو است، ولی یکی از آنها اتفاق میافتد!” (رافا بنیتس؛ اینجا)
این هم نگاه جالبی به ماجرای موفقیت و شکست: همهی حالات پیش رویتان (اعم از موفقیت / شکست / بیتفاوتی) را از قبل تحلیل کنید تا وقتی هر کدام رخ داد نه تعجب کنید، نه ناراحت شوید و نه بدتر از همه خشمگین!
“چه زمانی احساس ناکامی میکنید؟ من هیچ وقت این احساس را لمس نکردهام. از سویی من به خودم اعتماد دارم و از سوی دیگر شکست را بهعنوان بخشی از بازی میدانم، به عنوان یکی از ۴ گزینهای که در یک بازی با آن روبرو میشوی: ممکن است ببری، بازی مساوی شود، ببازی و یا بازی به خاطر برف و باران لغو