من معمولا داستان سه تغییر بزرگ کارراههی شغلیام که ریشه در سه شکست بزرگ داشتند را در گپهای دوستان و کلاسها و سخنرانیهایام زیاد توضیح میدهم. بد ندیدم این تجربه را در گزارهها هم مستند کنم:
تصویر اول ـ ابتدای سال ۱۳۸۸: سه سال است که در یک شرکت مشاورهی معتبر بهعنوان کارشناس کار میکنم. حسم این است که در این شرکت دیگر جایی برای پیشرفت ندارم. هر کاری که میشده در این شرکت یاد گرفتهام و هر تجربهای که لازم بوده، کسب کردهام. من کارشناس بالغی شدهام که در این شرکت در حال هرز رفتن هستم! چون بهاندازهی توانم مسئولیت به من نمیدهند. چون بهاندازهی دانشم کار تخصصی انجام نمیدهم. و دهها چون دیگر! پس حالا وقت یک تغییر بزرگ است! با این تصور، کارم را عوض کردم. یک ماه در یک شرکت مشاورهی معتبر و مشهور دیگر کار کردم. اما شکست خوردم و به شرکت قبلی برگشتم! تجربهی این تغییر به من آموخت که برای رسیدن زمان تغییر بزرگ باید بهاندازهی کافی صبور باشی و به نشانهها توجه کنی. فهمیدم که تغییر شغل با هدف ترک محیط کاری غیرجذاب و ظاهرا غیرقابل تحمل ـ و نه با هدف رفتن به یک محیط کاری جذاب ـ انتخاب درستی نیست!
تصویر دوم ـ انتهای سال ۱۳۹۰: سه سال از آن تغییر قبلی گذشته است. در این سه سالی که از ادامه دادن به کار در شرکت اول گذشته، تجربیات بسیار ارزشمندی کسب کردهام: تجربهی تولید محتوا (خبرنامهی آموزشی شرکت که هنوز از محتوای آن گاهی وقتها در یادداشتهای مطبوعاتیام استفاده میکنم!)، تجربهی نوشتن انواع و اقسام پروپوزال و تهیهی پیشنهاد پروژه و شرکت در مناقصات، تجربهی مذاکره در سطوح مختلف مدیریتی و فنی، تجربهی مدیریت پروژه، تجربهی فضای ارتباطی از سالم تا مسموم و … مدرک کارشناسی ارشدم را هم همان سال گرفته بودم. از سوی دیگر اینبار بهدلایل مختلف برایم روشن بود که عمر حضور من در آن سازمان بهپایان رسیده است (تصمیم به تغییر البته از میانههای سال ۹۰ شروع شد که شاید بعدها در مورد اتفاقات آن دوره بنویسم.) چهار ماه پایانی سال ۹۰ هم برای من چه از نظر شخصی (با مرگ دو نفر از عزیزترین آدمهای زندگیام و ماجراهای دردناک پیامد آنها …) و چه از نظر شغلی دردناک و غیرقابل تحمل بود. (و هنوز نمیدانم که چطور تاب آوردم …)
در روزهای پایانی سال کمکم به نتیجه رسیدم که شکستهای پی در پی من در زندگی شخصی و شغلی نشانههای رسیدن زمان تغییر هستند. دیگر اطمینان داشتم که زمان تغییر فرا رسیده است. یک مرحلهی زندگی بهپایان رسیده بود و من با اصرار به باقی ماندن در آن مرحله، روز بهروز در هم شکستهتر میشدم. اما خوبی ماجرا این بود که میشد مرحلهی بعد را شروع کرد (هر چند نمیدانستم چگونه؟) بدین ترتیب بود که سال ۹۱ را با بیکاری خودساخته شروع کردم. یک ماهی لذت بیدغدغهگی بیکاری را تجربه کردم، مسئولیتهای قبلیام را بهپایان رساندم و بعد از چند سال کار شبانهروزی کمی استراحت کردم. خیلی زود مرحلهی جدید زندگی شغلیام با شروع بهکار در شرکتی تازهتأسیس با موضوع فعالیت جذاب آغاز شد. این مرحلهی جدید با تجربیات بسیار جذابتری ادامه یافت. تلاشهایم در طول سالهای قبل در همین گزارهها بیاجر نماند و من از طریق مخاطبان و دوستان بزرگوارم موفق شدم همکاری با شرکتها و سازمانهای مختلفی را در حوزهی مورد علاقهام ـ تدوین استراتژی ـ تجربه کنم. تجربهی این بار تغییر به من آموخت که کارمندی برای دیگران، تنها مسیر شغلی پیش روی آدمها نیست و میشود کارمند هم نبود!
تصویر سوم ـ میانههای سال ۱۳۹۲: دو سال بعد از تغییر بزرگ قبلی را به کار در همان شرکت گذراندم. تجربیات جالبی در این کار کسب کردم. با حوزهی کسب و کاری جذابی آشنا شدم که بعدها در موردش در همین گزارهها خواهید خواند و با تخصص من هم در ارتباط بود. درگیر چند پروژهی تحلیل و طراحی کسب و کار شدم. شبکهی ارتباطی حرفهایام گسترش بیشتری یافت. در همین دوران دچار چند بحران هویتی بزرگ شدم: من کیام؟ تخصصم چیست؟ در چه حوزهای میتوانم کار کنم؟ اصلا چشمانداز شغلیام چیست؟ دوباره در کارم دچار تردید و مشکل شدم و بهدلیل همین بحرانهای هویتی، چندین و چند موقعیت شغلی و پروژهی جذاب را از دست دادم. خودم میدانستم مشکل کجاست: درد تغییر بزرگ داشت باز هم مرا آزار میداد … شروع به فکر کردن و تحقیق کردم. در عین حال به پیشنهاد یکی از دوستان، سه ماه پایانی سال ۹۲ هم تجربهی کار کردن در یک سازمان بزرگ را (که همیشه میدانستم یکی از ضعفهای جدی من است) بهدست آوردم. این تجربهی آخری اما مرا به پاسخ درست پرسشام بزرگام “کیام من؟” نزدیکتر کرد. و سرانجام از مجموع این تجربهها، تغییر بزرگ بعدی خودش را به من نشان داد: نمیشود کارمند بود؛ من برای کارمندی ساخته نشدم! (دربارهی این راهیافتگی و رهایی از سردرگمی هم بعدها خواهم نوشت.)
امروز که به این تجربهها نگاه میکنم (و در نگاهی گستردهتر به کل زندگیام در این ۳۰ سال) میبینم که چه درسی عمیق در پس روزهای سخت و سهل زندگی نهفته است:
- هر تغییر بزرگی زمان خاص خودش را دارد و گذشتن بهسلامت از این گردنه، پاداش کسانی است که بهاندازهی کافی صبورند.
- هر تغییر بزرگی با دردی بسیار بزرگ آغاز میشود؛ دردی که به جان آدم میافتد و زندگی را به پایینترین نقطهی نمودار سینوسی زندگی میکشاند؛ اما … إن مع العسر یسرا! در پی هر سختی، گشایشی بزرگ در راه است.
- هر تغییر بزرگی نشانههای درخشانی دارد که دیدنشان کار سختی نیست؛ تنها کافی است بهاندازهی کافی به شور درون باور و ایمان داشته باشی و هیچوقت و هرگز دست از تلاش برای رسیدن برنداری!
نگاه به آینده. تلاش برای تغییر. شور درون. اعتقاد و اعتماد به “مقصد خود راه میتواند باشد.” بلند شدن بعد از بزرگترین شکستها. وقتی به این سه تصویر و سه تغییر در پی آنها فکر میکنم، لبخندی از رضایت بر لبانام مینشیند و بهیاد میآورم زیبایی داستان زندگیام در این است که هنوز برای تلاش و انتظار رسیدن، زمانی هر چند اندکتر از قبل باقی است. 🙂
🙂
سلام. ممنونم؛ به نکتهی جالبی اشاره فرمودید. 🙂
سلام دادا. عاااااااااااااالی!
سلام دادا، به نظرم شکست یک حس درونیه که از انتظارات آدم از خودش نشات میگیره، وقتی آدم از خودش زیاد انتظار داشته باشه و به هدفی که برای خودش میبینه نرسه، شکست براش تلقی میشه، با این تعبیر به نظرم شکست چیزها خوب زیادی رو نشون میده:
– شکست مخصوص آدمهایی که به رشد فکر میکنند و میخوان رشد کنند
– شکست از یک حرکت کردن و به جلو رفتن ناشی میشه
– شکست از یک اعتماد به خود شروع میشه
– شکست بزرگی یک مسئله را نشون میده که سبب تجربه میشه
– شکست یک روش جدید به آدم اضافه میکنه
واقعا نکاتی رو که در این پست بیان کردید ، در این چند وقته تجربه کردم بخصوص بخش های سختش رو !
چیزی که یاد گرفتم این بود که برای تغییر نباید به صورت رادیکال و یکباره عمل کرد. صبور بودن و ساختن یک زیرساخت مناسب( کسب تجربه های لازم ، سرمایه مالی و فنی ، ارتباطات و مهمتر از همه آماده شدن خود و اطرافیان از نظر روانی برای تغییر ) خیلی مهمه. از طرفی پذیرفتن اشتباه و بازگشت ( اگر امکانش باشه )نشان ضعف نیست.
سلام… به قول کسی وقتش نباشد هرچند باغبان باغش را غرق آب کند بازهم، درختان خارج از فصل میوه نمیدهند…تداعی گر تجربه اول شما هست… کاملا صحیح..
تجربه سوم فهمیدنش سخت است، خیلی سخت… به قول جبران خلیل جبران که چنین گفتار ارزشمندی داره: خدایا به من قدرتی ده تا تغییر دهم آنچه میتوانم تغییر دهم، صبری ده تا بپذیرم آنچه نمیتوانم تغییر دهم و /بصیرتی/ ده تا تفاوت این دو را دریابم…. فهمیدن تفاوت این دو خیلی سخته.
سلام رضا جان. عاااااااالی بود نکتهای که نوشتی. ارادتمند.
درود علی
بسیار خوب و عالی
ما در ادبیات مربوط به کسب و کار به کسانی احتیاج داریم که اول شخص مینویسند. دوره نوشتن سوم شخص و دانای کل تمام شده. چون همه مان درگیر همین چیزها هستیم و شکست و پیروزی توامان در ادامه مسیر وجود دارند.