آیا زندگی = کار!؟

روزها و شب‌های به شدت شلوغی را می‌گذرانم؛ پر از لحظه‌هایی که یا کار دارم یا دغدغه‌ی کار! به To-Do لیستم که نگاه می‌کنم هر چقدر هم که جلو می‌روم تعداد کارها کم نمی‌شود و تازه از جاهایی که آدم فکرش را هم نمی‌کند، کارهای بیش‌تری خراب می‌شود روی سر آدم! این روزها خسته‌ام از این‌ها:

  • مدیر محترمی با تو سر کاری توافق می‌کند و دو روز بعد زنگ می‌زند که: “آقا برای این‌که کارت زیاد نشه مدیریت کار را دادم به یکی دیگه. شما باهاش کار کن!” (این جناب “یکی دیگه” محض رضای خدا یک ثانیه هم سابقه‌ی کار ندارد!)
  • دوست عزیزی گزارشی را برای پروژه‌اش نوشته. بنده اصلا روحم هم خبر ندارد که چه شده، چه صحبت‌‌هایی با کارفرما شده و اصلا قرار بوده چه بشود! این وسطه کارفرما گیر اساسی به متدولوژی کار داده و یک روش من‌درآ وردی را هم به این بنده خدا انداخته. طبیعی است که من به‌عنوان یک MBA خوانده، باید گزارش را از نظر علمی اصلاح کنم. گزارش را می‌بینم سرم سوت می‌کشد. AHP به شکل بسیار نبوغ‌آمیزی به کار برده‌اند و بنده باید ظرف چند ساعت برای این روش جدیدالخلقه (که اجداد ساعتی بنده خدا را در گور می‌لرزاند!) ادبیات علمی بسازم!
  • مدیرعامل دستور داده فلان پروژه را متوقف کنید. ما هم حسب امر ایشان، این کار را کرده‌ایم. کارشناس محترم کارفرما، صبح و بعد از ظهر زنگ می‌زند که کجایی!؟ چرا نیومدی؟ عرض می‌کنم که شرکت خودمون هستم! مضمون جواب این است که بی‌خود کردی نیومدی این‌جا! (حضور و غیاب روزانه داریم از سوی کارفرما …)
  • سر کلاس استاد دارد درس می‌دهد. گوشی‌ام زنگ می‌خورد؛ شماره‌ی کارفرما است. بلند می‌شوم که جواب‌اش را بدهم برای فرار از نق زدن‌های بعدی‌اش که قطع می‌شود. دوباره و سه باره همین اتفاق. استاد، بنده را با واژه‌های محترمانه‌ای جلوی هم‌کلاسی‌های‌ام مورد مرحمت قرار می‌دهند …
  • با قول و قراری مسئولیتی به بنده در شرکت داده شده. وقتی برای امضای تایم شیت ۲ ساعت کاری که در این زمینه انجام داده‌ام پیش مدیر مربوطه می‌روم، چنان نگاهی به من می‌کند که از خودم بودن پشیمان می‌شوم!
  • مثلا داریم یک سال است برای شرکت یک خبرنامه‌ی آموزشی هفتگی در می‌آوریم. وقتی هر هفته هست، هیچ کس رغبتی نمی‌کند حتا در حد یک جمله برای این خبرنامه بنویسد و من باید ۵-۶ ساعتی را وقت بگذارم تا تهیه‌اش کنم. وقتی هم که فرصت ندارم و نیست، همه دنبال این هستند که چرا نیست!
  • دوست محترمی برای کاری از من مشاوره می‌خواهد. وقتی می‌گویم وقت ندارم؛ این‌قدر دلخور می‌شود که پشیمان‌ام می‌کند. خوب مشاوره دادن به ایشان هم وقت می‌خواهد دیگر!
  • صبح رفته‌ام برای کاری جایی مصاحبه‌ی شناخت وضع موجود داشته‌ام. ساعت ۱۱ شب گوشی‌ام زنگ می‌خورد: “آقا من شنیدم شما کار را کامل نشناختی.” می‌گویم: در این مرحله اطلاعاتی که می‌خواستم گرفتم. جواب در این مایه‌ها است که حواس‌ات باشه که حواسم بهت هست که نپیچونی!
  • هفته‌ها است پنجشنبه و جمعه و روز تعطیل و غیرتعطیل با هم فرقی ندارند …

خوب در مقابل این همه، دست آخر به چه می‌رسی؟ به این‌که همه طلب‌کارند و تو بده‌کار؛ به این‌که همیشه اشتباهات یا کار تو است یا این‌که تو باید درست‌شان کنی و حق اعتراض هم نداری چون که “آن‌ها” یا بالادست تو هستند یا کارفرما هستند، به این‌که “آقا شما پیشنهاد بده درست‌اش کنیم” و دست آخر هم “نشد و نمی‌شه”، به این‌که  داغان پاغان‌ترین آدمی که باهاش مواجه می‌شوی هم احساس می‌کند بیش‌تر از تو می‌فهمد و بدتر این‌که فکر می‌کند خودش آدم است و تو نیستی، به این‌که هفته‌ها می‌گذرد و فیلمی را که گذاشتی سر فرصت ببینی را نمی‌رسی ببینی، به این‌که شب با حسرت خواندن یک صفحه کتاب می‌خوابی، به این‌که همیشه از زندگی عقبی، به این‌که چهار سال درآمدت را خرج گرفتن یک مدرک MBA کردی و دست آخر “برو بگذار لب کوزه آبش را بخور”: به‌روز بودن و دانستن و خواندن و نوشتن نه در کار مهم است و نه در زندگی، به این‌که اولویت‌های زندگی‌ات و معیارهایی که برای تو مهم‌اند برای هیچ کسی (به‌ویژه …) اصلا مهم نیست، به این‌که …

در مقابل‌اش هم، حرص آدم در می‌آید از موجودات بی‌سواد و از آن بدتر بی‌ادبی که این طرف و آن طرف می‌بینی. کسانی که با حقوق‌های آن چنانی (فاجعه‌اش بخش خصوصی است نه دولتی!) در حال کارهای این چنینی هستند و تنها فرق‌شان با تو این است که یا شانس آورده‌اند چند سال زودتر پا به این کره‌ی خاکی گذاشته‌اند و یا این‌که شانس آورده‌اند و خانواده‌ی محترم‌شان کاره‌ای بوده‌اند! و خوب حضرت عالی هم چشم‌ات کور که از این شانس‌ها نداشتی، زیر دست‌شان و برای‌شان کار کن و یک کلمه هم حق اعتراض نداری …

این طوری می‌شود که هر چقدر از کار کردن لذت می‌برم؛ گاهی اوقات واقعا کم می‌آورم و اصلا فکر می‌کنم که همه چیز را تعطیل کنم و چند ماهی بروم بشینم خانه. کتاب بخوانم، فیلم ببینم، سفر بروم‌ (که چقدر هم الان لازم‌اش دارم) و از زندگی لذت ببرم. ولی خوب نمی‌شود؛ لابد باید ماند و مبارزه کرد؛ و گر نه تو یک شکست خورده‌ای!

بحث ناامیدی و گله و شکایت نیست؛ نکته‌های مثبت زندگی هم کم نیستند. فقط غرض این‌که این روزها خسته‌ام به شدت. همین. شاید کلا مدتی در این‌جا را هم تخته کردم.

پ.ن. همکاران محترم من در شرکت و دوستان‌ام، متن را به خودشان نگیرند. شاید بعضی جاهای‌اش خیالی باشد.

دوست داشتم!
۰

Tags:

5 thoughts on “آیا زندگی = کار!؟

  1. موافقم با آن بخش “برای خودمان” کار کردن ، سال ها پیش در علم و صنعت عزیز یک دوره کارآفرینی گذراندم که هنوز نکات خوبی ازش در ذهن دارم ،آخر این هفته و سه روز پایانی هفته بعد را هم یک دوره قرار است بروم در دانشگاه تهران ، دوره تربیت مدرس کارآفرینی.. همهء این ها به امید اینست که آن دو سه تا خلائی که گفتی را یک جورهایی بپوشانم ، مشکل وقت را سال‌هاست که همه مان داریم ،برای من این روزها از “مشکل” به “فوبیا” تغییر کرده. اگربه این راه با همین شرایط ایمان نداری ، در مجموع درهمین حال بد بمانی بهتر است تا اینکه یک مرخصی کوتاه بدهی ب خودت و باز دوباره همین اوضاع.

  2. م م م !

    الان حدود یه ماهه که با این سایت آشنا شدم و مشتریشم! تو ریدر ۱۰۰۰+ تا چیز نخونده دارم ولی وقتی میرم توش میرم سراغ گزاره‌ها + ۲-۳ تا فید دیگه! چراش رو دقیقا نمی‌دونم، ولی فکر کنم به انرژی‌ای که نویسنده‌های اون صفحات موقع نوشتن خرج می‌کنن برمی‌گرده.

    دوست داشتم می‌تونستم امروز یه درصد از اون چیزی رو که تا حالا از نوشته‌هاتون گرفتم بهتون برگردونم! ولی خب دیگه هر کی یه نقشی داره و …!

    فقط همین رو می‌دونم که بعضی وقتا در نظر گرفتن ِ «این نیز بگذرد» برام مفید بوده. شاید به درد شما هم بخوره!

    خوش‌تر باشین.

  3. می‌بینم که خسته شدی پسر. من تا حالا تو سه بار این شرایط رو تجربه کردم. وقتی می‌گم این شرایط معنی‌اش اینه که شرایط سخت بریدن از کار رو و نه خستگی معمولی به‌خاطر فشار کار. هر دفعه که این اتفاق برای من افتاد من از کار فاصله گرفتم و به کاری که می‌خواستم انجام بدم فکر کردم. به نظرم به نقاط آزاد دهنده کار باید خوب توجه کرد. این‌ها مواردی است که نمی‌شه ازش چشم پوشی کرد. من تو این بازار داغون می‌بینم که آدمهایی هستند که با همین مشتری‌ها و مدیرها به‌خوبی کنار میان و آدم‌هایی هم هستند که این شرایط براشون غیرقابل تحمله. در نهایت اینکه تجربه کردم اگر چیزی تو کار فشار میاره باید بهش توجه کرد.
    مورد آخر هم این‌که فاصله گرفتن از کار لازمه واقعا. من خودم خیلی سخت این کار رو می‌کنم اما شاید مثلا زندگی متاهلی ناخودآگاه این فضا رو برام ایجاد کنه در صورتیکه وقتی مجرد بودم ساعت کاریم در طول هفته تمومی نداشت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *