نویسنده: پیتر برگمان / ترجمه: علی نعمتی شهاب
همیشه یاد گرفتن رفتارهای جدید خوب است؛ اما اگر دوست داریم ثابت نگهشان داریم، باید محیطمان را تغییر بدهیم و سپس این محیط تازه را تا جایی که میخواهیم متفاوت رفتار کنیم، حفظ کنیم.
لیزا یکی از مشتریان من با یکی از زیردستاناش ـ دیوید ـ مشکل داشت. دیوید ارتباط روشنی با لیزا برقرار نمیکرد یا بهاندازهی کافی با لیزا در ارتباط نبود. ما فهرستی از سؤالاتی را که باید لیزا و دیوید باید هر روز به آنها پاسخ میدادند را فراهم کردیم تا دیوید بتواند بهتر ارتباط برقرار کند. سؤالاتی مثل “آیا کسی وجود داره که بخوای امروز مطلعاش بکنی؟ کسی هست بخوای ازش تشکر کنی؟ آیا لازمه از کسی سؤالی بپرسی؟”
بعد از سه هفته پاسخ دادن روزانه به این سوالات، مهارت ارتباطی او بهشدت بهبود یافت. بنابراین لیزا پرسیدن سؤالات را متوقف کرد. تنها چند روز بعد، دیوید به الگوهای رفتاری سابقاش برگشت. سؤالات دیوید را درست نکرده بودند؛ آنها تنها باعث شده بودند دیوید با کمک آنها رفتارش را شکل دهد.
بنابراین سؤال اصلی این است: آیا محیطتان ـ و زندگیتان ـ را طوری شکل دادهاید که احتمال بهسرانجام رساندن مهمترین اولویتهایتان افزایش یابد.
برای بسیاری از ما پاسخ این سؤال خیر است. ما روزمان را با اهداف بزرگی آغاز میکنیم. اما بعد تماسها و ایمیلهای دیگران شروع میشوند و خیلی زود بهسختی میتوانیم به یاد بیاوریم که قرار بود پیش از هر چیز روی چه چیزی تمرکز کنیم ـ البته اگر از اول هم میدانستیم!
روزهای ما آشفته بهنظر میرسند در حالی که برای برگشتن به مسیر درست تلاش میکنیم و پیشرفت چندانی نداریم. وقتی آخر هفته میرسد، دیگر فراموش کردهایم که اول هفته آرزو داشتیم به چه نتایجی برسیم. و در پایان سال از اینکه به سوی اولویتهای مهممان هیچ گام بزرگی برنداشتهایم، میهراسیم.
راهحل این مسئله، ترغیب خودتان به تمرکز بهتر نیست. این راه جواب نمیدهد. نظم و خود ـ کنترلی غیرپایدار هستند؛ زیرا در بسیاری از محیطهایی که ما زندگی میکنیم، عوامل پرتکنندهی حواس، انتظارات بسیار زیاد دیگران، موقعیتهای بسیار و وسوسههای گوناگونی وجود دراند که ما را از زندگی کردن مطابق آنچه باید براساس ارزشها و اولویتهایمان باشد، باز میدارند. این مثل تلاش برای وزن کم کردن همراه با زندگی در یک آبنباتفروشی است.
ما نیازمند بازسازماندهی محیطمان ـ مثل محدود کردن معدهمان یا خالی کردن کابینتهایمان ـ هستیم؛ تا بتوانیم احتمال حرکت بهسوی اولویتهای اصلیمان را افزایش دهیم.
در اینجا سه راه برای این منظور پیشنهاد میشود:
۱٫ کابینتتان را از شکر خالی کنید: حداکثر ۵ چیز ـ و نه بیشتر ـ را که دوست دارید برای امسال روی آنها تمرکز کنید پیدا کنید. آنهایی که باید ۹۵ درصد زمانتان را صرف آنها کنید. هر چیزی را که در این محدوده جا نمیگیرد را از فهرست کارهای لازمالاجرایتان (To-Dol List) حذف کنید. من یک فهرست ۶ بخشی از کارهای لازمالاجرا درست کردم ـ برای هر یک از ۵ حوزهی تمرکزم یک بخش و بخش ششم هم برای آن “۵ درصد بقیه”. آن بخش “۵ درصد بقیه” مثل شکر میماند ـ مقدار کماش قبول است؛ ولی نباید بیشتر از ۵ درصد روزتان را به فعالیتهایی که در ۵ بخش تمرکز نمیگنجند، اختصاص دهید.
۲٫ ورودی معدهتان را محدود کنید: هر روز صبح نگاهی به فهرست شش بخشیتان بیاندازید و کارهایی را که باید در آن روز انجام دهید را به ساعتهای مشخص شده روی تقویمتان منتقل کنید. اینطوری بهصورت استراتژیک انتخاب میکنید که چگونه مهمترین کارها را با زمان محدود روزتان هماهنگ سازید.
۳٫ با یک نفر دیگر در مورد اینکه چه میخواهید بخورید توافق کنید: با کس دیگری ـ مدیرتان، همکارتان یا دوستتان ـ بنشینید و به او فهرست کارهای لازمالاجرای شش بخشیتان و تقویم روزانهتان را نشان دهید. به او بگویید که برنامه دارید چه کنید و چگونه برنامهتان با آنچه میخواهید امسال به آن برسید ارتباط پیدا میکند. این چیزها را بلند بگویید و از آن فرد بخواهید آنها را برای شما تکرار کنید. به این ترتیب به سطح بالاتری از تعهد و مسئولیتپذیری دست خواهید یافت.
متشکرم
khub bud.mamnun.
کاملا موافقم. وبلاگنویسی من هم بر همین اساسه. باید خودت رو مجبور کنی به انجام کارهای درست و انجام درست کار!
متشکرم. همین طوره. البته باید عرض کنم که من مترجم این متن هستم و نویسنده پیتر برگمان یکی از سرشناسترین مربیان زندگی در سطح جهان است. پیروز و شاد باشید.
شهاب عزیز
من این روش را دوست دارم. فکر میکنم اجبار برای رسیدن به موفقیت لازم است. اجبار و مقدار زیادی هوش و نبوغ مادر اختراع و نوآوری هستند. اما قبول کنیم که ماندن روی خط باز هم به این آسانی نیست. خیلی سریع فراموش میکنیم که چه میخواستیم. عوامل دیگری هم وارد میشوند که کار را کمی پیچیده میکنند. از تعارضات و مشکلات شخصی که بگذریم واقعا بیشتر وقتها خودمان هم نمیدانیم چه میخواهیم.
رانگو را ببین اگه ندیدی. رانگو هر وقت ازش میپرسید تو کی هستی رانگو میرفت تو فکر و میگفت من واقعا کی هستم؟ خیلی از زمانها پیش میآد که دچار دودلی میشیم.
اما در کل این روش روش مطلوب من است.
متن بسیار جالبی نوشته بودید. شخصاً استفاده کردم و آموختم. اینکه ما بدانیم چرا خوب پیش نمیرویم خیلی خوب است، و از آن بهتر آن است که بدانیم چاره اش چیست. معمولاً راه حلها خیلی پیچیده هم نیستند.
سربلند باشید.