رفتی از چشمم و دل محو تماشاست هنوز عکس روی تو در این آینه پیداست هنوز هر که در سینه دلی داشت، به دلداری داد دل نفرین شدهی ماست که تنهاست هنوز در دلم عشق تو چون شمع به خلوتگه راز در سرم شور تو چون باده به میناست هنوز گر چه امروز من آیینهی […]
چگونه زار نگریم؟ که آدمیزادم …
نه کورسوی چراغی، نه ردّ پای کسی دلم گرفته خدایا! کجاست همنفسی؟ تو رفتهای و برایم، نمانده میل وجود … چنان که از سر اکراه، میکشم نفسی چگونه زار نگریم؟ که آدمیزادم … دوباره سوخت، بهشتم، در آتش هوسی دلم گرفته خدایا! چگونه میشد، اگر نه بند قافیه بود و نه تنگیِ قفسی دل شکستهی […]
مگر که هر چه بگویم، به گفته میآیی؟
مگر که هرچه بگویم، به گفته میآیی؟ تو از کدامْ جهانِ نهفته میآیی؟ در استعاره و تشبیهها نمیگنجی تو گویی از دلِ شعری، نگفته میآیی برای دیدن تو چشمها نمیخوابند ولی تو خوابی و در چشمِ خفته میآیی برای فهمِ من و روزگار ما زودی تو چون گلی که زمستان، شکفته میآیی نمیشود که تو […]
چارهی روزگار پر از دیوار …
گهگاهی ﮐﻪ ﺩلم میگیرد به خودم میگویم در دیاری که پر از دیوار است ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯿﻮﺳﺖ؟ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﺑﺴﺖ ﺣﺲ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺩﺭونم ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﺸﮑﻦ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ، ﮐﻪ ﺩﺭﻭنت ﺩﺍﺭﯼ! ﭼﻪ ﺳؤﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﯼ!؟ ﺗﻮ خدﺍ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧر با توست! سهراب سپهری
بهار، سمت زمستان من نمیآید …
سری نمانده و سامان من نمیآید کسی به تسلیت جان من نمیآید به گرگهای بیابان دروغ میبندند نگو که یوسف کنعان من نمیآید گلایه از چه کنم چون که شانه هم دیگر به سمت موی پریشان من نمیآید چه آمده به سر قلب خالی از سکنه که باد هم به بیابان من نمیآید به رسم […]
فردا را بازی دیگری است؟
دیروز ما زندگی را به بازی گرفتیم امروز، او ما را … فردا؟ … *** امروز دوم اردیبهشت، قیصر امینپور، شاعر اردیبهشت، ۶۱ ساله شد. روح بزرگش در جوار پروردگار مهربانش، شاد.
فرقِ بودن یا نبودن، گاه در پیمودن است …
چون بیابان، خستهام، از این به ظاهر زیستن نیستن، باری شرف دارد به بایر زیستن فرقِ بودن یا نبودن، گاه در پیمودن است باد، امکانی ندارد از مسافر زیستن جمع زیبا بودن و زیبا سرودن ساده نیست شعر گفتن ساده و سخت است شاعر زیستن عصر خون، عصر جنون، عصر ز خود بیگانگی نه، گریزی […]
سفری از ویرانگی به رؤیا …
شروع قصهات از ویرونگی بود شروعِ این سفر، دیوونگی بود کویرِ غربت و شبای بیماه تو و تنهایی و بیرحمیِ راه کسی حال تو رو پرسید یا نه؟ کسی حرفِ تو رو فهمید یا نه؟ بگو کی از تو هم آوارهتر بود؟ چشاش وقتی چشات میباره، تَر بود یکی دستاتو باید میگرفت و میاومد تا […]
چو گلدان خالی، منتظر، لبِ پنجره …
لب این پنجره چندیست بهجان آمدهایم به تماشاگه بینام و نشان آمدهایم نامه دادیم که شاید برسد دست اجل خودمان زودتر از نامهرسان آمدهایم ذرهای بهره نبردیم از عالم نکند ما فقط بهر تماشای جهان آمدهایم! فرصتی پیش نیامد که لبی باز کنیم از غم لال نمردن، به زبان آمدهایم قدر یک ثانیه شادی نرسیدهست […]
فریاد خوابها
شاخهها تن به تقاضای شکستن دادند برگها یک به یک از شاخه به خاک افتادند باز موسیقی تار و شب و قانون سکوت بادها باز هم آواز عزا سر دادند بس که خمیازهی فریاد کشیدم، دیری است خوابهایم همه کابوس، همه فریادند! لب به آواز گشودم به لبم مهر زدند چشمم آمد به سخن، سرمه به […]
