سفری به درون داستان ایده تا کسب‌وکار (۹): تویی که نمی‌شناختمت!

هدفم در این مجموعه یادداشت‌ها نوشتن تجربیات‌ام بوده است؛ اما این تجربیات در برخی از گام‌ها با تحقیقاتم گره خورده‌اند. بنابراین یادداشت حاضر اگر چه کمی علمی به‌نظر می‌رسد؛ اما کاربرد تمامی این مفاهیم را در عمل نیز تجربه کرده‌ام.

در پست قبلی به موضوع مهم کمینه محصول قابل قبول (MVP) پرداختیم: مفهومی پایه‌ای و بسیار مهم و در عین حال بسیار گنگ در دنیای کارآفرینی امروز. کمینه‌ محصول قابل قبول یعنی حداقل محصولی که کار کند و مشتری بابت آن پول بدهد. این همان محصول اولیه‌ای است که در قالب نسخه‌ی بتا یا حتی نسخه‌ی نهایی در اختیار مشتری قرار می‌گیرد. اما مرز این دو محدودیت اصلی در مورد محصولی که طراحی می‌کنیم کجاست؟ هیچ استانداردی در این زمینه وجود ندارد. در واقع تجربه نشان می‌دهد که علت اصلی بسیاری از شکست‌های استارت‌‌آپ‌ها اشتباه در همین تعریف درست محصول اولیه است. اما چگونه از این‌که این محصول همانی است که باید ـ و نه بیش‌تر و کم‌تر ـ اطمینان حاصل کنیم؟

به این سؤال می‌شود به هزاران شکل پاسخ داد. در بررسی‌هایی که  داشتم به شکل زیر برخوردم که آن را بسیار دوست دارم:

این شکل به ما می‌گوید کمینه محصول قابل قبول، نباید تنها از نظر عملی و با سطح فناوری موجود قابلیت تولید اقتصادی را داشته باشد (یا به‌عبارتی تولید آن دارای صرفه به‌مقیاس و توجیه‌پذیر باشد.) بلکه باید علاوه بر آن دارای سه ویژگی مهم دیگر نیز باشد:

۱- ارزش‌آفرینی: محصولی که ارزشی برای مشتری ایجاد نکند، چرا باید توسط مشتری خریداری شود؟ تعریف ارزش و مشتری در این عبارت بسیار مهم‌اند. بارها و بارها دیده‌ام که مشکل افراد در طراحی محصول‌شان نداشتن تعریف درستی از این دو واژه‌ی کلیدی در ذهن بوده است. بیایید اول به مشتری فکر کنیم. مشتری این محصول قرار است چه کسی باشد؟ در یکی از یادداشت‌های قبلی این‌ مجموعه اشاره کردم که باید اول این ایده را بتوانی به خودت بفروشی! اما ایده با محصول فرق دارد. مشکل اغلب ما این است که در زمان طراحی محصول باز هم خودمان را با مشتری یکی در نظر می‌گیریم و یک سؤال مهم را ـ ناآگاهانه ـ نادیده می‌انگاریم: “غیر از خودت می‌توانی یک نفر را نام ببری که مشتری این محصول باشد؟” و داستان طراحی محصول همین‌جا حساس می‌شود! وقتی تعریف درستی از مشتری وجود داشته باشد که بتواند به‌خوبی برای مشتری خیالی یک مابه‌ازای بیرونی ایجاد کند، آن‌وقت است که می‌توان از ارزش مشتری سخن گفت. بارها گفته‌ شده که ارزش مشتری راه‌حلی برای مشتری است. وقتی معلوم باشد که این مشتری کیست، می‌توانیم سراغ او برویم و از او بپرسیم: “آیا شما این مشکل را دارید؟ فکر می‌کنی با این روش مشکل‌تان حل می‌شود؟” از دل این بحث و گفتگو با مشتری به کشف‌هایی خواهید رسید که در راه تعیین ویژگی‌های محصول به شما کمک خواهد کرد. دست از تصور “استیو جابز” بودن هم بردارید: این درست است که جابز گفته “مشتری نمی‌داند چه می‌خواهد تا با او نشان ندهی”؛ اما اولا: جابز یک نابغه‌ی تکرارنشدنی است و ثانیا: جابز زمانی این حرف را گفت که سال‌ها تجربه‌ی تولیدات موفق و ناموفق را در اپل و نکست و پیکسار پشت سر گذاشته بود. بنابراین یک مشتری واقعی پیدا کنید (که حتی می‌توانید خودتان باشید!) و با او درباره‌ی مشکل و راه‌حل ارزش‌آفرین‌تان گفتگو کنید. از افشای ایده‌تان هم نترسید؛ چرا که شما درباره‌ی یک مشکل و راه‌حل‌ش دارید تحقیق می‌کنید نه محصول‌تان. 🙂

۲- قابل استفاده بودن: حتی اگر مشتری و ارزش مشتری را درست تشخیص بدهیم، باز هم این پیاده‌سازی راه‌حل در عمل ـ یعنی همان محصول نهایی عرضه شده به مشتری ـ است که تعیین‌کننده‌ی رضایت مشتری از کارکرد محصول است. ویژگی‌های کارکردی محصول، روش ساخت، ورودی‌های مورد نیاز برای تولید و … همگی لازم است به‌‌شکلی اثربخش و هماهنگ با یکدیگر تعیین و طراحی شوند. این ویژگی کمینه محصول قابل قبول، دقیقا نیازمند کاربرد علم طراحی صنعتی (طراحی محصول / طراحی خدمات) است.

۳- دل‌پذیر و دوست‌داشتنی: امروزه ثابت شده که “احساس” یکی از ویژگی‌های غیرقابل تفکیک فرایند تصمیم‌گیری انسان‌ها است. انتخاب یک محصول و خرید آن یک تصمیم است. نتیجه این‌که محصول باید مشتری را از نظر احساسی نیز تحت تأثیر قرار دهد و او را قانع کند. در دنیای پررقابت امروز، دیگر دوران محصولاتی که تنها ویژگی‌شان این است که “خوب کار می‌کند” مدت‌ها است به‌پایان رسیده است.

دوست داشتم!
۶

Tags:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *