بعد از پذیرفتن مسئولیت گلم (کسبوکارم) سعی کردم که حرکتی آهسته و پیوسته را شروع کنیم. همزمان با بهراه افتادنم از قضا با دوستانی برخورد داشتم که آنها هم قصد حرکت کردن در این مسیر را داشتند. قرار شد که با هم این مسیر را طی کنیم. من نمیخواستم این مسیر را تنها طی کنم، چون هم تنهایی به آدم بد میگذرد و هم اینکه مسیر تاریک پیش رو ترسناکتر است! بنابراین وقتی چند نفر از دوستان نزدیکم تصمیم گرفتند که با من همراه شوند، من هم با کمال میل از این همکاری استقبال کردم. کنار هم میشد این راه را با تردید کمتری طی کرد.
اما جدا از تجربیاتی که در طول ماههای طولانی همکاری با دوستانم بهدست آوردم و حالا دید من را به انتخاب مؤسس همکار (CoFunder) بازتر کرده ـ و حتما در مطلب مستقلی در مورد نکات مهمی که باید در انتخاب مؤسس همکار به آن توجه کرد خواهم نوشت ـ بعد از گذشت ماهها زمان متوجه موضوع مهم دیگری شدم که به داستان بخش قبل یعنی مسئولیتپذیری ارتباط پیدا میکند.
وقتی چند نفر برای راهاندازی یک کسبوکار دور هم جمع میشوند، هر یک از آنها با نیازها و هدفهای مشخصی وارد زمین بازی میشوند و یک تیم را کنار هم تشکیل میدهند. اگر این نیازها و هدفها با یکدیگر همخوانی حداقلی نداشته باشند، جدا از اختلافات احتمالی که ممکن است پیش بیاید، یک اتفاق مهمتر میافتد: اینکه معلوم نمیشود بالاخره این کسبوکار قرار است چه کار کند و به کجا برسد، چه بفروشد و به که بفروشد و مهمتر از همه قرار است چه کسی چه کار بکند و مسئولیت چه چیزی با چه کسی است؟
میگویند پیروزی هزار صاحب دارد و شکست یتیم است. من میخواهم اضافه کنم که حتا در شروع و زمان طی کردن هر کار بزرگی هم این اصل مهم برقرار است. زمانی که آینده معلوم نیست و البته تمامی آدمها هنوز درگیر دغدغههای گذشتهشان هستند. در زمانی که قرار است چند نفر با هم کسبوکاری را آغاز کنند، تکتک افراد باید مسیری که تا بهامروز در این سلسله نوشتهها در مورد آن سخن گفتهایم را طی کنند. افراد باید حاضر باشند که ترسها و تردیدها و شکستهای گذشته و امروزشان را رها کنند، چشم به آینده بدوزند، ریسک پای گذاشتن به درون اقیانوسی که میتواند توفانی باشد را بپذیرند و مسئولیت خودشان و کارشان و البته “گل”شان را بپذیرند. اما مسئله اینجاست که انتظارات و هدفها و تجربیات و ظرفیت و حتی دانش و اطلاعات افراد خیلی وقتها با هم برابر نیست و همین موضوع در طول مسیر برای همهی افراد چالش ایجاد میکند.
برای پیش نرفتن کارها همیشه میتوان مقصری یافت. اما نکتهی مهمتر اینجاست که چه کسی حاضر است سکان کشتی در حال حرکت در دریای پرتلاطم کسبوکار را در اقتصاد توفانزده و در حال رکود ایران بپذیرد؟ ایده همیشه هست و همهی افراد هم با ایدههای بزرگی وارد شراکت میشوند؛ اما بالاخره این ایدهها را هم کسی باید باشد که اجرا کند! اما اجرا کردن ایدهها سخت است! اصلا چه کسی میتواند بگوید کدام ایده بهتر است؟ چرا باید ایدهی فرد (الف) انتخاب شود و ایدهی فرد (ب) نه؟ بهفرض روشی برای اولویتبندی ایدهها هم پیدا شد، من وقتی آخر مسیر اجرای ایدهی برتر را ندانم، اگر متوجه نشوم که چه باید روی میز بگذارم و چه بردارم و آن هم چه زمانی، آنوقت است که اولویت کسبوکار مشترکمان برایم از آخرین اولویتهای زندگیم هم پایینتر میرود. همین میشود که دور باطلی آغاز میشود که در آن معلوم نیست چرا هیج اتفاقی نمیافتد و چرا هیچ کاری انجام نمیشود. عملا هیچ مسئولیتی توسط کسی پذیرفته نمیشود و همه هم همیشه در حال غر زدن در این زمینه هستند!
واقعیت این است که این روزها در پی چندین و چند همکاری ناموفق و موفق، معتقدم که یا باید یک ایدهی مشخص و ملموس آدمها را دور هم جمع کند و یا اینکه بهتر است افرادی که ایدهها و دنیاهایشان همخوانی خاصی با هم ندارد از ابتدا کنار هم قرار نگیرند. از آن مهمتر این است که اگر ایدهای دارید که به آن ایمان دارید و توانستهاید آن را به خودتان بفروشید، هیچوقت منتظر دیگران نمانید! اگر چه تنها شروع کردن کار بسیار سختی است؛ اما مزایای خاص خودش را دارد. در قسمت بعدی در اینباره سخن خواهیم گفت.
پ.ن. برای مطالعهی تمامی قسمتهای این مجموعه یادداشتها به اینجا مراجعه کنید.
سلام. چندین و چند بار نوشتهی شما را خوندم و لذت بردم. چقدر عالی در مورد تجربهتون نوشتید. ممنونم که من را از لطفتون را بیبهره نمیگذارید. 🙂
ممنون. کاملا فرمایش شما صحیحه؛ منتها ما در حال تشکیل شرکت بودیم و اون تنظیم قرارداد عملا شرکتی بود که ثبت کرده بودیم. دست آخر هم ترجیح دادیم منحلش کنیم.
به نظر من اولین مسئله در یک شراکت اینه که با شریکت نسبت به موضوع مورد شراکت بینش یکسانی داشته باشی یا حداقل از تفاوت هاتون آگاه باشی و ببینی می تونی بعضی جاها کوتاه بیای یا طرف رو قانع بکنی یا نه و دوم این که برای هر شراکتی باید قراردادی تنظیم بشه تا همون مسئله ی یتیم بودن شکست پیش نیاد
سلام .
امشب هم مطلب رو با پوست و استخوانم خواندم .
یه نکته ای که امشب متوجه شدم اینه که برای راه های موفقیت و طی کردن مسیر درست بی نهایت نوشته و مطلب هست (منجمله وبلاگ خود شما) که باعث میشه آدم سردرگم بشه و به خودش بگه چقدر عجیبه که این همه راه وجود داره و هر کسی امکان داره از یک راه بره .
اما وقتی داستان به اجراء کشیده میشه واقعا احساس میکنم یک اتفاق میوفته . واقعیت همیشه فرق میکنه . داستان امشب شما دقیقا کلمه به کلمه دغدفه های خود منه در این مدت .
من هم حدود ۶ ماه هست که شروع کردم به راه اندازی کسب و کار . تک تک جملات شما برای تیم ما اتفاق افتاده .
واقعا یاد پست اولتون میوفتم که گفتین مطالب نظری یه طرف و چیزی که در عمل اتفاق میوفته یک طرف .
اینکه شما خودتون رو برای ایده و کسب و کارتون فدا میکنید ولی شاید دیگران حتی لحظه ای نگرانی به خودشون راه ندن .
من در حمام، سر کار، وسط مهمانی، زمان رانندگی، زمان خواب، شام و ناهار و جلسه و هر جایی که فکرش رو بکنید دارم به کسب و کاری که بهش ایمان دارم فکر میکنم .
دو بار در گذشته شکست خوردم و برای بار سوم هر چقدر که میگذره بیشتر به کاری که میخوام بکنم ایمان میارم .
از یک چیزی خوشحالم . این رو در خودم میبینیم و نوشته های شما هم کاملا مشخصه که ذهن و فکرتون کاملا موفق عمل میکنه .
اینکه برای موفقیت در این راه باید آدم این کار باشی . باید قوانین نا نوشته ای داشته باشی. باید به چیزایی فراتر از نوشته های درون وبلاگها و سمینارها اعتقاد داشته باشی.
و من در این مدت فهمیدم هر کسی این خصوصیات رو نداره .
کار به شدت سختی هست . اینکه تک تک سلول های بدنت ناخوداگاه به یه هدففکر کنن به زور امکان پذیر نیست .
باید بتونی و بسازی.
با جمله آخرتون موافقم و حدود ۴ ماه پیش به این نتیجه رسیدم که اگر به چیزی اعتقاد دارم منتظر دیگران نخواهم بود .
موفق باشید و بدونید که نوشته های این سری شما هر هفته من رو تکون میده .
شبتون به خیر