دارم تظاهر میکنم که: بردبارم
هرچند تاب روزگارم را ندارم
شاید لجاجت با خودم باشد، غمی نیست
من هم یکی از جرمهای روزگارم
من هم بهمصداق «بنیآدم…» ـ ببخشید…
گاهی خودم را از شمایان میشمارم
حس میکنم وقتی که غمگیناید، باید
با ابر شعرم بغضهاتان را ببارم
حتا خودم وقتی که از خود خسته هستم،
سر روی حسّ شانههاتان میگذارم
فهمیدهام منها شدن تفهیم جمع است؛
تنهایی جمع شما را مینگارم
شاید همین دلباوریها شاعرم کرد؛
شاید به وهم باورم امیدوارم
هر قطرهی دلکنده از قندیل، روزی
میفهمدم وقتی ببیند آبشارم!
استاد محمد علی بهمنی