لحظات حولوحوش تحویل سال که در حال فکر کردن به روزهای گذشته و آدمها بودم و زمانی که فهرست تماسهایم را برای تبریک سال نو بررسی میکردم، یکی از دغدغههای اصلیم این بود که چه کسانی در طول این سالها در زندگیم بودند که حالا به هر دلیلی دیگر نیستند (خوشبختانه مرگ، هنوز جزو علتهای نبودن اغلب این آدمها نیست.) با نگاه به سالی که گذشت متوجه شدم که چقدر آدمهای مهم و نزدیک زندگیام (طبیعتا جز اعضای خانواده) نسبت به سالهای قبل عوض شدهاند. واکنشم به نبودن آدمها ترکیبی از حسرت، سردرگمی و شادی بود! از نبودن بعضی آدمها حسرت خوردم، از نبودن برخی دیگر تعجب کردم و از نبودن اندک افرادی هم حس شادی داشتم (که البته این شادی در عمق خودش، حس خوبی ندارد …)
داستان زندگی همین است. در گذر سالهای زندگی، افراد زیادی به صحنهی زندگی ما میآیند و میروند. در اغلب موارد نه آمدنشان بهاختیار ما است و نه رفتنشان. اما در همان فکر کردن زمان نزدیک تحویل سال، متوجه شدم که چقدر در ایام جوانی (!) ـ یعنی چند سالی قبلتر ـ با رفتن و نبودن آدمها راحتتر کنار میآمدم. ظاهرا با بالا رفتن سن و سال، جای خالی آدمها بیشتر به چشم میآید. اما فقط جای خالی آنها نیست که آزاردهنده است: باز هم بهنظر میرسد هر روزی که به عمر اضافه میشود، سردرگمی ناشی از مواجهه با “چرا”ی رفتن آدمها بیشتر به سراغ آدم میآید. اینکه میبینی آدمها هستند؛ اما دیگر دور و بر تو نیستند، اینکه میبینی آدمها هستند؛ اما تو برایشان وجود نداری و مثالهای دیگری شبیه اینها درون آدمی را خراش میدهد …
اما چیزی که بیش از هر چیزی آزارم میدهد این است که اغلب ما آدمها نگاهمان به روابطمان با دیگران، مربوط به لحظاتی است که به حضور آنها نیاز داریم: برای وقتگذرانیهای مقطعی، برای رفع مشکلاتمان، برای فرار از تنهایی، برای رهایی از چالشهای روابطمان با دیگران (و اغلب عزیزمان) و چیزهایی شبیه اینها. همین است که زمانی که مشکلی حل میشود یا اولویتهایمان عوض میشوند، بهراحتی آدمهای قدیمی را کنار میگذاریم و غرق جذابیت دنیای آدمهای جدیدمان میشویم و این چرخه مدام در طول سالهای زندگیمان ادامه پیدا میکند و اصلا برایمان حیرانی و سرگردانی آدمهای دنیای قبلی ذرهای اهمیتی ندارد.
اصولا آدمی نیستم که خیلی به گذشته و خوشیها و لحظات خوبش فکر کنم. در عین حال درونگراییام هم وجه مهمی از شخصیتام را تشکیل میدهد که بهشدت باعث گوشهگیریام از جمع شده و میشود و در نتیجه با محدود بودن دایرهی روابطم همیشه کنار آمدهام. هیچ ادعایی ندارم که مشمول توصیفات بند قبل نیستم. کاملا این را میدانم که در مهارت “روابط بین انسانی” ضعفهای خاص خودم را دارم. اما در این روزهای آغاز امسال، بیش از هر زمان دیگری در زندگیام، سردرگمی تغییر رفتار آدمها برایم تبدیل به سرگیجه و دلتنگی شده است و باید راه فرار از آن را بیابم. این نوشته نه مخاطبی خاص دارد و نه گلایهای است از دیگران. مثل بسیاری از دلنوشتههای شخصی من در گزارهها، تنها توصیفی از وضعیتی است که این روزها گرفتار آن هستم و معمولا نوشتن به خارج کردن آن از دایرهی دغدغههای ذهنیام کمک میکند.
بهصورت جدی در سال جدید قصد دارم پیش از شروع هر نوع رابطهای با دیگر انسانها (اعم از دوستانه، کاری و …) به توانم در ادامه دادن آن رابطه یا حفظ سطح صمیمت و احترام آن فکر کنم و در زمان بازنگری در مورد روابطم با دیگران هم تلاش کنم تا توجیهی منطقی یا حتی احساسی برای تغییر اولویتهایم داشته باشم. از آن مهمتر اینکه در این سال جدید، میخواهم تا حدی که میتوانم هیچوقت “چرا”یی را در ذهن دیگران در مورد چیستی و چگونگی و چرایی روابطمان با یکدیگر باقی نگذارم.
امیدوارم بتوانم و از آن بیشتر امیدوارم خیلی زود از این چرخهی عبث سردرگمی و دلتنگی خارج شوم؛ آن هم در روزهایی که این بیت محمدرضا طهماسبی بیش از هر زمانی وصف آن است:
یاد داری که بهجز یاد تو در یاد نبود؟
حالیا بین که بهجز یاد تو از یاد نرفت!