رفتن به محتوا
  • صفحه‌ی اصلی
  • داستان گزاره‌ها
  • درباره‌ی نویسنده‌ی گزاره‌ها
  • کتابخانه‌ی گزاره‌ها
  • تماس

نامه‌ای به یک دوست نادیده: تصمیم بگیر که موفق بشوی

تجاری‌سازی,  زندگی,  کار حرفه‌ای,  مديريت عمومی,  مديريت كسب‌و‌كار,  ياد ايام شباب!

دوست نادیده‌ای از میان خوانندگان این‌جا چند روز پیش به من ای‌میل زده بودند و برای مقابله با بی‌انگیزگی راه‌کار خواسته بودند. نکته‌‌ی جالب ای‌میل ایشان، اشتراکی بود که با هم داشتیم. با خواندن حرف‌های این دوست به‌یاد ماجراهای چند سال قبل افتادم و مسیری که من را به نقطه‌ی امروز رسانده است. بنابراین برای […]

28 خرداد 1391 / ۸ دیدگاه‌ها
بیشتر بخوانید

۷۰ سالگی گل‌آقای ملت ایران

زندگی,  طنز,  کتاب,  ياد ايام شباب!

«… من از کیومرث صابری (گل‌آقا) سپاس‌گزارم که دو بار باعث شد جماعت مرا تشویق کنند. افسوس که دیگر نمی‌توانم به‌جای او تشویق بشوم. اما باید راه‌اش را پیدا کنم و ببینم او در طنز چه کار کرده که بین مخاطبان این همه هوادار داشت.» (عمران صلاحی) «من در هر کاری، متوسط بودن را دوست […]

7 شهریور 1390 / ۱ دیدگاه
بیشتر بخوانید

مدیریت بر خود به سبک فامیل دور!

زندگی,  کار حرفه‌ای,  ياد ايام شباب!

امسال هم عید نوروز را با نوستالژی و خیال روزهای خوش کودکی‌مان سپری کردیم: کلاه قرمزی و پسرخاله! کلاه قرمزی با آن معصومیت و سادگی و شیطنت‌اش و پسرخاله با آن احساس مسئولیت و پرکاری‌اش، دو شخصیت محبوب دوران کودکی همه‌ی ما هستند (و من اصلا تعجب نمی‌کنم که نسل جدید و بچه‌های این روزها، […]

24 فروردین 1390 / ۲۴ دیدگاه‌ها
بیشتر بخوانید

خاطره‌های غیرمرتبط با چهارشنبه سوری!

ياد ايام شباب!

امروز چهارشنبه سوری بود و من توسط امیر مهرانی عزیز و آقای آواژ به نوشتن خاطره‌ی فال‌گوشی در زمینه‌ی چهارشنبه سوری دعوت شدم. اما خوب با توجه به این‌که خاطره‌‌ای از چهارشنبه سوری یادم نیامد، گفتم به جای‌اش دو تا خاطره‌ی بانمک فال‌گوشی را این آخر سالی تعریف کنم دور همی کمی شاد باشیم: هم‌کاری […]

25 اسفند 1389 / ۰ دیدگاه
بیشتر بخوانید

چند خاطره برای «شادگویی شبانه»

ياد ايام شباب!

امیر مهرانی این‌جا من را دعوت کرده به یک بازی وبلاگی برای نوشتن خاطراتی برای شاد شدن در شب یلدا. از این خاطرات که زیاده ولی چند تایی را که به ذهنم می‌رسد را می‌نویسم: ۱ – ترم اول دوره‌ی لیسانس یادم نیست چرا نرسیدم ساعت اول کلاس درس شیرین فیزیک را بروم. ساعت بعدش […]

30 آذر 1389 / ۲ دیدگاه‌ها
بیشتر بخوانید

طعم چای در استکان‌های شاغلام

زندگی,  ياد ايام شباب!

۱. خیلی خیلی بچه بودم که اگر اشتباه نکنم با گل‌ آقا و شاغلام و آبدارخانه‌ی همایونی در کتاب‌خانه‌ای که در آن‌جا بزرگ شدم آشنا شدم. پدرم هم هر از چند گاهی گل‌ آقا می‌خرید و من هم با این که ۱۲۰ درصد (!) مطالب‌اش را نمی‌فهمیدم با شوق ورق‌اش می‌زدم. چیزی که از گل‌ […]

22 شهریور 1389 / ۴ دیدگاه‌ها
بیشتر بخوانید

ماجراهای یک هم‌کلاسی خارجی!

ياد ايام شباب!

خوب این روزها که به سلامتی کلاس‌های فوق ما بعد از یک سال انتظار شروع شده‌اند و سر کلاس می‌رویم؛ جای شما خالی. معمولا هر روز ماجراهای خیلی بامزه‌ای اتفاق می‌افتند که این ماجراها را از این پس هر از چند گاهی این‌جا می‌نویسم. اما برای شروع: ما یک هم‌کلاسی داریم که خیلی فکر می‌کند […]

3 اسفند 1387 / ۰ دیدگاه
بیشتر بخوانید
پوسته Royal Elementor Kit توسط WP Royal.
به نسخه موبایل بروید