با زیستن در رؤیاهای دیروز، خودمان را به دیدنِ خوابِ موفقیت‌های رؤیایی آینده مشغول می‌کنیم!

چارلز لیندبرگ

دوست داشتم!
۰

با زیستن در رؤیاهای دیروز، خودمان را به دیدنِ خوابِ موفقیت‌های رؤیایی آینده مشغول می‌کنیم! چارلز لیندبرگ دوست داشتم!۰

“من این فشار بازی کردن برای منچستریونایتد را دوست دارم. فوق العاده است که در دیدارهای بزرگ حضور داشته باشید. شما نمی دانید چه اتفاقی رقم خواهد خورد زیرا مرز باریکی بین پیروزی و شکست وجود دارد. من این گوش به زنگ بودن و هیجان را دوست دارم. نمی‌توانم روزی که باید از فوتبال کنار بروم را تصور کنم. می‌دانم که دلم برای این هیجان و هیاهو تنگ خواهد شد.” (رابین فن‌پرسی؛ این‌جا)

راست‌ش تا حالا به این شاخص رضایت شغلی فکر نکرده بودم: هیجان‌انگیز بودن شغل! بسیار جالب است؛ چه مدیر باشید و از زاویه‌ی دید سازمان به ماجرا نگاه کنید و چه از زاویه‌ی دید شغل خودتان به‌دنبال انگیزه‌ای برای ادامه دادن یا ندادن و انتخاب کردن باشید.

دوست داشتم!
۲

“من این فشار بازی کردن برای منچستریونایتد را دوست دارم. فوق العاده است که در دیدارهای بزرگ حضور داشته باشید. شما نمی دانید چه اتفاقی رقم خواهد خورد زیرا مرز باریکی بین پیروزی و شکست وجود دارد. من این گوش به زنگ بودن و هیجان را دوست دارم. نمی‌توانم روزی که باید از فوتبال کنار بروم را تصور کنم. می‌دانم

یادم هست اولین مطلب‌م که در مطبوعات چاپ شد چقدر سر و صدا کردم. 🙂 خیلی خیلی خوش‌حال بودم و دیگر فکر می‌کردم من دیگر همان علی شهاب دیروزی نیستم. مسئله فقط هیجان‌زدگی از دیدن اسم‌م بالای یک مطلب چاپی نبود: کلاس کاری من بالاتر رفته بود! تا مدت‌ها عادت داشتم هر مقاله‌ای که از من چاپ می‌شد، با شادی تمام نشانی مقاله را در جاهای مختلف می‌نوشتم و برای هر کسی هم که می‌رسیدم، با آب و تاب تعریف می‌کردم: ببینید چقدر من آدم موفقی هستم؟

اما … به‌تدریج دامنه‌ی همکاری‌ام با مطبوعات گسترده‌تر شد و مقالات‌م به‌صورت ماهانه و این اواخر هفتگی در نشریات مختلفی به چاپ رسیدند. و با کم شدن فاصله‌ی زمان انتشار مقالات، از آن شادی درونی دیگر خبری نبود. دیگر دیدن نوشته‌‌ی چاپی‌ام برای‌ام تبدیل به یک اتفاق عادی شده است. ماجرا البته فقط این نبود. در واقع قصه‌ی اصلی این بود که من احساس می‌کردم که لازم است شادی رسیدن به هر موفقیتی را در محیط اجتماعی دور و برم فریاد بزنم. اسم این را هم گذاشته بودم برندسازی شخصی! این‌که دیگران ببینند من چقدر کارهای بزرگی می‌کنم و به کجاها دارم می‌رسم، از نظر منِ آن روزها برای ارتقای جایگاه‌م در زندگی شغلی و حتا شخصی‌ام بسیار مهم بود. 

اما یک اتفاق مهم‌تر در همین گیر و دار برای من افتاد و آن هم تلنگرهایی بود که چند نفر از دوستان عزیزم به من زدند:

  1. “خب که چی؟ چرا می‌خوای خودت را برای هزارمین بار اثبات کنی؟ فکر نمی‌کنی حال دیگران ممکنه به هم بخوره؟”
  2. “هیچ دقت کردی که بقیه در موردت چی فکر می‌کنند؟ تو داری کاری می‌کنی که دیگران فکر کنند آدم بسیار کاملی هستی و نقطه‌ی ضعفی نداری! خیلی‌‌ها برای همین از تو می‌ترسند!”
  3. “عقده‌ی تحسین شدن داری؟”

و چیزهای دیگری شبیه این‌ها.

راست‌ش را بخواهید باید اعتراف کنم که از یک جایی به‌بعد واقعا تحسین شدن بابت بزرگ‌ترین موفقیت‌ها هم لذت زیادی ندارد! همان‌طور که خودت احتمالا شانه‌ای بالا می‌اندازی، دیگران هم همین‌گونه به تو و زندگی‌ات نگاه می‌کنند. از آن مهم‌تر این‌که من امروز متوجه شدم آن روزها دو اتفاق بسیار بد دیگر هم افتاده بود که من از آن‌ها بی‌خبر بوده‌ام:

یک ـ به‌تدریج تعریف موفقیت برای من عوض شد و دیگر نمی‌دانستم موفقیت یعنی چی؟

دو ـ خودم هم دیگر نمی‌توانستم تشخیص بدهم، خودِ‌ واقعی‌ام کدام است؟ آن کسی که خودم می‌شناسم‌ش یا آن کسی که تلاش دارد پشت یک مشت موفقیت‌هایی نسبی خودش را پنهان کند؟

و همین‌جا بود که با حقیقتی عریان روبرو شدم: من همان کسی نیستم که دیگران فکر می‌کنند. و از آن بدتر این‌که خودم هم دارم فراموش می‌کنم آن جمله‌ی معروف بیهقی را: “و من، این همه نیستم …

*******

“من، این همه نیستم.” این یکی از کلیدی‌ترین جمله‌های زندگی من بوده است که برای سال‌ها فراموش‌ش کرده بودم. و با به‌یاد آوردن این جمله، یکی از بزرگ‌ترین کشف‌های امسال زندگی من اتفاق افتاد: این‌که نمایش دادن، کوچک‌ترین رابطه‌ای با برندسازی شخصی که ندارد، هیچ؛ از جایی به‌بعد تبدیل می‌شود به بزرگ‌ترین حجاب پیش روی خود آدمی: این‌که دیگران، از یاد ببرند تو هم آدمی هستی شکننده با نقاطی ضعف بسیار. آدمی که همیشه نباید سرحال و پرانرژی و سرشار از ایده باشد. آدمی که حق دارد گاهی وقت‌ها کم بیاورد و بخواهد برود در گوشه‌ی تنهایی‌اش به آسمان زل بزند و اشک بریزد. آدمی که اشتباهات‌ش از انتخاب‌های درست‌ش همیشه بیش‌تر است … و بدتر وقتی است که همین آدم خاکستری، خودش هم یادش برود کیست، از کجا آمده و به کجا خواهد رفت!

*******

قصه‌ی بالا می‌تواند کاملا واقعی باشد یا نباشد. می‌شود بخشی از آن واقعیت باشد و بخشی از آن هم داستان‌پردازی و خیال. اما هر کدام از این‌ها هم که باشد، نتیجه‌اش یکی از درس‌های بزرگ زندگی برای من است: بگذارید عمل‌کرد شما در انجام کارهای بزرگ از شما سخن بگوید؛ نه این‌که خودتان موفقیت‌های خیالی‌تان را روایت کنید. برندسازی شخصی یک نمایش نیست: پرتره‌ای است که از خودتان کشیده‌اید و زندگی، آن را روی دیوارش به‌‌نمایش گذاشته‌ است تا دیگران ببینندش و از روی علاقه و میل و اشتیاق، کشف‌اش کنند.

دوست داشتم!
۵

یادم هست اولین مطلب‌م که در مطبوعات چاپ شد چقدر سر و صدا کردم. 🙂 خیلی خیلی خوش‌حال بودم و دیگر فکر می‌کردم من دیگر همان علی شهاب دیروزی نیستم. مسئله فقط هیجان‌زدگی از دیدن اسم‌م بالای یک مطلب چاپی نبود: کلاس کاری من بالاتر رفته بود! تا مدت‌ها عادت داشتم هر مقاله‌ای که از من چاپ می‌شد، با شادی

دارم کاریکاتور بانمک خبر‌آن‌لاین‌ را در مورد خبری با این مضمون نگاه می‌کنم: “براساس گزارش مرکز پژوهش‌های مجلس شورای اسلامی کار مفید کارمندان ایرانی (به خصوص در بخش دولتی) ۲۲ دقیقه در روز است” که چشم‌م می‌خورد به نظرات پایین این خبر. نظراتی که وجه مشترک همه‌شان یک چیز است: “چقدر بد است که این‌جوری است؛ اما من این‌جوری نیستم!” نکته‌ی جالب ماجرا این است که کارکنان بخش دولتی‌ کار می‌کنند، به‌دلیل حقوق و مزایای پایین‌شان به خودشان حق می‌دهند که چنین عمل‌کرد فاجعه‌باری داشته باشند و از آن سو، نظرات کارکنان بخش خصوصی هم پر است از غر و گوشه و کنایه به کارفرماهای‌شان و همان دولتی‌های حاضر در صحنه‌ که ببینید ما چقدر خوب کار می‌کنیم و چقدر مفیدیم و چقدر داریم هرز می‌رویم! و همین‌جا به یاد یکی از دغدغه‌های اصلی سال‌های اخیرم می‌افتم.

*****

این دیگر به یک تم ثابت رفتاری ما ایرانی‌ها تبدیل شده است که در هر زمینه‌ای متخصص باشیم و قضاوت و اظهارنظر کنیم. خوش‌بختانه زندگی هم هر روز موقعیت‌های فراوانی را برای این تحلیل‌های کارشناسی در اختیار ما قرار می‌دهد؛ از جمله در زمان حضور در تاکسی‌، اتوبوس، صف نانوایی و مکان‌های عمومی شبیه این‌ها! خوبی قضیه هم این است که همیشه می‌شود دیگران را نقد کرد و خود را پشت سپرِ غیرقابلِ نفوذِ حضور در جمعی شبیه خود پنهان نمود. تا این‌جای‌‌ش را که همه می‌دانیم!

اما متأسفانه بارها و بارها با موقعیتی مواجه شده‌ام که در این پست می‌خواهم در موردش حرف بزنم: این‌که اتفاقی در برابر نتایج منفی عمل دیگری قرار می‌گیریم و احساس وظیفه می‌کنیم که باید در مقام نقدش قرار بگیریم. اما بخش فاجعه‌بار ماجرا از نظر من این‌گونه رخ می‌دهد: جایی که ناگهان متوجه می‌شویم عادت‌های‌مان، رفتارهای‌مان و عمل‌کردمان آنی نبوده که باید باشد؛ اما در عین حال میدان برای نقد دیگری تا بخواهی فراخ است. نمونه‌‌ی حاضر و آماده‌اش همان کاریکاتور خبر آن‌لاین و نمونه‌ی معروف‌‌ترش نقد شدید تماشاگران “اعدام”ها. در موقعیت‌های این چنینی، اغلب ما پس از این‌که عرق شرم ناشی از ارتکاب ناآگاهانه‌ی عمل نادرست را از چهره‌ی مبارک‌مان پاک کردیم، دست به کار نقد دیگران می‌شویم تا آن “شرم درونی” را فرافکنی کنیم و از احساس گناه رهایی یابیم. ما جزئی از یک جمع بزرگ‌تر هستیم که همه مرتکب این گناه شده‌اند. حالا این وسط یکی بدشانسی آورده و رسوا شده است! اما من که خوش‌شانس هستم باید از خودم دفاع کنم. و به‌همین دلیل است که تیر نقدم به خطا می‌رود: در ماجرای کاریکاتور، نکته‌ی اصلی منِ کارمند نیستم. نکته‌ی اصلی ماجرا تنبلی ما ایرانی‌ها است که یکی از نمودهای‌اش در محیط کار نمایان شده است. در ماجرای تماشای اعدام‌ها هم مشکل اصلی ابتذال فرهنگی است‌؛ اما نه به آن معنایی که ما فکر می‌کنیم: این کار در واقع یک تفریح بی‌هوده و پوچ است! (و چه کسی است که تفریحات پوچ خاص خودش را نداشته باشد؟)

البته یک عامل دیگر هم در چنین موقعیت‌هایی همراه شدن با موج عمومی ایجاد شده است. افراد بسیار دیگری هم هستند که بدون احساس گناه، صرفا برای اثبات این‌که “آن دیگری‌ها فلان هستند” و البته “من جزو این دیگری‌ها هستم!” شروع می‌کنند به نقدهای پر سر و صدا. گویی اگر این کار را نکنند، همه فکر می‌کنند که این افراد هم جزئی از “آن‌ جماعت گناه‌کار” هستند (تأسف‌بارتر قضاوت در مورد پدیده‌های منفی اجتماعی مثل همان ماجرای تماشاچیان اعدام‌ها است که اغلب از زاویه‌ی تحمیق و تحقیر دیگران و ابراز برائت از آن حماقت و حقارت صورت می‌پذیرد.)

الان حضور ذهن ندارم؛ اما به‌احتمال زیاد خودم هم از این رفتارها کم نداشته‌ام (البته در چند سال اخیر که این استدلال منطقی و جذاب را کشف کرده‌ام، سعی کردم آگاهانه دیگر از آن استفاده نکنم!) با این حال هر چقدر که فکر کردم، واقعا علت این رفتارها را نفهمیدم. شاید یک علت‌اش “زیبایی اقلیت بودن”  در چنین موقعیت‌هایی باشد. شاید هم این فرافکنی، راه‌حلی باشد برای فرار از بار سنگین یک خلأ بزرگ در زندگی: این‌که بفهمی بخشی از زندگی‌ات به هر دلیلی به‌خطا رفته است!

هر وقت که با چنین واکنش‌ها و رفتارهایی مواجه می‌شوم ناخودآگاه به‌یاد این مصرع از شعرهای فروغ فرخ‌زاد عزیز می‌افتم که هفته‌ی گذشته چهل و شش سال از پروازش گذشت: “این دگر من نیستم، من نیستم”! مشکل اصلی اما نکته‌ای است که فروغ در مصرع دوم همین بیت شعر سروده است: “حیف از عمری که با من زیستم …”

شخصا سال‌هاست که نقد خودآگاه رفتارهای اجتماعی دیگران را ترک کرده‌ام. پیشنهاد می‌کنم شما هم به این گزینه فکر کنید. حداقل‌ش این است که کم‌تر حرص می‌خورید!

دوست داشتم!
۴

دارم کاریکاتور بانمک خبر‌آن‌لاین‌ را در مورد خبری با این مضمون نگاه می‌کنم: “براساس گزارش مرکز پژوهش‌های مجلس شورای اسلامی کار مفید کارمندان ایرانی (به خصوص در بخش دولتی) ۲۲ دقیقه در روز است” که چشم‌م می‌خورد به نظرات پایین این خبر. نظراتی که وجه مشترک همه‌شان یک چیز است: “چقدر بد است که این‌جوری است؛ اما من این‌جوری نیستم!” نکته‌ی

در این وبلاگ بارها و بارها درباره‌ی راه و روش موفق شدن حرف زده‌ایم. جدا از این در دنیای مجازی و غیرمجازی، منابع بسیاری درباره‌ی راه‌های رسیدن  به موفقیت وجود دارند. هر روز هزاران کلاس درباره‌ی موفقیت این طرف و آن طرف برگزار می‌شوند. و از همه مهم‌تر، هر روز میلیون‌ها نفر در سراسر جهان از موفقیت‌های‌شان سرمست می‌شوند و بسیاری دیگر هم که اساسا موفق آفریده‌ شده‌اند. 🙂

همه‌ی ما بارها با افرادی برخورد کرده‌ایم که خودشان را موفق می‌دانسته‌اند؛ اما از نظر ما کوچک‌ترین موفقیتی نداشته‌اند. من همیشه در مواجهه با چنین آدم‌هایی به این فکر می‌کنم که چرا و چطور و طی چه فرایندی طرف مقابل به این نتیجه رسیده که احساس کند آدم موفقی است؟

متأسفانه در بسیاری موارد، آن فرد دچار بیماری توهم بوده است؛ یعنی خودِ مطلوب‌ش را با خودِ موجودش اشتباه گرفته است! اما با فرض این‌که فرد چنین مشکلی ندارد، می‌شود منطقی‌تر به ماجرا نگاه کرد. مدت‌هاست که برای تعریفِ موفقیت و احساس موفقیت، سؤالات زیر به‌صورت جدی برای من مطرح‌اند:

۱- موفقیت مطلق است یا نسبی؟ یعنی موفقیت در چارچوب زندگی شخصی من تعریف می‌شود یا در زندگی اجتماعی من با دیگران؟ به‌عبارت دیگر من در مقایسه با خودم باید احساس موفقیت بکنم یا در مقایسه با دیگران؟

۲- اگر منِ امروز، در قیاس با خودِ دیروزم خودم را موفق بدانم، آیا فاصله‌ی طی شده و تفاوت نقطه‌ی امروز با دیروز در تعریف این موفقیت مهم است؟

۳- آیا رسیدن به هدفی که از گذشته برای خودم تعریف کرده بودم، رسیده باشم، موفقیت است؛ آن هم وقتی که امروز می‌دانم می‌توانسته‌ام بسیار فراتر از آن هدف بروم؟ به‌عبارت دیگر: آیا مقایسه‌ی این‌که “چقدر می‌توانسته‌ام موفق باشم” با “جای‌گاه امروزم”، در احساس موفقیت مؤثر است؟

۴- اگر قرار شد موفقیت را در مقایسه با دیگران تعریف بکنم، آیا انتخاب مناسب افرادی که با آن‌ها خودم را می‌سنجم، در ایجادِ احساسِ‌ درست موفقیت و فرار از بیماری توهم مؤثرند؟

در پاسخ به سؤالات فوق، من به گزاره‌های زیر رسیدم:

۱- موفقیت هم مطلق است هم نسبی. من هم به‌نسبت خودم می‌توانم “موفق” باشم و هم در مقایسه با دیگران.

۲ و ۳- نقطه‌ی امروز قطعا مهم است. موفقیت خیلی ساده می‌تواند این‌جوری تعریف شود: “رضایت از بودن!” یعنی همین که من از بودنِ امروزم راضی باشم، خودش بزرگ‌ترین موفقیت است؛ چرا که جای‌گاه امروز من نتیجه‌ی زنجیره‌ای از انتخاب‌ها و اقدامات من در زندگی‌ام است. طبیعی است که در این مسیر اشتباهات بسیاری داشته‌ام؛ اما همین که بدانم سکان کشتی زندگی‌ام در دست خودم بوده و در نتیجه می‌توانم دوباره شروع کنم و این‌بار حداقل اشتباهات قبلی‌ام را مرتکب نشوم و در این مسیرِ جدید، می‌توانم از لذت کشف کردن و پیش رفتن لذت ببرم، می‌تواند خودش بزرگ‌ترین لذت و در عین حال، بزرگ‌ترین انگیزه‌ برای رسیدن به موفقیت‌های بزرگ باشد. البته این‌که می‌توانسته‌ام کجا باشم هم مهم است؛ اما نه برای شکنجه‌ی خود که برای راه یافتن و طی نکردن دوباره‌ی هزار راهِ رفته!

۴- اما تجربه‌ی شخصی من در زندگی این بوده که اگر چه تعریف موفقیت در چارچوب زندگیِ خودم برای ایجاد احساس رضایت مهم است؛ اما نگاه کردن به دنیای اطراف و آدم‌هایی که دور و برم هستند، بسیار مهم‌تر است. به‌ویژه من درمانی به‌تر از این مقایسه‌ی بی‌رحمانه، برای بیماری “توهم” نمی‌شناسم. از آن مهم‌تر، یک راهِ‌خوب این‌که من می‌توانسته‌ام کجا باشم و می‌توانم به کجا برسم، همین مقایسه با دیگران است. البته وقتی از مقایسه با دیگران حرف می‌زنم، طبیعتا منظورم مقایسه با آدم‌های پایین‌تر از خودم نیست؛ بلکه دقیقن منظورم مقایسه با کسانی است که از من هزار پله جلوترند. همین مقایسه در عین حال، بزرگ‌ترین انگیزه می‌تواند باشد برای رفتن و رسیدن …

بارها گفته‌ام که اگر بشود اسم جای‌گاه امروزی من را در زندگی‌ام موفقیت گذاشت، مهم‌ترین علت‌اش این بوده که همیشه دور و برم پر بوده از آدم‌های بزرگ. کسانی که همیشه با فاصله‌ی بسیار زیادی از من جلوتر بوده‌اند. کسانی که به من آموخته‌اند که تا کجا می‌توان پیش رفت و حد تصور من را از تعریف موفقیت، بسیار بالاتر برده‌اند. آن‌ها به من یاد داده‌اند که: “موفقیت اصلا یعنی چی!” (تصویر بالایی را که دیدید!) بودن در کنار آن‌ها من را از خوابِ خوش‌ِ خیال، بیدار کرده و یک اضطراب همیشگی اما بسیار لذت‌بخش را در من ایجاد کرده است: “این‌جا، جای من نیست!” از همه‌ مهم‌تر این‌که آن‌ها به من یاد داده‌اند که برای رسیدن به جای‌گاه‌های بالاتر باید چه کنم و چه ویژگی‌هایی داشته باشم و حتی فراتر از آن، دست من را هم گرفته‌اند و در مسیر جلو رفتن راه‌نمایی‌ام کرده‌اند. من همیشه خودم را وام‌دار راه‌نمایی‌ها و دوستی‌های شهرام، علی، نیما، احسان، حامد، وفا و دوستان بزرگ‌وار دیگری که در دنیای مجازی اثری از آن‌ها نیست، می‌دانم.

 شاید بد نباشد همین امروز و همین لحظه، نگاهی دوباره داشته باشیم به این‌که آیا احساس موفقیت‌ می‌کنیم و پاسخ‌اش چه مثبت باشد و چه منفی، با حداقل کردن نقش احساسات و پررنگ‌ کردن نقش عقل، بفهمیم چرا این‌گونه است و چه باید کرد؟ اصلا تعریف موفقیت برای من چیست؟ آیا دیگران هم مرا موفق می‌دانند؟ و سؤالاتی شبیه این‌ها. خلاصه این‌که: چقدر و چرا من موفق‌ام!؟

من بارها این بازنگری را در زندگی‌ام انجام داده‌ام و نتایج خوبی گرفته‌ام. پیشنهاد می‌کنم شما هم یک بار امتحان‌ش کنید! 

(منبع عکس‌ها: + و + و +)

دوست داشتم!
۴

در این وبلاگ بارها و بارها درباره‌ی راه و روش موفق شدن حرف زده‌ایم. جدا از این در دنیای مجازی و غیرمجازی، منابع بسیاری درباره‌ی راه‌های رسیدن  به موفقیت وجود دارند. هر روز هزاران کلاس درباره‌ی موفقیت این طرف و آن طرف برگزار می‌شوند. و از همه مهم‌تر، هر روز میلیون‌ها نفر در سراسر جهان از موفقیت‌های‌شان سرمست می‌شوند و

متأسفانه بیابان‌زایی، نسبت به ساختن یک جنگل کار بسیار ساده‌تری است!

جیمز لاولاک

دوست داشتم!
۳

متأسفانه بیابان‌زایی، نسبت به ساختن یک جنگل کار بسیار ساده‌تری است! جیمز لاولاک دوست داشتم!۳

گواردیولا در مورد دوران موفقیت‌آمیز حضورش در نوکمپ گفت:” من بسیار خوش‌شانس بودم که مربی یک تیم فوق‌العاده شدم؛ با فلسفه‌ای که همه به آن اعتقاد داشتند و بازیکنانی بااستعداد فراوان که می‌خواستند هر روز بهتر از روز قبل کار کنند. این راز همه‌ی موفقیت‌های ما بود.” (پپ؛ این‌جا)

گاهی واقعا فکر می‌کنم پپ عزیز، باید حتما درس مدیریت خوانده باشد! او این‌جا هم در یک جمله‌ی کوتاه به‌زیبایی هر چه تمام‌تر، کل مدیریت استراتژیک را در یک جمله خلاصه کرده است. پپ به‌درستی می‌گوید که در هر سازمانی لازم است:

  1. فلسفه‌ی وجودی یا همان Mission سازمان همان چیزی باشد که همه‌ی اعضای سازمان آن را می‌دانند و به آن اعتقاد دارند و به‌دنبال پیاده کردن آن در عمل هستند.
  2. منابع و امکانات مناسبی داشته باشید (از همه نظر: کیفیت مدیریت ارشد، امکانات و زیرساخت‌های نرم‌افزاری و سخت‌افزاری و هر چیز دیگر)؛
  3. نیروی انسانی مستعد و توان‌مند و مهم‌تر از همه علاقه‌مند به رشد و پیش‌رفت و جلو رفتن و جلو زدن! (این‌جا)

اولی روح برنامه‌ی استراتژیک است و دومی و سومی هم مهم‌ترین ابزارهای اجرای استراتژی‌ها در عمل. و البته نباید فراموش کرد که همه‌ی این‌ها تنها در کنار داشتن یک ره‌بر بزرگ مثل پپ هستند که موفقیتی شگفت‌انگیز را تضمین می‌کنند …

پ.ن. برای حضورش در فوتبال دل‌مان تنگ شده بود. بسیار خوش‌حال‌م که تا چند ماه دیگر او را روی نیمکت یک تیم بزرگ، اصیل و دوست‌داشتنی دیگر دوباره خواهیم دید!

دوست داشتم!
۲

گواردیولا در مورد دوران موفقیت‌آمیز حضورش در نوکمپ گفت:” من بسیار خوش‌شانس بودم که مربی یک تیم فوق‌العاده شدم؛ با فلسفه‌ای که همه به آن اعتقاد داشتند و بازیکنانی بااستعداد فراوان که می‌خواستند هر روز بهتر از روز قبل کار کنند. این راز همه‌ی موفقیت‌های ما بود.” (پپ؛ این‌جا) گاهی واقعا فکر می‌کنم پپ عزیز، باید حتما درس مدیریت خوانده باشد!

یکی از معضلات دائمی زندگی ما انسان‌ها، کم‌بود وقت است. همیشه وقت نداریم یا کم داریم و در مقابل، آدم‌هایی را می‌بینیم که این‌قدر وقت اضافی دارند که کاش می‌شد وقت‌ آن‌ها را خرید! اما اگر کمی منصفانه نگاه کنیم، می‌بینیم که کم در زندگی‌مان وقت تلف نمی‌کنیم و از آن مهم‌تر، بسیاری از اوقات روی کارهایی انرژی و وقت صرف می‌کنیم (و طبیعتا از کارهای دیگری عقب می‌مانیم) که نباید. پس این سؤال مهم مطرح می‌شود که از کجا بفهمم چه کاری را باید همین الان انجام دهم؟ خانم الیزابت گریس ساندرز در پاسخ به همین سؤال این‌جا روی سایت اینک‌دات‌کام سه قانون جالب را برای مدیریت زمان ارائه داده است:

اول ـ فیلتر اولویت‌ها را تعریف کنید: “هر فردی اولویت‌های خاص خودش را دارد. بنابراین اولین قدم در راه داشتن احساس خوب در مورد انتخاب‌های‌تان در زندگی، این است که صادقانه چیزهایی را برای شما از همه مهم‌ترند مشخص کنید. مثلا اولویت من در زندگی این‌گونه است:

زندگی معنوی —–> روابط انسانی —–> کسب و کار —–> سلامتی و شادی —–> نظم —–> تفریح

ممکن است ترتیب اولویت‌های شما مثل من باشد. ممکن هم هست کاملا متفاوت باشد؛ مثلا:

سلامتی و شادی —–> استارت‌آپ —–> لذت بردن —–> روابط انسانی —–> خدمت به جامعه.”

دوم ـ برای هر یک از اولویت‌ها، اقدامات لازم را فهرست کنید: “برای من، زندگی معنوی یعنی این‌که هر روز صبح کمی دعا کنم و مدیتیشن داشته باشم. اولویت روابط انسانی یعنی هر هفته حداقل سه بار دوستان‌م را ببینم. در مورد کسب و کار یا استارت‌آپ، ممکن است این اقدام اجرایی، کار کردن از ۸ صبح تا ۵ بعد از ظهر در پنج روز از هفته باشد.” و البته برای اولویت لذت بردن، من (مترجم) شخصا کتاب را پیشنهاد می‌کنم!

سوم ـ تمام تصمیمات را اول از فیلتر اولویت‌ها رد کنید و بعد تصمیم بگیرید: “بسیاری از کارهای ما در زندگی، روتین و مطابق همان فهرست گام دوم هستند. اما همیشه کارهایی هم هستند که به‌ناگاه در برابر ما قرار می‌گیرند و لازم است در مورد آن‌ها تصمیم بگیریم. لازم است این تصمیمات را از فیلتر اولویت‌ها بگذرانید تا برای انجام دادن آن‌ها یکی از سه گزینه‌ی “بلی / “نه” / “الان نه” را انتخاب کنید.” مثلا فهرست دوم اولویت‌ها را نگاه کنید: در این فهرست سلامتی و شادی بالاتر از استارت‌آپ قرار دارد. بنابراین اگر پاسخ‌گویی به نیاز یک مشتری نیازمند چند شب نخوابیدن و کار کردن شبانه‌روزی باشد، هر چقدر هم که آن مشتری، سودآور باشد، لازم است گزینه‌ی “نه” یا “الان نه” را انتخاب کنید!

نگاه جالبی است به زندگی و کار کردن. من خودم که همین الان دارم به نوشتن اولویت‌های زندگی خودم فکر می‌کنم …

دوست داشتم!
۱۵

یکی از معضلات دائمی زندگی ما انسان‌ها، کم‌بود وقت است. همیشه وقت نداریم یا کم داریم و در مقابل، آدم‌هایی را می‌بینیم که این‌قدر وقت اضافی دارند که کاش می‌شد وقت‌ آن‌ها را خرید! اما اگر کمی منصفانه نگاه کنیم، می‌بینیم که کم در زندگی‌مان وقت تلف نمی‌کنیم و از آن مهم‌تر، بسیاری از اوقات روی کارهایی انرژی و وقت

دو ماهی است که گزاره‌ها بی‌رمق شده و یک هفته‌ای بود که کاملا تعطیل شده بود! این بی‌رمقی و تعطیلی بخشی برمی‌گشت به مشکلات پیش‌بینی نشده‌ای که برای سایت پیش آمد و حتمن در جریانید. اعتراف می‌کنم که بخشی هم برمی‌گشت به کم‌بود انگیزه و تنبلی و البته گرفتاری‌های بیش از حد من!

اما خوب همیشه می‌شود باز شروع کرد. 🙂 بعد از حل مسائل زیرساختی (!) گزاره‌ها، از امشب و امروز، دوباره تلاش می‌کنم گزاره‌ها را مثل گذشته و حتا به‌تر، فعال کنم. گزاره‌ها قبل از مشکلات اخیر، برنامه‌ی ثابتی در هفته داشت که از این به‌بعد قرار است همان برنامه مجددا اجرایی شود:

  • شنبه‌ها: کار حرفه‌ای.
  • یک‌شنبه‌ها: مقاله‌ی هفته.
  • دوشنبه‌ها: درس‌های کسب و کارهای کوچک.
  • سه‌شنبه‌ها: تحلیل کسب و کار و مشاوره‌ی مدیریت.
  • چهارشنبه‌ها: درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار.
  • پنج‌شنبه‌ها: شعر و گزاره‌ها. 
  • جمعه‌ها: لینک‌های هفته.

در کنار پست‌های ثابت هفتگی، سعی می‌کنم حداقل هر دو روز یک بار پست‌های با موضوع آزادی هم داشته باشم در مورد موضوعات مورد علاقه‌ام از جمله: مدیریت، آی‌تی، فرهنگ و هنر و جامعه هم چیزهایی بنویسم.

بنابراین گزاره‌ها از امشب دوباره شروع می‌کند … خودم که به‌شدت هیجان‌زده‌ام. 🙂

دوست داشتم!
۴

دو ماهی است که گزاره‌ها بی‌رمق شده و یک هفته‌ای بود که کاملا تعطیل شده بود! این بی‌رمقی و تعطیلی بخشی برمی‌گشت به مشکلات پیش‌بینی نشده‌ای که برای سایت پیش آمد و حتمن در جریانید. اعتراف می‌کنم که بخشی هم برمی‌گشت به کم‌بود انگیزه و تنبلی و البته گرفتاری‌های بیش از حد من! اما خوب همیشه می‌شود باز شروع کرد.