مدتی پیش شعری از استاد بزرگ شعر معاصر ایران مرحوم استاد شهریار میخواندم که یکی از بیتهای آن مرا حسابی درگیر خود کرد: “امروز همه امید فردا / فردا همه آرزوی دیروز!” با خواندن این تکبیت به فکر فرو رفتم. خاطرات بسیاری به ذهنم هجوم آوردند: خاطرات تلخ و شیرین، زیبا و غمناک. خاطرهی “شدن”ها و “نشدن”ها. و بیش از هر چیزی بازگشت حس دردآلود “رفتنهای بیرسیدن” بود که آن لحظات را از نظر احساسی برای من پیچیدهتر میکرد.
وقتی از امید سخن میگوییم، بسیاری از ما بهیاد رؤیاهای بزرگمان میافتیم. رؤیاهایی که سالها است گوشهی ذهنمان جا خوش کردهاند و ما به آنها زندهایم. رؤیاهایی بس نشدنی که همه از جنس “اگر بشود چه میشود!” هستند. رؤیا داشتن و رؤیابینی در زندگی ما انسانها نقشی حیاتی را بازی میکنند: آدم بیرؤیا دیگر زنده نیست؛ چرا که فرقی با دیگر موجودات این عالم هستی ندارد!
اما درد ناشی از نرسیدن زمان تحقق این رؤیاها و بیش از آن، سنگینی بار “انتظار” تحقق آنها است که بر دوش ما انسانها در مسیر زندگیمان سنگینی میکند. تکتک ما در زندگی خودمان خاطرات تلخ بسیاری را از همین انتظار نکشیدنها و نشدنها بهیاد میآوریم که رنج آنها، خیلی وقتها ما را در بهترین روزهای زندگیمان از لذت بردن و شادی باز میدارد. همیشه آرزویی هست که محقق نشده باشد و بنابراین همیشه دلیلی برای غصه خوردن وجود دارد!
اما آیا زندگی به همین تلخی است که ما برای خودمان ساختهایم؟ این سؤالی است که من مدتها است از خودم میپرسم و هر بار که باز این سؤال را برای خودم مطرح میکنم، به یاد شادیها و سرخوشیهای فراوانی میافتم که در زندگی فراموش کردهام.
نکتهی اصلی همینجا است: هیچ کس در این دنیا شکستخوردهی مطلق و بازنده نیست و با چنین برچسبها و صفتهایی بهدنیا نیامده است.
در متون مقدس دینی از جمله قرآن کریم هم میخوانیم که خدای بزرگ و مهربان، هر یک از ما را درست مانند دیگران خلق کرده است و تنها چیزی که آدمیان را در نزد خالق هستی متفاوت میکند “تقوا” است. تقوا در حقیقت آن یک مفهوم تنها اخلاقی نیست؛ بلکه مجموعهای از ارزشها برای زندگی و رفتار و کردار در این دنیای خاکی است. مطابق ارزشهای دینی در نهایت انسان با “میزان تلاش”اش در زندگی ارزیابی میشود و نه فقط با دستاوردهای مادی و دنیایی.
تجربیات فراوان و بیشماری در تاریخ بشر هم دربارهی قدرت داشتن رؤیا و همراه کردن آن با عمل و دست بهکار شدن وجود دارد که داستان بسیاری از آنها را شنیدهایم (هر چند تا باور کردن آنها یعنی گواهی دادن به راست بودن این “قصهها” هنوز فاصلهی بسیاری داریم!) چه کسی است که داستان شکستهای پی در پی ادیسون تا اختراع لامپ برق را نشنیده باشد؟ چه کسی است که از رنج و مرارتهای بزرگان دین و اندیشه و هنر بشر در طول تاریخ بیخبر باشد؟ اما همهمان بهتر از هم میدانیم که هر چقدر هم از این داستانها بخوانیم و برایمان تعریف کنند، هیچ فایدهای ندارد و نظرمان در مورد تیره و تاریک بودن دنیا عوض نخواهد شد! در اعماق دلمان چیزی هست که گواهی میدهد این شیرینیهای زندگی سهم دیگران است و ما از آنها تا آخرین لحظهی عمر بیبهرهایم!
واقعیت این است که بسیاری از ما در دادن وزن اهمیت به آرزوها و واقعیتهای زندگی اشتباه میکنیم. اگر تعارف را با خودمان کنار بگذاریم و چند لحظه خوب و عمیق فکر کنیم، هر کدام از ما رؤیاهای محقق شدهی بسیاری را بهیاد میآورد. با کمی تفکر بیشتر، موارد دیگری را در زندگیمان کشف میکنیم که در آنها با گذشت زمان ثابت شده است که غم و اندوه ناشی از عدم تحقق یک رؤیا در زمانی مشخص با تحقق آن بهشکلی بهتر در زمانی دیگر جبران شده است.
مشکل دقیقا در همینجا است که ما امروز را فدای فردا میکنیم و فردا را در حسرت دیروز سر میکنیم. و جالب است که این دو با هم هیچ فرقی ندارند: امروز در فکر نشدنهای فردا هستیم و فردا در فکر چرایی نشدنهای دیروز! امروز در اندوه شکستهای دیروز هستیم و فردا در غم آرزوهای دیروز! و این دور باطل مدام در زندگی ما تکرار میشود و در نهایت، جز فلج فکری و بیعملی و بیانگیزگی برای ما هیچ چیزی باقی نمیماند.
در زندگیتان چقدر به نشدن رؤیاهایتان وزن بزرگی میدهید؟ یک نفس عمیق! فردا روز دیگری است …
بله تلاش کردن تنها اصل ثابت زندگی است 🙂
خب این هم روشی است؛ اما من نفهمیدم چطور میشود اینگونه زندگی کرد!
وقتی به نشدن رؤیاها وزن می دهیم، احتمالا بر اساس این منطق که دیروز نشده پس امروز و فردا هم نمی شود، استدلال کرده ایم.
وقتی به اینکه فردا روز دیگری است فکر کنیم، از حال غافل می مانیم.
نمی خواهم خیلی شعارزده بگویم که باید در حال زندگی کرد و از آن لذت برد، چون واقعیت این است که ما برای اینکه در حال زندگی کنیم نیاز داریم که از گدشته درس بگیریم بر اساس روندی که تاکنون بوده قدم بعدی را برداریم و از طرف دبگر هم باید به شهودی که از آینده داریم اعتماد کنیم…
با جمله آخرتون کاملا مخالفم، بار آینده بودن آن بیش از حد است، به نظرم باید در “حالی” زندگی کنیم که گذشته و آینده را در خود جا داده!
مسئله ای که هست اینه که اگه امروز به ما بگن بیا اینم آرزوهایی که میخواستی بهش برسی !
از فردا برو بشین خونتون چون به همه چیزایی که میخواستی رسیدی
اونوقت عکس العمل ما چه خواهد بود؟ پس قراره از فردا چیکار کنیم و چطور گذر زمان رو قابل تحمل کنیم برای خودمون؟
شاید تنها اصلی که تو زندگی وجود داره تلاش کردن هست. تلاشی که برای فراموش کردن مفهوم کسالت بار زمان هست! برای گذران …