«… ما همه باید یک بار بمیریم. من یکی که شخصا از این بابت هیچ دل خوشی نداشتهام. اگر آدم بیش از یک بار میمرد، به آن عادت میکرد!»
ساندرز ادگار والدس
من هنوز از مرگ دوستام در شوک به سر میبرم. مرگ او “باور ناپذیر” است. او جوانی تقریبا هم سن و سال ماها بود و حالا حالاها با زندگی کار داشت …
من اینجا نمیخواهم راجع به این اتفاق بد صحبت کنم. حرفام راجع به خود مرگ است: پدیدهای اسرارآمیز و شاید وحشتآور. اول از همه جملهای را که اول این پست نوشتهام دوباره بخوانید. فکر میکنم یکی از مهمترین مشکلاتی را که ما با مرگ داریم به خوبی بیان کرده: ما نمیدانیم مرگ چیست، نمیدانیم چگونه میمیریم و نمیدانیم که در آن سو چه چیز انتظار ما را میکشد … اگر معتقد به ادیان آسمانی باشیم البته پاسخهایی را میتوانیم از متون دینی پیدا کنیم، ولی چه میشود کرد با بشری که “عادت کرده” هر تجربه را باید آزمود! (همان شنیدن کی بود مانند دیدن!)
اگر همیشه حواسمان باشد که میمیریم چه تغییری در زندگیمان ایجاد میشود؟ انسان خوبی میشویم؟ گناه و کارهای بدمان را کنار میگذاریم؟ یا برعکس، سعی میکنیم تا میتوانیم از زندگیمان لذت ببریم؟ جواب من “نمیدانم” است!
حتی تصور این که روزی تو با مرگ روبرو میشوی غیر قابل تحمل است و این نکتهای است که باعث فرار ما (منظورم خودم است) از فکر کردن درباره مرگ میشود! در واقع وقتی نمیتوانیم به این که روزی میمیریم فکر کنیم، تصویری ناخودآگاه در وجودمان تقش میبندد: من نمیمیرم! مرگ مال من نیست!
اما وقتی کسی که میشناسیماش میمیرد دوباره با این واقعیت عریان روبرو میشویم که: کل نفس ذائقه الموت … و باز چند روز دیگر فراموشی و این چرخه همچنان ادامه خواهد داشت تا روزی که نوبتمان برسد و آن وقت شاید حسرت بخوریم که چرا هیچ وقت راجع به آن لحظه خاص فکر نکردیم!
در مورد مرگ به نظر من سه نکته کلیدی وجود دارد: در آن لحظه خاص به چه فکر میکنم؟ چه احساسی خواهم داشت؟ و چه تصویری روبروی چشمان من خواهد بود؟ (خوب البته دین جوابهای کلی در این مورد دارد، اما آن لحظه یک تجربه خاص و یگانه انسانی اتفاق میافتد که مخصوص خود من است.) شاید بتوانم فکر کنم و یک مدل ذهنی بسازم، اما مدلی که اعتبارسنجیاش تنها یک بار ممکن است و آن هم زمانی که برای اولین و آخرین بار در آن لحظه خاص قرار میگیرم به چه کار میآید؟
شاید به خاطر همین است که ما سعی میکنیم به آن لحظه ویژه فکر نکنیم و به جایاش به بعد از مرگ فکر کنیم و بر مبنای تصوری که از آن آینده محتوم داریم زندگیمان را تنظیم کنیم: از دیدگاه یک انسان مذهبی مهمترین پرسش این است که من بهشتی هستم یا جهنمی (و در نتیجه تلاش برای “خوب زندگی کردن” از دیدگاه معیارهای دینی) و برای انسانها به صورت کلی دغدغه “جاودانگی” (من در اینجا تفکرات دمخوشی و نیهیلیستی را فاکتور گرفتم که اصولا فقط به دنیای قبل از لحظه مرگ کار دارند.)
و اینجاست که انسان تلاش میکند یا خودش تصویری جاودان بسازد و یا در گوشهای از عکس جاودان یکی دیگر خودش را جا بدهد؛ (این نکته کلیدی رمان جاودانگی میلان کوندرا است که من خیلی دوستاش دارم) و این که چطور آن عکس جاودان را بسازیم و یا در عکس دیگری سرکی بکشیم برای ماندن تا ابد، ماجرای زندگی هر انسان است از ابتدا تا انتها …
و مرگ اینگونه است که بر زندگی ما تأثیر میگذارد، بی آن که خود بدانیم!