دوباره گردش روزگار به سالگرد شروع داستان زندگی من در این دنیا ـ یعنی ۶ اردیبهشت ـ رسید. ورود به ۳۶ سالگی یعنی ۱۸ سال از ۱۸ سالگی ـ پایان نوجوانی ـ گذشته و حالا دو برابر روزهای «پایان کودکی» در این دنیا زیستهام. دورانی که در یک نگاه، بهسرعت نور گذشته و در نگاهی دیگر، آنچنان طولانی و پر از اتفاقات خوب و بد بوده که حس میکنم بهاندازهی چند قرن، زندگی کردهام. و حالا در روزهایی که نیمهی راه زندگی، از همیشه نزدیکتر است، بهسنت هر سال میخواهم نگاهی بیاندازم به آنچه گذشت و آنچه در پیش خواهد بود.
۳۵ سالگی در سالی پرحادثه برای ایران و جهان گذشت. سالی که با سیل شروع شد و با کرونا بهاتمام رسید. و امان از پاییز و زمستانش … با این حال ۳۵ سالگی برای من شخصا سالی خوب بود. سالی که بعد از پایان روزهای سخت مالی، موفق شدم تا زندگی را از سر بگیرم و به برخی از آرزوهایم برسم و ضمنا نتیجهی چندین سال زحمت و مرارت و سختی را تا حدودی بهدست بیاورم و تا حدودی تکلیفِ ادامهی زندگی کاریام را با خودم روشن کنم.
۳۵ سالگی در ادامهی دوران پسا سی سالگی، سرشار از سرگردانی هم بود: اینکه بهکجا میروم و قرار است چگونه بروم؟ اینکه چرا نشد و نمیشود؟ اینکه آیا واقعا روزی خواهد شد؟ و سؤالاتی همیشگی مثل اینها. به این «حیرتِ مدام» اگر کمی حسرتِ روزگارِ سپریشده و نگرانی از آینده و یک حسِ غمناک سبک را هم که چاشنیاش کنید، تصویری گویا از زندگی من بهدست میآید. 🙂 با این حال، مثل هر سال، به پاسخ برخی سؤالها رسیدم و بهتر از سالهای گذشته، تکلیفِ برخی از مهمترین تعلیقهای زندگیام در ۳۵ سالگی روشن شد و از این بابت حسابی شکرگزار هستم.
شاید مهمترین درس و تجربهی ۳۵ سالگی برای من، پذیرفتنِ این بود که چارهای جز «ادامه دادن» ندارم. ادامه دادن به چه؟ سالها است که چارچوبی مشخص را برای زندگی شخصی و کاریام تعیین کردهام، چارچوبی که آرزوها و رؤیاهای بزرگم را از یک سو و مأموریت و ارزشهایم در جهانِ هستی و زندگی روزمره کاملا روشن کرده است. طبیعی است که برخی از اجزای این چارچوب، در طول زمان، نیاز به حک و اصلاح داشته و دارند؛ اما اگر با قانون پارتو بنگریم، ۲۰ درصد از اجزای آن، ۸۰ درصد ارزشآفرینی زندگی را با خود بههمراه دارند. بنابراین تمرکز روی آن ۲۰ درصدِ حیاتی و استراتژیک و ادامه دادن به زندگی براساس آنها، همان چیزی است که در لحظهی آخرِ زندگی در کنار تمام غمها و ترسهایش، شیرینی را بهکام انسان خواهد آورد. خوشحالم اگر به بسیاری از آرزوها و رؤیاهایم دست نیافتهام؛ اما برای بهدست آوردنشانشان با تمامِ وجودم تلاش کردهام و هزینههایش را هم دادهام. این بخش از غزلی از «میلاد عرفانپور» شاید خلاصهای باشد از همین چیزی که دارم در موردش صحبت میکنم:
سفر بسیار کردم تا رسیدن را بیاموزم
زمین خوردم که روزی پر کشیدن را بیاموزم
از این شبهای دوری رو به صبح روشنی دارم
که جای خواب دیدن، خوب دیدن را بیاموزم …
من و این روح ناآرام و این از خود رمیدنها
مگر در خاک، باری، آرمیدن را بیاموزم …
گوستاو فلوبر جایی گفته بود: «من به این معتقدم که اگر کسی همیشه به آسمانها چشم داشته باشد، روزی بالاخره بال در خواهد آورد.» در روزگارِ کرونا، امید به نشدنیها شاید بیش از هر زمانی دیگری، عجیب بهنظر برسد؛ اما در خیلی از قصهها و افسانهها هم پایان قصه را «امیدواران» مینویسند. 🙂
بنابراین همچنان با اعتقاد به اینکه «مقصد، خودِ راه میتواند باشد»، «میروم در آرزوی کیمیا، هنوز» و با پافشاری بر آنچه تمامِ زندگی میدانم، به مسیرم مصممتر از قبل ادامه خواهم داد. اینکه چه پیش میآید، به چه چیزی میرسم و چه چیزی را از دست میدهم، دیگر تجربهای تکراری است که فقط در بالا و پایینش تفاوت دارد. باید از اتفاقات مثبت و نتایج خوب لذت برد؛ اما به آنها دل نبست و با نشدنها و نرسیدنها هم کنار آمد. 🙂 و پایانِ این زندگی حتما شگفتانگیز خواهد بود!
مثل هر سال، از تمام وجودم، شکرگزار داشتن بهترین خانوادهی دنیا و دوستانی بهتر از برگِ گل هستم. در این روزگار کرونایی که دلتنگی دیدار، بیش از هر زمانی رخ مینماید، برای همهی عزیزانم و برای شما دوستان دیده و نادیدهی مخاطب گزارهها، سالی سرشار از سلامتی و شادی و رسیدن و البته کمدستانداز (!) آرزو دارم.