وقتی حرف از “مدیران” پیش کشیده میشود، اصولا یک آدم اتوکشیده تمیز (و متأسفانه در بعضی موارد کثیف!) در ذهن همه میآید که مدام در حال دستور دادن است. آدمی که اصولا برای این پای به این دنیای خاکی گذاشته که از دیگران “کار بکشد” و خودش گوشهای لم بدهد و مشغول نوشیدن چایش و خواندن روزنامهش شود! مدیران اصولا “مزاحم” فرض میشوند و دنیا بدون وجود آنها جای بسیار دلپذیرتری خواهد بود: “ما خودمون بلدیم چی کار کنیم. اونه که کار رو بلد نیست و فقط با نظراتش خرابترش میکنه.”
در عین حال کسی منکر این نیست که “مدیریت” یکی از جذابترین شغلهای دنیاست: فقط کافی است در ذهنتان جای خودتان را با مدیرتان عوض کنید تا ببینید چه بلاهایی میتوانید سرش بیاورید و دنیا چقدر زیباتر میشود! J (حالا بگذریم از کلاس کاری “مدیر” بودن و البته درآمد نسبتا بالاترش!) احتمالا بههمین علت است که بسیاری از جوانانی که وارد محیطهای کاری میشوند، هدف نهاییشان مدیر شدن است و احتمالاتر (!) برای همین است که اینقدر تعداد مدیرانی که از مدیریت کردن، تنها حقوق گرفتن و حل کردن جدول روزنامهها و سر زدن به مشهورترین و زردترین سایتهای سرگرمی اینترنتی را یاد گرفتهاند، بسیار زیاد است.
خود من هم در سالهای اول کار کردن چنین تصوراتی (و بهعبارت بهتر توهماتی!) در مورد دنیای جذاب مدیریت داشتم. فکر میکردم که چون من کارشناس خوبی هستم و چون در حوزهی کاری خودم نسبت به مدیرم “تخصص” بیشتری دارم، باید روزی مدیر بشوم و این نتیجهی طبیعی و محتوم ماجرای رشد شغلی من است. اما … وقتی فهمیدم که “مدیریت” هم در حقیقت یک “علم” است که آموختنی است و ربطی هم به متخصص بودن ندارد، مجبور شدم تصورات نادرست خودم را دور بریزم و “مسافر” مسیر آموختن علم مدیریت شوم.
حقیقت این است که مدیریت آنقدرها هم که ما فکر میکنیم کار باکلاس و پیچیدهای نیست. اتفاقا برعکس، مدیریت یکی از سختترین و پراسترسترین مشاغل دنیاست. به علت این موضوع بعدا میپردازیم. تنها هدفم در اینجا اشاره به این نکته است که مدیریت برخلاف ظاهر جذابش، آنقدرها هم شغل دلپذیری نیست. مدیر بوده باشید، منظورم را خوب درک میکنید!
متأسفانه با همین تصورات عامیانه است که همهی ما باور کردهایم مدیریت تنها در سازمانها و شرکتهای بزرگ و کوچک معنادار است. متأسفانه یا خوشبختانه اینطور نیست. در واقع اگر کمی بادقت نگاه کنیم رابینسون کروزوئه هم در جزیرهی تنهاییش بسیاری از اصول مدیریت را کشف و از آنها استفاده کرد (باور ندارید؟ معادل مدرنش یعنی تام هنکس را در فیلم جداافتاده یا Cast Away ببینید!) حالا لازم نیست راهِ این همه دور آن جزیره را برویم: به سوپر حاجی دریانی نزدیک منزل یا محل کارتان سر بزنید و به رفتار و گفتار و کردار حاجی دریانی دقت کنید. تضمین میدهم بسیاری از اصول مدیریت را میتوانید یهصورت مجانی از همین “دانشگاه سوپرمارکت” بیاموزید!
هدفم از زدن این مثالها رسیدن به نتایج زیر بود:
- مدیریت تنها در سازمانها کاربرد ندارد. هر جا زندگی انسانی جریان دارد، مدیریت هم میتواند نقش داشته باشد.
- مدیریت لزوما نیازی به داشتن زیردست ندارد. در واقع هر فردی باید اول خودش و زندگیش را مدیریت کند و بعد برود خدمت دیگران برسد!
- مدیریت اگر چه یک علم است؛ اما چیزی جدا از نظمبخشی و سیستماتیک کردن تجربیات مثبت و منفی زندگی آدمها نیست. بنابراین هر کسی میتواند با هنر و ذوق شخصیش اصول مدیریتی مربوط به خودش را کشف کند و نتیجهش هم شده یکی از کشفهای مهم تاریخ علم مدیریت: مدیریت هم علم است و هم هنر!
بنابراین اگر دوست دارید مدیریت را یاد بگیرید هیچگاه نباید از هر دو جنبهی علمی و عملی آن غافل شوید. مدیریت را اگر چه میتوان از کلاس درس دانشگاه و کتابها و مقالات آموخت؛ اما بهکارگیری اصول آن در دنیای واقعی نیازمند تجربه کردن است. شما در دنیای واقعی است که یاد میگیرید کاربرد چه چیزی در کجا است و کجا نیست و چگونه باید از مفاهیم و تئوریها و ابزارهای مدیریتی برای حل مسائل بهره گرفت.
در یادداشت هفتهی آینده به این میپردازیم که مدیریت چیست!