در طی سالهای اخیر بهدلیل شغلم بهعنوان یک مشاور مدیریت، به سازمانهای زیادی سرک کشیدهام. سازمانهایی با ابعاد مختلف: از بزرگترین و معروفترین وزارتخانهها و سازمانهای دولتی و بانکها گرفته تا یک استارتآپ یک نفره. سازمانهایی با قدمتهای مختلف از چند روز تا شاید نزدیک به صد سال عمر. خارج از زندگی شغلی هم در نشستها و گپهای دوستانه، همیشه با آدمها در مورد شغلشان و سازمان محل کارشان صحبت میکنم. از این مشاهدهها و گفتگوها، نکات جالبی را در مورد وضعیت سازمانهای ایرانی کشف کردهام که تلاش میکنم بهتدریج اینجا در مورد آنها بنویسم. موضوع بحث این بار، دربارهی وضعیتی ناخوشایند در چرخهی عمر سازمانها است که خودم هم تجربهاش کردهام: نوستالژی سازمانی که “بود!”
تجربهی کار کردن در یک سازمان “میتواند” حتی در صورت کوتاه بودن، دلنشنین و فراموشنشدنی باشد. روی قید “میتواند” در اینجا تأکید دارم: خیلی وقتها هم واقعا “نمیشود.” اما وقتهایی هست که کار کردن در یک سازمان برای مدیران و کارکنان آن سازمان، تبدیل به تعلق خاطر نسبت به آن سازمان میشود (همان بحث شهروندی سازمانی که در ادبیات رهبری در مورد آن بحث میشود.) در ایران، این ماجرا معمولا در شرکتهای کوچکتر بیشتر اتفاق میافتد (اینجا با بحث فلسفی و چراییش کاری ندارم): اینکه یک عده آدم در کنار هم بخش مهمی از زندگی روزانهشان را با هم میگذرانند و بهتدریج سازمان شبیه خانوادهشان میشود: آنها از حضور در سازمان و کنار دوستان همکار (و نه همکاران دوست!) و انجام کارهایی که دوست دارند و رسیدن به نتیجه و رشد و تعالی سازمانی که در آن کار میکنند، لذت میبرند و بزرگترین انگیزهی کارشان هم همین است. اما … یک امّای بزرگ، خیلی وقتها پایان این تجربهی خوشایند را ناخوشایند میسازد.
در سالهای اخیر بارها و بارها با آدمهایی برخورد کردهام که نوستالژی روزهای خوش گذشتهی سازمانشان را میخوردند. فرقی هم ندارد که آن آدم در سازمان چه نقشی داشته است: از مالک کسب و کار گرفته تا افرادی در پایینترین سطوح سازمانی که از بودن در یک سازمان لذت بردهاند. اما سرانجام زمانی رسیده که یادآوری سازمانی که “بود” فقط لبخندی تلخ را بر چهرهها مینشاند؛ چرا که سازمانی که هست، آن چیزی نیست که بود!
چرا این اتفاق رخ میدهد؟ فارغ از نقش عوامل تأثیرگذار محیط بیرونی سازمان، در درون سازمان چه فعل و انفعالاتی باعث پدید آمدن چنین وضعیتی میشوند؟ در اینجا قصد دارم براساس تجربیات و مشاهدات خودم به چند نکتهی کلیدی اشاره کنم:
۱- با هم حرف نمیزنیم: مشکلات و اختلافات کاری و حتی شخصی، طبیعیاند و حدی از تعارض هم برای رشد و پیشرفت فردی و سازمانی لازم است. اما وقتی که حرفها در دل میماند و گفته نمیشود، بهتدریج زخمشان کهنه میشود و زخمهای کهنه، همیشه خطرناکاند!
۲- انتظاراتمان از یکدیگر همسطح نیستند: بخشی از این مشکل، البته ریشه در حرف نزدنهای ما دارد؛ اما بسیاری از این انتظارات هم با معیار منطق و علم و تجربه سازگار نیستند. کافی است کمی از انتظارات احساسی فاصله بگیریم و تلاش کنیم اندکی منطقی با دنیا و سازمان محل کارمان نگاه کنیم.
۳- تصویر ذهنی مشترکی در سازمان وجود ندارد: معمولا برنامه و استراتژی و چیزهایی شبیه آن، بهشوخی گرفته میشود؛ اما فارغ از تمرکز استراتژی روی محیط بیرونی سازمان، برای حفظ حیات یک سازمان لازم است همهی اعضای سازمان ـ در هر سطحی که باشند ـ بتوانند جواب این سه سؤال را بدهند:
الف ـ این سازمان چرا در این دنیا هست و اگر نباشد چه میشود؟ (فلسفهی وجودی)
ب ـ قرار است به کجا برسد؟ (چشمانداز)
ج ـ قرار است چگونه به آن مقصد برسد؟ (استراتژیها)
اصلا هم منظورم این نیست که همه لازم است کل برنامهی استراتژیک سازمانشان را حفظ باشند. مهم وجود یک تصویر کلی است. شاید تنها یک جمله …
۴- توزیع منافع در سازمان عادلانه نیست یا آدمها در مورد آن توجیه نیستند: اولی که بدیهی است. اما دومی بهنظرم مشکل شایعی است که خیلی هم به آن توجه نمیشود. متأسفانه اغلب ما توجیه نیستیم اینکه حق هر کسی در سازمان چقدر است، در درجهی اول براساس شایستگیهای او، کار او و عملکردش در سازمان تعیین میشود و نه مقایسه با دیگران و مخصوصا مالکان کسب و کار.
۵- سرمایهگذاری روی توسعه و اجرای نظامهای مدیریتی و سازمانی، برای ما صرف ندارد: این یکی خطاب مستقیم به مدیران کسب و کارهاست. زمانی فکر میکردم این یکی اشکال سازمانهای کوچک است؛ اما بهتدریج که دامنهی مشاهداتم گسترده شد، متوجه شدم که متأسفانه چنین تفکری در ذهن بسیاری مدیران بهصورت پیشفرض جا خوش کرده است. نتیجهی چنین تفکری این میشود که متأسفانه سلیقهای عمل میکنیم، عملکردمان ثابت نیست و نوسان دارد و وابسته به حضور یا عدم حضور یک آدم و حتی حال و حوصلهی شخصی اوست و وقتی هم که او سازمان را ترک کرد، تازه یادمان میافتد چرا دانش و اطلاعات او را مستند نکردهایم! البته خیلی وقتها این چیزها در سازمان وجود ظاهری هم دارند؛ اما …
۶- اهداف شخصیمان را به سازمان میکشانیم: این یکی شاید در گاه اول خیلی بد نباشید؛ اما اینقدر جلوههای بدش را در عمل دیدهام که متأسفانه به این مورد بسیار بدبینم. خوب است که من بهدنبال تحقق اهداف شخصیام در زندگی و کار از طریق فعالیت در سازمان باشم؛ اما خط قرمز ماجرا مانعتراشی برای تحقق اهداف کلان سازمان است. فرقی هم ندارد چه کسی این کار را بکند؛ از مدیر ارشد سازمان گرفته تا افرادی که در پایینترین سطح سازمان فعالیت میکنند، همه و همه باید به این موضوع از نظر اخلاقی متعهد باشند.
۷- “اخلاق حرفهای” را فراموش میکنیم: این یکی مهمترین و بدترین عامل تأثیرگذار در سقوط سازمانها است. برای ما در کتابها مثال زدهاند که شرکتی بهعظمت انرون و بانکی به بزرگی لیمن برادرز بههمین دلیل نابود شدند. اما مثل همیشه فکر میکنیم که اینها داستاناند و ما اسطورهی اخلاقی و هیچوقت اشتباهات اخلاقی ـ آگاهانه باشند یا ناآگاهانه ـ بهسراغ شرکت ما نخواهند آمد. پیشنهاد میکنم کمی و فقط کمی به میزان رعایت اخلاق در سازمانتان ـ چه توسط خودتان و چه از سوی همکارانتان ـ فکر کنید. فراموش نکنیم که رعایت اخلاق، مبنای اعتماد است و اعتماد چسب اصلی سازندهی هویت یکپارچهی سازمانی.
این خیلی عالیه رضا جان. دقیقن نکتهی درستی را فرمودید.
تو پایان نامهام برای این عنوان نوستالژی بازی را انتخاب کرده بودم. یکی از عوامل و البته نتایج ارتباطات غیر موثر در سازمان