امیر مهرانی اینجا من را دعوت کرده به یک بازی وبلاگی برای نوشتن خاطراتی برای شاد شدن در شب یلدا. از این خاطرات که زیاده ولی چند تایی را که به ذهنم میرسد را مینویسم:
۱ – ترم اول دورهی لیسانس یادم نیست چرا نرسیدم ساعت اول کلاس درس شیرین فیزیک را بروم. ساعت بعدش را رفتم. استاد آخر کلاس حضور و غیاب کرد و گفت: اسم کسی مونده؟ دستم را بردم بالا گفتم استاد من مال ساعت پیش هستم اسمام را نخوندید!
۲- رفتم آشپزخانهی شرکت، ظرف غذای خودم را بیارم. جو گرفت گفتم مال بقیه را هم ببرم بالا. رفتم بالا رسیدم دیدم ظرف همه رو بردم الا خودم! 😉
۳- درسی را خیلی خیلی خوب بلد بودم و شب امتحان به یکی از دوستان تدریس کردم. نتیجه: دوست من ۲۰ گرفت و خودم افتادم!!!
۴- ترم اول دورهی فوق لیسانس، در درس زبان تخصصی استاد محترم پاش را کرد توی یک کفش که باید پرزنت انگلیسی بدهی. من هم که به عمرم پرزنت فارسی هم نداده بودم کلی گفتم بابا بیخیال شو. گفت راه نداره باید بیای. خلاصه رفتم به پرزنت کردن و اینقدر پرزنتام خوب بود که استاد گفت برو هفتهی دیگه بیا!
۵- یک بار داشتم گزارشی مینوشتم که داخلش یک واژهی تخصصی بود. کلی سرچ کردم نه به زبان فارسی تعریف درست و درمان داشت نه حتا به انگلیسی. خیلی اتفاقی دیدم در ویکیپدیای آلمانی (!) تعریفاش وجود داره. خلاصه تعریف آلمانی را با گوگل ترنسلیت ترجمه کردم و بعد تو صفحهی انگلیسی ویکیپدیا برایاش مدخل جدیدی درست کردم و تعریف ترجمه شده را کپی پیست کردم! بعد هم گزارش رفرنسداری نوشتم!
۶- رفته بودم اولین خان از شونصد خان معافیت سربازی را بگذرانم. دو ساعت نشستم تو نوبت. وقتی رفتم پای باجه، فهمیدم اصل نامهی گواهی لیسانسام را نبردم!
۷- ولی شاهکار من هیچ کدوم از اینها نبوده: من موقع کنکور لیسانس دانشگاه امام صادق راهم انتخاب کرده بودم و اگر نماز جمعه میرفتم (!) شاید الان فوق لیسانس اقتصاد یا مدیریت این دانشگاه بودم! (خدا رو شکر که الان افتخارم پلیتکنیکی بودنه!) موقع مصاحبه معمولا از داوطلب میپرسند که کسی از اساتید اینجا را میشناسید که معرفتان باشد؟ من قرار بود یکی از آشنایان خالهام اینها را معرفی کنم که اصلا ندیده بودمش و ایشان هم همینطور، من را ندیده بود. روز مصاحبه این سؤال را که از من پرسیدند زود گفتم: بله، حاج آقا فلانی! روحانی مصاحبهکننده سرش را تکان داد و گفت: بعله، بعله … بعد گفت: “ایشون را ببینی میشناسی؟” با کمال اعتماد به نفس گفتم: بعله … خلاصه چند وقت گذشت و من هم در دانشگاه مذکور قبول نشدم. یک بار در یک میهمانی منزل خالهام همان روحانی مصاحبهگر را دیدم و تازه فهمیدم که “حاج آقا فلانی” کی بوده!!!
من در همین راستا از شیث، سماع، شهرام، علی رضا، احسان اردستانی، امین، پوریا منزه، پروشات، دامون و آنا ماریا و همچنین کلیهی دوستان گودری بهویژه استاد امیر فرخ دعوت میکنم، در این بازی شرکت کنند.
خیلی دوست دارم من هم برای امشب یک خاطره بنویسم اما الان یک کار مهم دارم که باید انجام بدم.
امیدوارم دیگران بتونند جای من رو پر کنند!